🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

💠 بسم رب فاطمة 💠
****************
نشر آثار حضرت علامه ذوالفنون
آیت الحق
شیخ عبد الحمید مروجی سبزواری
شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی رحمة الله علیه
_____________________
به دست باد سپردم عنان راحله را
بدان امید که یابم نشان قافله را
وصال مجلس دریادلان میسر نیست
مگر به باره ی خون طی کنیم فاصله را
______________________
در حال حاضر این وبلاگ با هیچ کانالی در پیام رسانها در ارتباط نمی باشد.

طبقه بندی موضوعی

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اسفار اربعه» ثبت شده است

انسان مثل یک حوضی می ماند که گرد و  خاک و غبار هی می ریزد می ریزد، منتهی چیزی که هست  هی که می ریزد آرام ته نشین می شود.

انسان با خودش نگاه می کند یک حوض شفاف، صاف، تمیز؛ لذا خب خوشش می آید. اما تا خودش را می اندازد تو این، اینها پا می شوند دور و برش را می گیرند؛ می بیند ظلمانی شد. لذا حالا انسان پا بگذارد به درون خودش، به منطقه درونی خودش بعد می بیند که چه ظلمتی ست، چه حیوانیت ست! و لذا معمولا سالکان که به این مرحله که می رسند، از خودشان یک وحشت عجیبی فرا می گیرد اینها را اصلا.

به هر حال چیزی که هست وقتی به اینجا رسید انسان، در ظاهر خودمان را می بینیم که انسان های خوبی هستیم دیگر. از باطن خودمان، این نکته مهم هست بارها این را عنوان کرده ایم دین باید به قلب برسد. دین باید به باطن نفوذ کند. اینی که ما داریم در ظاهر هست.

ما یک شریعت ظاهری داریم: نمازی می خوانیم، روزه ای می گیریم، حج می رویم به اماکن مقدسه می رویم. به هر حال انجام می دهیم اعمالمان را دیگر. اینها به باطن نرسیده اند، قلب یک حظی ندارد از دین. دین به قلب نرسیده است. "ولما  یدخل الایمان فی قلوبکم"

ببینید این که فرموده اند امام صادق (ع) "هل الدین الاّ الحبّ و البغض" مگر دین چیزی جز حب و بغض هست؟ خب ما که می گوییم دین نماز هست، روزه هست، حج هست، انفاق هست، جهاد هست. امام صادق (ع) می فرماید دین حب و بغض هست. چه جوری اینها با هم جمع می شود؟ اونی که می فرماید دین جز حب و بغض نیست دارد دین قلبی را معرفی می کند. دین قلبی را معرفی می کند.

اگر به راستی انسان قلبش با نورخدا آشنا شد این دین نفوذ کرد به درون قلب انسان و قلب انسان نور خدا را دید. منتهی شرطش حداقل سفر اول را طی کند انسان. این حجاب حیوانیت را بزند کنار؛ این حیوانیت نفس را بکشد. کشتن نفس، کشتن نفس که

 ما کشته نفسیم بسا بخت که برآِید                       از ما به قیامت که چرا نفس نکشتیم

این حیوانیت نفس باید کشته شود. این گاو نفس باید کشته شود. این گرگ نفس باید کشته شود. این ها باید از سر راه برداشته شود. جهاد اکبری که می گویند همین هست.

جهاد اکبر مقدمه حرکت به سوی عالم اخلاص هست.

مقدمه حرکت به سوی عالم نور هست.

جهاد اکبر این مهم هست که مردم معمولا از این غافل اند.

اگر به راستی این جهاد اکبر انجام شد؛ این حیوانیت نفس کشته شد، حداقل انسان از درون ظلمت وجود خودش رفت بیرون. در نور قرار گرفت. این جاست انسان، خب نور است دیگر می بیند گرم شد. لذت دارد وقتی به خورشید نگاه می کند می بیند سراسر زیبایی ست. ا

ین جاست که می بینی تمام هوش و حواس این انسان می گوید من او را می خواهم. من سرچشمه نور را می خواهم. می خواهم بروم پیش او. وقتی نورش روی زمین اینقدر برای من گرما می آورد حیات می آورد؛ لذت می آورد، زیبایی می آورد پس خودش چی هست؟!

این جاست که انسان عشق پیدا می کند. عشق در اینجا پیدا می شود در آخر سفر اول پیدا می شود، که انسان از ظلمت خودش به نور برسد.

وقتی که این عشق پیدا شد دیگر انسان دشمن می شود با هر چیزی که ضد نور هست. اگر انسان این سفر را انجام داد این حیوانیت نفس را زد کنار و با نور روح خودش آشنا شد یعنی در میدان نور خودش قرار گرفت بعد سرش را بالا می گیرد می بیند آن منبع نور در آن بالا ست.

ذات خدا که اصل و سرچشمه نورست در آن بالاست. آنقدر این انسان محبت پیدا می کند عشق پیدا می کند به این منبع نور به این وجود مطلق به این ذات خدا که دیگر فقط و فقط او را می خواهد و هر چه غیر از اوست دشمن می دارد.

********************************************************************** 

پیاده شده از فایل صوتی سلسله مباحث مقامات انسان

علامه ذوالفنون مروجی سبزواری

۰ نظر ۱۰ دی ۹۷

بسمک یا دلیل المتحیّرین

******************

سفر اول

*******

(فقر انسان)، عرضی عریض و دامنه‌ای وسیع دارد. ابتدای آن از زمانی آغاز می‌شود که انسان خودش را مالک هیچ چیز نداند. نه مالک عَرَض خود و نه مالک جوهر خودش. هیچ استقلالی برای خودش نبیند و خود را بالکل مملوک خدا و عبد خدا بداند: « لایقدر علی شی‌ء و هو کَلٌ علی مولاه» بر هیچ چیزی قدرت ندارد.

