...دو سه سال قبل از سال ۶۱، چند روزی با عدهای از دوستان در تهران بودیم، و یکی از آنها گفت شخصی صاحبدل و وارسته، ولی منزوی و تارک دنیا را میشناسم، آیا حاضرید نزد او برویم؟ من قبل از همه اعلام آمادگی کردم و ما را به خانهی او برد. پیرمردی بود در کسوت روحانیت و حدود یک ساعتی پیش او نشستیم، آرام و مهربان برایمان سخن گفت. او سخن میگفت ولی من در صدد بودم که ببینم استادش کیست و آیا سلسلهوار از امامی معصوم پیش آمده و به او رسیده یا اینکه از همان افرادی است که در اثر قلبهای پاک و مصفا، خداوند عنایتی به آنها نموده و صاحب بعضی از خلقیات احمدی شدهاند. آنچه را من به دنبالش بودم عارفی بود که به تعبیر حضرت استاد آیتالله حسنزاده آملی (أدام الله ظلّه الشریف)، کتل پیموده باشد و مقامات طریقت را یکی پس از دیگری زیر نظر استادی پیموده و اسفار اربعه را طی کرده باشد، و اینها البته بسیار نایاب هستند و به آسانی به کسی رخ نمینمایند، و به آسانی هم کسی را نمیپذیرند.
و الّا کم نیستند افرادی که بهخاطر صفای قلبشان، از سوی حضرت خلیفة الله الأعظم امام زمان (عج) عنایتی به آنها شده و صاحب قلبی سلیم و پاک و نورانی شده و حتی صاحب کراماتی شدهاند. ولی نه استادی داشتهاند و نه سلسلهای که آنها را به امام معصوم برساند و روحانیت و نورانیت امام معصوم (ع) از طریق اولیاء آن سلسله به او رسیده باشد.
آری صاحب قلب سلیم بودن مطلبی است، و قدرت دستگیری داشتن و شخص را از ظلمات طبیعت خویش خارج کردن و به نور رساندن مطلبی دیگر.
ولی در همان جلسه فهمیدم که او از این قسم دوم است و استادی نداشته و صرفاً فردی روشنضمیر و با اخلاص است. از آن واقعه دو سه سالی گذشت و سال ۶۱ که در تهران بودم خیلی دلم هوای او را میکرد که او را بیابم و اگر اجازه دهد گهگاهی نزدش بروم و بالاخره نشستن نزد این افراد، حتی اگر برای آدم حرفی هم نزنند ولی نفْسشان بهطور ناخودآگاه بر روی نفْس انسان تأثیر میگذارد. مگر مولای ما حضرت امام صادق (ع) به زراره نمیفرمود که تو همینطور که در مجلس ما نشستهای، ولو اینکه هیچ سخنی بین من و تو رد و بدل نشود اما از من بر تو علومی افاضه میشود؟ عصرهای زیادی میشد که من به دنبال خانهی او از مدرسه بیرون میشدم. منزلش را دقیق نمیدانستم کجاست. چون من فقط یکبار رفته بودم آن هم شب هنگام، و علاوه بر اینکه من در حفظ آدرس بسیار ضعیف هستم و هماکنون آن قسمت از سبزوار را که از سالهای ۶۰ به بعد گسترش پیدا کرده درست بلد نیستم. آن قسمتی از سبزوار را خوب بلدم که در قدیم الایام بر گرد آن دیوار بوده و بسیار به دوستان گفتهام که زندگی من در دنیا یک زندگی سیاهوسفید است و رنگی نیست. یعنی پایان زندگی من در دنیا حدود سال ۶۲ است که بزرگترین اتفاق زندگی من برایم افتاد و تا آن زمان اگرچه فیلمها رنگی شده بودند و تلویزیون رنگی به بازار آمده بود، ولی فیلمهای سیاهوسفید و تلویزیونهای سیاهوسفید نیز بودند و با پایان یافتن عمر فیلمهای سیاهوسفید، زندگی دنیای من هم تمام شد و این است که میگویم دنیای من یک دنیای سیاهوسفید است. دنیای من همان دنیایی است که هنوز کوچهها و خیابانهایش سنگفرش بودند و در خیابانها درشکهها حرکت میکردند، خانهها وسیع و خشتفرش بودند و در میان حیاط هر منزلی حوض آب و باغچه و درختانی بودند. همین الان که از مقابل آخرین بازماندههای این خانهها عبور میکنم که دارند آنها را خراب میکنند تا برج بسازند در مقابل این خانهها میایستم و مثل مادری که برای آخرین بار به فرزندش که میخواهد به سفری برود که هرگز بازگشتنی در آن نیست نگاه میکند، و چه در قلب این مادر میگذرد، به همانسان به آن خانهها نگاه میکنم... بگذریم.
حدود خانهاش را میدانستم که در ابتدای خیابان ولیعصر است، در یکی از کوچههای سمت چپ، اما کدام کوچه؟ به هر کوچهای سر میکشیدم تا بلکه نشانهای آشنا از آن منزل پیدا کنم، ولی نشد و نشد...