نه مالک حیات خودش است و اگر حیّ و زنده است، از خداست که حیات را در او بر پا نگه داشته، نه خودش را قادر بر نگاه کردن می‌بیند و نه حتی نگاه کردن خودش را به اختیار خودش می‌داند و کاملا ادراک می‌کند که اگر نگاه می‌کند به اذن الله نگاه می‌کند، یعنی با قدرتی که خدا در او نهاده قدرت نگاه کردن دارد. این است که عبد عبارت است از این‌که: « لایقدر علی شی‌ء»
« هو کَلٌ علی مولاه» و او به طور تام و بالکُل، کَلّ (سربار) بر مولایش و متوجه خدایش است که خدایش به او قدرت نگاه کردن بدهد. قدرت فکر کردن بدهد، قدرت بر ادامۀ حیات و ادامۀ وجود بدهد.
اینجاست که کاملا احساس می‌کند که اگر نگاه می‌کند، خداست که نگاه می‌کند. اگر می‌شنود، خداست که می‌شنود و اگر نطق می‌کند، خداست که از زبان او نطق می‌کند. لذا بالله می‌بیند. بالله می‌شنود و بالله سخن می‌گوید. این همان 'قرب نوافل' است.

آنگاه که انسان این مطالب را در خود ادراک کرد، به اول درجۀ فقر و به اول مرتبۀ عبودیت رسیده است و می‌شود او را فقیر و عبد نامید. در اینجاست که این آیات را شهود می‌کند: «لایقدر علی شیء و هو کَلٌّ علی مولاه» (نحل/۷۶)، «یا ایها الناس انتم الفقراء الی الله و الله هو الغنی الحمید» (فاطر/ ۱۵)، « ایاک نعبد و ایاک نستعین» (حمد/۵)
البته در این مرتبه، انسان هنوز خودش را ادراک می‌کند و می‌گوید 'من'، ولی منِ خود را بالحق می‌بیند. وجودش را و صفاتش را و افعالش را از خدا می‌داند و هیچ استقلالی را برای خود احساس نمی‌کند. این اولین مرتبۀ فقر است.


اینجاست که به قول مولانا:

ما چو چنگیم و تو زخمه می‌زنی
زاری از ما نی تو زاری می‌کنی  
ما چو ناییم و نوا در ما ز توست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز توست ای خوش صفات ...
 
چون انسان در این فقر خود شروع به سیر کرد، به جایی می‌رسد که عالم اطلاق و لاحدی و لا تعیّن است. این سیر در واقع سیر از هشیاری به بیهوشی و سیر از مقید به مطلق است. سیر از خود به بیخودی است. یعنی در این سیر مرتب قید کم می‌شود و کم می‌شود تا اینکه به خداوند می‌رسد و چون خداوند مطلق است، یکباره همۀ قیودش در هم می‌شکند و در نتیجه این انسان ناگهان خودش را گم می‌کند.
چرا که قبلا این انسان، از یک وجود مقید و محدود و دارای حد برخوردار بود، و همین حد و قید، شناسنامه‌اش بود و خودش را در میان موجودات به همین قید می‌شناخت، و حتی خودش را در مقابل خداوند به همین قید می‌شناخت.
اما چون در عالم اطلاق می‌افتد، قیدش از بین می‌رود و شناسنامه‌اش باطل می‌شود و اینجاست که بهتش می‌زند و خودش را گم می‌کند و این وادی حیرت است.

..حال اگر انسان توانست در طی سفر اول که بر مبنای ریاضات و مجاهدات است خودش را از دنیا خالی کند، پس اولاً دیگر جذب دنیا بر او اثری ندارد، و ثانیاً دنیا را دوست نمی‌دارد.
ما به طور خلاصه می‌گوییم سفر اول بر مبنای نوافل و مستحبات است.
در روایت قرب نوافل، غایت و نتیجۀ نوافل را محبت خدا دانسته؛ یعنی خدا او را دوست می‌دارد. «وَ إِنَّهُ لَیَتَقَرَّبُ إِلَیَّ بِالنَّافِلَةِ حَتَّى أُحِبَّه» عبد من به من نزدیک می‌شود با نوافل «تا این‌که دوستش می‌دارم». (کلمۀ حتی برای غایت و نتیجه است.)
انسانی که در سفر اول، با نفس اماره و حیوانی در بیفتد و با مجاهدات و ریاضات او را بکشد، در این جا به جایی می‌رسد که خدا او را دوست می‌دارد، و چون خدا او را دوست بدارد آن‌گاه «چشمش می‌شود که با آن ببیند، و گوشش می‌شود که با آن بشنود و دستش می‌شود که با آن کار انجام دهد». (فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ کُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِی یَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذِی یُبْصِرُ بِهِ وَ لِسَانَهُ الَّذِی یَنْطِقُ بِهِ وَ یَدَهُ الَّتِی یَبْطِشُ بِهَا)...

سفر دوم

********

...قبلا گفته شد که سفر دوم، سفر از تقیید به اطلاق است و از تعیّن به لاتعیّنی. در این سفر، انسان همین طور که جلو می‌رود مرتب به مقدار وجودش افزوده می‌شود تا جایی که مطلق می‌شود و وجود مطلق، خداست. یعنی سالک موفق به خلع نعلین شده (از بین رفتن دوئیت بین خود و خدا) و فناء فی الله می‌گردد...

سفر سوم

********

...در مرحلۀ بعد که سفر سوم است از آن فنا باز می‌گردد و از بی‌هوشی در آمده و هشیار می‌شود، و از محو به صحو می آید و از فنا به بقا می‌رسد و در این جا البته خودش را می‌بیند، ولی خود خدائیش را، نه خود خالی و فقیرش را که خدا او را پر کرده و چشم و گوش و زبان او شده، بلکه برعکس؛ در این جا انسان می‌شود زبان خدا و انسان می‌شود دست خدا و گوش خدا و وجه خدا. چنان که قبلا روایتش را آوردیم و از آن تحت قرب فرائض نام بردیم.
این که می‌گویند سفر سوم سفر از حق به خلق است، یعنی سفر از حق مطلق است که در او فانی شده، به خویشتن خودش و به وجود خلقیش...

سفر چهارم

********

...سپس سفر چهارم این است که از وجود خلقی خودش که در واقع یک وجود حقی است به میان خلق بر می‌گردد. در این جا اگر حرف می‌زند از زبان خدا حرف می‌زند زیرا این شخص زبان خداست. اگر جنگ می‌کند، خداست که جنگ می‌کند.
چنین شخصی صاحب  مقام ولایت است. زیرا وقتی به خدا رسید و با  اسماء الله وحدت یافت، قدرت‌های اسماء به او منتقل می‌شود و او صاحب قدرت‌های اسماء می‌شود و می‌تواند آثار اسماء را به نحو "کُن فَیَکون" از خود ظاهر سازد.


باز آمدم باز آمدم از پیش آن یار آمدم
در من نگر در من نگر بهر تو غم‌خوار آمدم
شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم  
من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم من درّ شهوار آمدم


چنین شخصی با  قدرت ولایت می‌آید تا   قفل‌هایی را که بر در زندان‌های ارواح زده شده بشکند. چنین انسانی مثل عید می‌ماند. وقتی اعیاد مهم می‌آمد پادشاهان، زندانیان را آزاد می‌کردند. شخصی هم که دارای قدرت اسمائی، یا قدرت ولایت است، مثل عید می‌ماند که  ارواح را آزاد می‌کند.


 باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بی‌آب را کاین خاکیان را می‌خورند
هم آب بر آتش زنم هم بادهاشان بشکنم ...


آری، کار ولیّ و مولا آزاد کردن است.  آزاد کردن ارواح زندانی.

************************************

از بیانات عرشی حضرت علامه مروجی سبزواری

۰ نظر ۲۵ مهر ۹۷

بسم الله الرحمن الرحیم

*****************

سفر دوم یک سفر در فقر است که از اول مرتبۀ فقر آغاز می‌شود که دوئیت بین انسان و خدا وجود دارد، منتها چون انسان فقر خود و غنای خدا را به شهود دیده، پس خودش را بالله و بالحق می‌بیند و این جاست که ندای «انا الحق» سر می‌دهد، یا «لیس فی جُبَّتی الا الله» می‌گوید، و این سیر همچنان پیش می‌رود تا این که در بحر بیکران حق افتاده و تمام قیود و حدود و مقدار و ماهیتش مضمحل می‌شود و در این جاست که سفر دوم که فنای ماهیت و قدر انسان است در عالم اطلاق و لا تعینی، تمام می‌شود و سالک خودش را گم می‌کند و ماهیتش را از دست می‌دهد، اما صاحب هویت جدید می‌شود. شناسنامۀ جدیدی می‌گیرد که عبارتست از وجود اطلاقیِ بالاذن و وجود مطلق ظلّی.
در این جا فقیر، غنی می‌شود، و این عبد، مولا می‌شود. منتها غنی بالاذن و مولای بالاذن.
از ابتدای سفر دوم تا آخر، این فقیر و این نی هر چه می‌گوید از او می‌گوید. نه این که از زبان او بگوید، بلکه خود اوست که از زبان این فقیر صحبت می‌کند. یعنی چنین نیست که او بگوید: بگو فلان، این هم بگوید فلان. بلکه اصلا خود اوست که صحبت می‌کند.
آن گاه این فقیر مادام که دور است از حق، و هنوز در اوائل سفر خود است، نواهای غریبانه سر می‌دهد و به یاد یار و دیار غمگنانه از حق می‌خواهد که او را به سر منزل خودش که عالم غِنا و اطلاق است برساند.

نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه‌های غریبانه قصه پردازم
به یاد یاد و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
خدای را مددی ای رفیق ره تا من
به کوی میکده دیگر علم برافرازم

اما چون به آخر سفر رسید و در دریای اطلاق الهی افتاد و در آن جا از خودش فانی شد و تشخصی را که از سوی قدر و ماهیتش داشت از دست بداد، از خود بی‌خود می‌شود و باز این جا نواهای این فقیر یا این نی فرق می‌کند:

من این ایوانِ نُه تُو را نمی‌دانم نمی‌دانم
من این نقاش جادو را نمی‌دانم نمی‌دانم  
مرا گوید مرو آن سو تو استادی بیا این سو
که من آن سو و این سو را نمی‌دانم نمی‌دانم
همی‌گیرد گریبانم همی‌دارد پریشانم
من این خوش‌خوی بد‌خو را نمی‌دانم نمی‌دانم


گاهی و البته به ندرت اتفاق می‌افتد که بر فقیری که در اول راه است و مدام نواهای غریبانه ساز می‌کند و از غربت و دور افتادن از اصلش می‌نالد، میزان جذبه افزایش پیدا کرده و او را برای مدت کوتاهی به آخر خط و آخر سیرش می‌برند و در فنایش می‌اندازند. ولی به زودی دوباره او را از این عالم به‌در‌آورده و بر سر جای اول خود می‌برند. در این جا می‌گوییم فنا برای او در حد «حال» است. زیرا حال آن است که سالکی را که هنوز استعدادش برای ورود به منزل والاتر به حد فعلیت نرسیده، برای لحظاتی یا ساعاتی و یا ایامی به آن منزل می‌برند ولی باز می‌گردانند. این جا می‌گوییم آن منزل (مثلا رضا یا تفویض یا تسلیم ...) برای او در حد حال است.
اما اگر کسی استعدادش برای ورود به آن منزل تام باشد، این جا وقتی وارد آن منزل شد برای همیشه در آن می‌ماند و این جاست که می‌گوییم آن منزل برای او «مقام» است.
برای همین است که در مثنوی گاه شاهد این هستیم که مولانا یک مطلب علمی را درست تجزیه و تحلیل علمی می‌کند و عاقلانه آن را به سرانجام می‌رساند.
اما گاه هم چنان بی‌خود می‌شود که عنان قلم از دستش به‌درمی‌رود. به همین دلیل متاسفانه بعضی کسانی که قدم راسخی در عرفان ندارند آن را تناقض می‌خوانند. مثل بحث مفصلی که در مورد اختیار انسان در دفتر پنجم آورده و انسان را موجودی مختار و دارای اختیار می‌داند.

گفت توبه کردم از جبر ای عیار
اختیار است اختیار است اختیار

اما در دفتر اول، انسان را به  کلی از اختیار خود مسلوب ساخته و افعال عباد را به کلی به خدا اسناد می دهد.

ما چو چنگیم و تو زخمه می‌زنی
زاری از ما نی تو زاری می‌کنی  
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز توست ای خوش صفات

اما باید دانست که فقیر در سیر فقری خود در صعود و نزول است. چون در حد نازل فقر خویش است پس خودش را می‌بیند و افعال خودش را می‌بیند منتها آن ها را بالحق و بالله می‌بیند. اما چون به اوج مراتب فقری و عبودی خود می‌رسد دیگر خودش را نمی‌بیند و افعالش را نمی‌بیند و همه را خدا و از خدا می‌بیند.
مطلب دیگری که در مورد مقام فقر لازم است بیاورم این که انسان تا به مقام فقر نرسد، محبت خدا را پیدا نمی‌کند، و مجذوب خدا نمی‌گردد.

نکته‌ی دیگری که در مورد مقام فقر لازم است گفته شود این است که انسان تا به مقام فقر نرسد، محبت خدا را پیدا نمی‌کند، و مجذوب خدا نمی‌گردد.
مادامی که انسان در حالت حیوانیت به سر بَرَد و دارای نفس حیوانی و اماره باشد، اولاً مجذوب دنیاست و ثانیاً محبّ دنیاست.
مجذوب دنیاست یعنی به دلیل سنخیتی که بین او و دنیا وجود دارد، مرتب از سوی دنیا بر او جذبه وارد می‌شود. زیرا انسان در این مرتبه، از نفس طبیعی با خصوصیات ماده برخوردار است.
همچنین محبّ دنیا هم هست. زیرا انسان -و به طور کلی هر موجودی- خودش را دوست دارد. چون دنیا به درون وجود انسان نفوذ کند، و تبدیل به انسان شود، یا انسان تبدیل به دنیا شود، پس انسان دنیا را هم دوست دارد.
حال اگر انسان توانست در طی سفر اول که بر مبنای ریاضات و مجاهدات است خودش را از دنیا خالی کند، پس اولاً دیگر جذب دنیا بر او اثری ندارد، و ثانیاً دنیا را دوست نمی‌دارد.
ما به طور خلاصه می‌گوییم سفر اول بر مبنای نوافل و مستحبات است.
در روایت قرب نوافل، غایت و نتیجۀ نوافل را محبت خدا دانسته؛ یعنی خدا او را دوست می‌دارد. «وَ إِنَّهُ لَیَتَقَرَّبُ إِلَیَّ بِالنَّافِلَةِ حَتَّى أُحِبَّه» عبد من به من نزدیک می‌شود با نوافل «تا این‌که دوستش می‌دارم». (کلمۀ حتی برای غایت و نتیجه است.)
انسانی که در سفر اول، با نفس اماره و حیوانی در بیفتد و با مجاهدات و ریاضات او را بکشد، در این جا به جایی می‌رسد که خدا او را دوست می‌دارد، و چون خدا او را دوست بدارد آن‌گاه «چشمش می‌شود که با آن ببیند، و گوشش می‌شود که با آن بشنود و دستش می‌شود که با آن کار انجام دهد». (فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ کُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِی یَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذِی یُبْصِرُ بِهِ وَ لِسَانَهُ الَّذِی یَنْطِقُ بِهِ وَ یَدَهُ الَّتِی یَبْطِشُ بِهَا).
این که خدا انسان را دوست می‌دارد به آن معناست که خدا او را در تحت جذب خودش قرار می‌دهد. چرا که این شخص خود را تخلیه کرده و سبک شده، این شخص روح شده، و روح انسان روح خداست، پس با خدا اشدّ سنخیت را دارد و لذا جاذبۀ خدا بر او تأثیر کرده و او را به سوی خود می‌کشد و این است که می‌گوییم این سفر دوم، سفری بر مبنای جذب است. لذا این که فرمود عبد رو به نوافل می‌آورد و جهاد اکبر می‌کند و ریاضت می‌کشد و عبادت می‌کند، تا جایی که تخلیه می‌شود و از نفس حیوانی و ثقالت و کثافت نفس حیوانی پاک می‌شود و در نتیجه «من او را دوست می‌دارم».
از سوی دیگر انسان هم خدا را دوست می‌دارد. چرا که وقتی خدا انسان را در تحت جذب خود قرار می‌دهد معنایش این است که خدا وجود انسان را پر می‌کند و چون انسان خودش را از خدا پر دید و به هر گوشه و زاویه‌ای از وجود خودش که نگاه کرد خدا را دید، از آن‌جا که انسان خودش را دوست می‌دارد، پس اکنون خدا را دوست می‌دارد و این شد که وقتی مرید وارد آغاز سفر دوم می‌شود، این مرید هم فقیر می‌شود، هم مجذوب می‌شود و هم محبوب؛ این که می‌فرماید: «یحبهم و یحبونه» مائده ۵۴ (خدا بندگان را دوست دارد و بندگان هم خدا را دوست دارند).
برای همین است که سفر دوم را سیر حبی نیز می‌گویند.

*********************************

حضرت علامه مروجی سبزواری

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۷

بسم الله الرحمن الرحیم

******************

همان‌گونه که نی، زمانی که از مواد چوب پنبه‌ایِ داخلش خالی می‌شود، قابلیت پیدا می‌کند که بر لب های نوازنده گذاشته شود و از دَم‌های او پر گردد، انسان هم اگر از زواید نفس حیوانی و رذایل نفسانی و توجهات به دنیا و غفلات از خدا پاک شود، به جایی می‌رسد که خداوند او را قابل می‌بیند که نَفَس خود را در او جاری کند و سخنان و پیام‌های خود را از طریق او به خلقش برساند.
در این‌جا به قول مولانا، این انسان دو دهان دارد. یک دهانش بر دهان خداست و دهان دیگرش به سوی مردم است؛ درست مثل نی که دارای دو دهنه است. یک دهانش بر لب‌های نوازنده است و دهان دیگرش به سوی مردم است که نفس‌های نوازنده از طریق این دهان به مردم می‌رسد.
البته نی (فقر انسان)، عرضی عریض و دامنه‌ای وسیع دارد. ابتدای آن از زمانی آغاز می‌شود که انسان خودش را مالک هیچ چیز نداند. نه مالک عَرَض خود و نه مالک جوهر خودش. هیچ استقلالی برای خودش نبیند و خود را بالکل مملوک خدا و عبد خدا بداند: « لایقدر علی شی‌ء و هو کَلٌ علی مولاه» بر هیچ چیزی قدرت ندارد. نه مالک حیات خودش است و اگر حیّ و زنده است، از خداست که حیات را در او بر پا نگه داشته، نه خودش را قادر بر نگاه کردن می‌بیند و نه حتی نگاه کردن خودش را به اختیار خودش می‌داند و کاملا ادراک می‌کند که اگر نگاه می‌کند به اذن الله نگاه می‌کند، یعنی با قدرتی که خدا در او نهاده قدرت نگاه کردن دارد. این است که عبد عبارت است از این‌که: « لایقدر علی شی‌ء»
« هو کَلٌ علی مولاه» و او به طور تام و بالکُلّ، کَلّ ( سربار ) بر مولایش و متوجه خدایش است که خدایش به او قدرت نگاه کردن بدهد. قدرت فکر کردن بدهد، قدرت بر ادامۀ حیات و ادامۀ وجود بدهد.
اینجاست که کاملا احساس می‌کند که اگر نگاه می‌کند، خداست که نگاه می‌کند. اگر می‌شنود، خداست که می‌شنود و اگر نطق می‌کند، خداست که از زبان او نطق می‌کند. لذا بالله می‌بیند. بالله می‌شنود و بالله سخن می‌گوید. این همان 'قرب نوافل' است.
چنین انسانی می‌شود نی؛ و نی هر چه گوید و هر صدایی از او خارج می شود، از خودش نیست و از نوازنده است.


📖 گاهی یک نی آنقدر توجه به خودش دارد که از نوازنده غافل است. خیال می‌کند که صداهایی که از او خارج می‌شود از خودش است. لذا گرفتار عجب و ریا و سایر رذائل نفسانی می‌شود و این خودبینی است که انسان را گرفتار آن ناهنجاری‌های نفسانی می‌کند.  
اما یک جور نی هست که متوجه «نی» بودن خود و لا بودن خود هست و می‌داند که هیچ است و اگر هست به اوست، و اگر وجودی دارد به اوست. اگر صفاتی دارد، به اوست. به او می‌شنود، به او می‌بیند و به او نطق می‌کند.
آنگاه که انسان این مطالب را در خود ادراک کرد، به اول درجۀ فقر و به اول مرتبۀ عبودیت رسیده است و می‌شود او را فقیر و عبد نامید. در اینجاست که این آیات را شهود می‌کند: «لایقدر علی شیء و هو کل علی مولاه» (نحل/۷۶)، «یا ایها الناس انتم الفقراء الی الله و الله هو الغنی الحمید» (فاطر/ ۱۵)، « ایاک نعبد و ایاک نستعین» (حمد/۵)
البته در این مرتبه، انسان هنوز خودش را ادراک می‌کند و می‌گوید 'من'، ولی منِ خود را بالحق می‌بیند. وجودش را و صفاتش را و افعالش را از خدا می‌داند و هیچ استقلالی را برای خود احساس نمی‌کند. این اولین مرتبۀ فقر است.
اینجاست که به قول مولانا:

ما چو چنگیم و تو زخمه می‌زنی
زاری از ما نی تو زاری می‌کنی  
ما چو ناییم و نوا در ما ز توست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز توست ای خوش صفات ...
 
چون انسان در این فقر خود شروع به سیر کرد، به جایی می‌رسد که عالم اطلاق و لاحدی و لا تعیّن است. این سیر در واقع سیر از هشیاری به بیهوشی و سیر از مقید به مطلق است. سیر از خود به بیخودی است. یعنی در این سیر مرتب قید کم می‌شود و کم می‌شود تا اینکه به خداوند می‌رسد و چون خداوند مطلق است، یکباره همۀ قیودش در هم می‌شکند و در نتیجه این انسان ناگهان خودش را گم می‌کند.
چرا که قبلا این انسان، از یک وجود مقید و محدود و دارای حد برخوردار بود، و همین حد و قید، شناسنامه‌اش بود و خودش را در میان موجودات به همین قید می‌شناخت، و حتی خودش را در مقابل خداوند به همین قید می‌شناخت.
اما چون در عالم اطلاق می‌افتد، قیدش از بین می‌رود و شناسنامه‌اش باطل می‌شود و اینجاست که بهتش می‌زند و خودش را گم می‌کند و این وادی حیرت است.

در عربی ضرب‌المثلی است تحت عنوان «احمقُ مِن حَبَنَّقَه»  
یعنی احمق‌تر از حبنّقه. این حبنّقه شخصی سفیه بوده که کدویی را سوراخ کرده و نخی از داخل آن عبور داده و بر گردن خود انداخته بود که خودش را گم نکند و علامت او بود! شبی که او خوابیده بود، رندی نخ را از گردن او درآورده و بر گردن خود می‌آویزد. چون حبنّقه بیدار می‌شود و کدو را در گردن خود نمی‌بیند و آن را بر گردن دیگری می‌بیند متعجب شده و می‌گوید: اگر من من هستم، پس کدوی من کو؟ و اگر او من است پس من کیستم؟! ...
خلاصه کدوی او علامت او بود که خودش را گم نکند. اما کدویش که رفت، او هم خودش را گم کرد.
کدوی انسان و بلکه هر موجودی، مقدار وجودی او و قَدَر اوست. که: «اِنّا کلَّ شئ خلقناهُ بِقَدَر» قمر۴۹ (ما هر چیزی را با قَدَر آفریدیم) یعنی با مقداری معین از وجود آفرید.
آن‌گاه انسان در سیر فقری و عروج عبودیِ خود و سفر خود از عالم قدر و مقدار به عالم بی‌قدری و لا‌مقداری، چون قدر و مقدار خود را از دست داد، دیگر تشخص و هویتش را از دست می‌دهد و لذا در واقع «خود»ش را در بحر لایزال الهی گم می‌کند، و دیگر خودش را نمی‌شناسد.

زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم
گوش بده عربده را دست منه بر دهنم  
چون که من از دست شدم در ره من شیشه منه
گر بنهی پا بنهم هر چه بیابم شکنم  
اصل تویی من چه کسم آینه‌ای در کف تو
هر چه نمایی بشوم آینۀ ممتحنم

از آن جا که خدا نه مذکر است و نه مؤنث، نه سیاه و نه سفید، نه فارس و نه ترک، انسان هم که در این مرتبه رسیده نه مذکر است و نه مؤنث. نه فارس است و نه ترک.

چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی‌دانم
نه ترسا نه یهودیّم نه گبرم نه مسلمانم  
نه شرقیّم نه غربیّم نه عِلویّم نه سِفلیّم
نه ز ارکان طبیعیّم نه از افلاک گردانم  
نه از هندم نه از چینم نه از بلغار و سقسینم
نه از ملک عراقینم نه از خاک خراسانم  
نشانم بی‌نشان باشد مکانم لا‌مکان باشد
نه تن باشم نه جان باشم، که من خود جان جانانم  
الا ای شمس تبریزی چنان مستم در این عالم
که جز مستی و سر مستی دگر چیزی نمی‌دانم

این مرتبه، آخرین مرتبۀ فقر است که نامش فناء فی الله است. یعنی فنای وجود مطلق در وجود مطلق. اینجا نه انسان خداست (چنان که در قرب فرائض چنین است)، و نه خدا انسان است (چنان که در قرب نوافل چنین است).
چرا که قرب در جایی است که دوئیت برقرار بوده و فاصله وجود داشته باشد. اما چون فاصله از بین رفته و هر دو یکی شده‌اند پس قرب معنی ندارد ...

**********************************

از بیانات حضرت علامه آیت الله مروجی سبزواری

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۷

بسمک یا کافی المهمّات

*******************

{ وَ اذْکُرْ فىِ الْکِتَابِ مَرْیمَ‏َ إِذِ انتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِهَا مَکاَنًا شَرْقِیًّا(16) } مریم

حضرت مریم چون عزم سفر به کوی دوست را نمود، پس به خلوتی رفت و خود را از میان مردم بیرون کشید و در تحت تربیت پیامبر بزرگ خدا حضرت زکریا علیه السلام به عبادت و تزکیه نفس پرداخت.

البته این که حضرت مریم به جانب شرقی بیت المقدس رفت و در آن جا حجره ای برای عبادت گرفت، و این که جانب شرقی را انتخاب کرد برای اینست که دین فرزندش عیسی ( علیه السلام) یک دین شرقی است؛ برخلاف دین حضرت موسی (علیه السلام) که غربی است.

گفتیم که شرق عالم، بُعد ملکوتی عالم و غرب عالم، بُعد مادی آن است؛ عالم ملکوت، شرق عالم، و عالم طبیعت و ماده غرب عالم است. این که دین حضرت عیسی علیه السلام شرقی است کنایه از اینست که دینی ملکوتی و بر مبنای محبت و عشق استوار است. برخلاف دین حضرت موسی علیه السلام که از آن جا که قوم بنی اسرائیل قومی لجوج و عنود و سرسخت و بسیار ماده گرا و دنیایی و دنیا زده بودند، این دین، طبیعت سختی داشت و دستورات مشکلی برای بنی اسرائیل آورد.

{ وَ ما کُنتَ بجانبِ الغَربیّ إذ قضینا إلی موسی الأمرَ وَ ما کُنتَ من الشّاهدین } ( 44 قصص )

این که مریم سلام الله علیها به جانب شرقی مسجد الحرام می رود، و موسی علیه السلام فرمان نبوت را از جانب غربی کوه طور می گیرد، اصل اینها حقایقی باطنی است که در رفتار ظاهری مریم و موسی علیهما السلام خود را می نمایاند....

به هر حال حضرت مریم در خلوت رفت و تحت نظر مربی و شیخش حضرت زکریا سلوک الی الله را پیش گرفت و چنان در طی مراحل و درجات سلوک موفق بود که هر وقت زکریا نزد او می رفت، او را در منزلی جدید از منازل روحانی می دید و او را در پله ای نزدیک تر به توحید مشاهده می کرد به طوری که خود زکریا تعجب کرده بود که یک دختر آن هم با سن و سالی کم چگونه اینچنین مراتب سلوک را می پیماید که هرگاه پیش او برای خبرگیری از او می آید، او را در مرتبه ای جدید می یابد:

{ فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنْبَتَها نَباتاً حَسَناً وَ کَفَّلَها زَکَرِیَّا کُلَّما دَخَلَ عَلَیْها زَکَرِیَّا الْمِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً قالَ یا مَرْیَمُ أَنَّى لَکِ هذا قالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَرْزُقُ مَنْ یَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ (37) آل عمران }

البته این غذاهای ظاهری تجسم خارجی مقامات باطنی مریم است و در واقع از درون وجود مریم در بیرون تجلی کرده و تجسم یافته و جنسیت پیدا کرده و به صورت غذا در آمده است.

کان قندم، نیستان شکرم

هم ز من می روید و من می خورم

_______________________________

{ فأرسلنا إلیها روُحَنا فتمثّل لها بشراً سویّاً }

مریم در مسیر سلوک الی الله از عالم طبیعت بیرون آمده و روحش عروج کرده و آنقدر بالا می رود تا با مقام نفس کل یا وجود مقدس جبرئیلی اتصال برقرار می کند.

چنانکه بارها گفته ایم، عالم آفرینش از سه مرتبه ی کلی تشکیل شده است؛ عالم عقل، عالم نفس، عالم طبیعت.

عالی ترین مرتبه ی عالم آفرینش عالم عقل است که فوق عالم نفس است؛ و اگر سالک وارد عالم عقل شود، پس به آغاز سفر دوم وارد شده که در واقع وارد عالم حق شده است؛ عالیترین موجود و کامل ترین مرتبه در عالم طبیعت، مرتبه ی انسانی است....

مریم در تحت تربیت زکریا از عالم طبیعت بدر می رود و وارد عالم ملکوت شده و روحش بالا می رود تا جایی که با عالیترین مقام عالم نفس، یعنی جبرئیل و روح القدس اتصال می یابد.

_____________________________

{ قَالَتْ إِنىّ‏ِ أَعُوذُ بِالرَّحْمَانِ مِنکَ إِن کُنتَ تَقِیًّا(18)

مریم با دیدن جبرئیل که به صورت مردی در مقابلش متمثل شده بود، گفت من از تو به خداوند رحمن پناه می برم اگر شخص پرهیزکاری هستی.

البته خود اتصال با مقام جبرئیلی برای انسانی که تاکنون با موجودات مادی و بسیار محدود و ناقص ارتباط داشته و با آن ها مأنوس بوده، وحشت آور است.....

{ قَالَ إِنَّمَا أَنَا رَسُولُ رَبِّکِ لِأَهَبَ لَکِ غُلَامًا زَکِیًّا(19) }

تا وقتی که مریم در عالم طبیعت بود، مثل هر شخص دیگر، عقل به صورت نطفه و استعداد در وجود او حضور داشت ولی فعلیتی نداشت. چون مریم یا هر سالک دیگری عزم خروج از زمین طبیعت و پرواز به آسمان ملکوت را بنماید در سایه ی تربیت یک ولیّ مثل زکریا همچنانکه روحش بالا می رود و از طبیعت ارتفاع می گیرد، این نطفه هم در جهت به فعلیت رسیدنو عقل شدن حرکت می کند تا وقتی که می رسد به مرحله ی نفس کل که در این مرحله، جنین عقل در وجود آدمی کامل می شود و انسان طبیعی به این مرحله که می رسد انسانی عقلی می شود ولی نه به طور کامل و خالص. زیرا نفس کل، درست است که حکما به او می گویند « عقل عاشر » یا « عقل فعال» و لذا عقل است ولی بالاخره نفس هم هست....

این که جبرئیل به مریم می گوید: من فرستاده ی خدا هستم و آمده ام که به تو پسری عطا کنم؛ یعنی آمده ام که تو را عقل اعطا کنم و تو را به عالم عقل وارد نمایم.

______________________________________

{ قَالَتْ أَنىَ‏ یَکُونُ لىِ غُلَامٌ وَ لَمْ یَمْسَسْنىِ بَشَرٌ وَ لَمْ أَکُ بَغِیًّا(20) }

مریم گفت: از کجا می تواند برای من فرزندی باشد در حالی که هیچ مردی با من تماس نداشته و زن آلوده ای هم نبوده ام؟

مریم نمی تواند باور کند که به چنین مقامی رسیده است. البته از تعجب و ناباوری از آن جاست که سالک تا کنون در عالم طبیعت زندگی می کرد و در عالم طبیعت هرچیزی که پیدا شود، معلول اسباب و علل طبیعی و مادی است. لذا اگر زنی حملی بیابد یا باید از ناحیه ی مردی که با او ازدواج کرده این حمل را بیابد یا از ناحیه ی مردی که با او ارتباط نامشروع داشته است.

همچنین اگر سالک می خواهد تبدیل به عقل شود و نطفه ی عقل در وجودش پدید آید، باید اسباب و علل مادی داشته باشد و مریم چنین اسباب و عللی را ندیده بود....

_____________________________________

{ قَالَ کَذَالِکِ قَالَ رَبُّکِ هُوَ عَلىَ‏َّ هَینِ‏ٌّ  وَ لِنَجْعَلَهُ ءَایَةً لِّلنَّاسِ وَ رَحْمَةً مِّنَّا  وَ کاَنَ أَمْرًا مَّقْضِیًّا(21) }

جبرئیل گفت: مطلب همین است. پروردگارت فرموده که این امر بر من برای من آسان است و برای اینست که او را بر مردم نشانه ای قرار دهیم و رحمتی باشد از ناحیه ی ما و این حکمی است قطعی که قابل برگشت نیست.

{ فَحَمَلَتْهُ فَانتَبَذَتْ بِهِ مَکاَنًا قَصِیًّا(22) }

پس مریم باردار شد و او را به نقطه ای دور دست برد؛ مریم چون وجود طفل را در خود احساس کرد، دیگر نتوانست تحمل کند و در محل سکنای خود بماند و لذا بیت المقدس را ترک کرد و به بیرون شهر رفته و در بیابان سر نهاد.

این بیابان همان بیابان حیرت است که هاجر هم در همین بیابان گرفتار آمده بود. هاجر دیده بود که هم ابراهیم و هم جبرئیل او را تنها گذاشته و برگشته اند و اوست با طفل نوزاد و بدون اتکا به هیچ انسانی یا ملکی و هیچ سبب مادی و طبیعی.

مریم هم تمام اسباب را از خود مقطوع می دید. زکریا نزدش نبود. جبرئیل هم نبود و او بود و یک دنیا تنهایی و یک بیابان وحشت.

آری، زکریا او را تا مقام روح القدس و دروازه ی عالم عقل پیش برده و او را به جبرئیل سپرده بود و خود برگشته بود. جبرئیل هم طفل عقل را دراو متکوّن کرده و او را به مرتبه ی عقل رسانده بود و وارد عالم عقل کرده و برگشته بود؛ یعنی زکریا او را از عالم ماده و از مراتب نازله ی عالم نفس عبور داده بود و به عالیترین مرتبه ی عالم نفس که عالم نفس کل باشد رسانده بود، نفس کل یا جبرئیل هم او را از عالم خود عبور داده بود و به مقام عقل رسانده بود. ولی دیگر خود جبرئیل که نمی تواند وارد عالم عقل شود...

وحشت مریم از همین بریدگی از اسباب و وسائط و ارباب است که البته اتکای به این ها شرک است و اکنون که از طرفی از همه ی اینها منقطع گشته و از طرفی می خواهد در وادی عقل که یک وادی بی نهایت است، حق را مطلق ببیند و در مظاهر نبیند؛ این هر دو امر وحشت زا و حیرت زا هستند....

____________________________________

{ فَأَجَاءَهَا الْمَخَاضُ إِلىَ‏ جِذْعِ النَّخْلَةِ قَالَتْ یَالَیْتَنىِ مِتُّ قَبْلَ هَاذَا وَ کُنتُ نَسْیًا مَّنسِیًّا(23) }

درد زایمان او را به کنار تنه ی درخت خرمایی کشاند و مریم از شدت ناراحتی گفت: ای کاش پیش از این مرده بودم و به کلی فراموش شده بودم.

در زایش جسمانی وقتی مادری می خواهد طفلی را به دنیا آورد در حالی که تنها است و رها شده و هیچ کس نیست کمکش کند؛ و از طرف دیگر مردم در حقش بدگمان باشند و قضاوتهای ناروا نمایند و نسبت به او بهتان و افترا بزنند، چنین مادری چه حالی دارد؟ چنانکه محمد صلّی الله علیه و آله در بازگشت از حرا که خود را حامل طفل قرآن می دید، در زایش این عقل، در حالی که تنهای تنهاست چه کند؟ و این طفل قرآن را چگونه به میان کفار قریش ببرد در حالی که یقین می داند آن ها او را بهتان و افترا خواهند زد و او را ساحر یا شاعر یا مجنون یا مفتون خواهند خواند.

مریم نیز در میان آن بیابان در همین افکار بود که اوّلاً به تنهایی چگونه این طفل را به دنیا آورد؟ ثانیاً چگونه این طفل را به میان قوم بنی اسرائیل ببرد در حالی که یقین داشت او را بهتان خواهند زد و او را زنی ناپاک و آلوده دامن خواهند خواند.

این بود که تنه ی خشک درخت خرمایی را در آن بیابان دید و بدان پناه آورد. این تنه ی درخت خشک در واقع وجود خود سالک است که سالک در اوج بی پناهی و سرگشتگی نا امید و مأیوس شده و دیگر از حرکت و به این طرف و آن طرف زدن خسته شده و در یک جا ساکن می شود و در خود فرو می رود و سر در گریبان خود فرو می برد و متفکر و متحیر که چه کنم؟

_____________________________________

{ فَنَادَئهَا مِن تحَْتهَِا أَلَّا تحَْزَنىِ قَدْ جَعَلَ رَبُّکِ تحَْتَکِ سَرِیًّا(24)}

{ وَ هُزِّى إِلَیْکِ بجِِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَیْکِ رُطَبًا جَنِیًّا(25) }

{ فَکلُِى وَ اشْرَبىِ وَ قَرِّى عَیْنًا }

پس فرزندش که متولد شده بود، از طرف پایین پایش او را صدا زد که: غمگین مباش. پروردگارت زیر پای تو چشمه آب گوارایی جاری کرده و این تنه ی نخل را به سوی خودت تکان بده تا رطب تازه بر تو فرو ریزد. پس، از خرماها بخور و از آب بنوش و چشمت را به این مولود جدید روشن بدار.

.... مریم پس از آن حیرت و یأس و پناه بردن به تنه ی خشکیده ی وجود خودش بالاخره طفلش را به دنیا می آورد؛ ناگهان این طفل او را صدا می زند که ای مادر! دیگر غمگین مباش که خداوند بر تو رحمت کرد و عنایتش را شامل حال تو گرداند و دیگر به غیر خودت متکی نباش و زکریا و جبرائیل را در نظر میاور. تو امروز تبدیل به عقل شده ای؛ آن هم عقلی که مظهر تام خداست و این که امروز عقل در تو به کمال رسیده، یعنی خدا در وجود تو ظهور تام نموده است ( به قدر استعداد و قابلیت ) و چون خدا در درون تو راه یافت پس با ارزش ترین ثروت دنیا در تو به ودیعه نهاده شده و بزرگترین گنج در تو استخراج شده که این ثروت و گنج همان نور و حکمت است. لذا تو از امروز در دو جهت حکمت عملی ( یعنی خرما ) و حکمت نظری ( یعنی آب ) غنی شده ای و با حکمت عملی خودت علم به باطن افعال و با حکمت نظری خودت علم به باطن اشیاء داری و با این علوم لدنّی که از درون خودت می جوشد، دیگر غمی مدار که :

{ ألا إنّ أولیاء الله لا خوفٌ علیهم و لا هم یحزنون }

ادامه دارد....

*****************************

برگرفته از کتاب « اسرار حج »

تألیف آیت الحق، عارف متألّه حضرت علامه مروجی سبزواری،

شاگرد برجسته ی حضرت شیخ علی پهلوانی و حضرت علامه حسن زاده آملی

 

کپی از وبلاگ مجلای هو (معالم الدین)

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۷

بسمک یا هادی مَنِ استهداه

*********************

هاجر سالکی بود که با رسیدن به بیابان مکه به این مرحله دست یافت که از اورشلیمِ عالم مقیدات بیرون آمده و ابراهیم و جبرائیل هم او را گذاشته و برگشته بودند؛ زیرا دیگر حضورشان لازم نبود و هاجر به وجود مطلق دست یافته بود و چنین شد که او را حیرت و اضطراب و سرگشتگی درگرفت.

او از طرفی هیچ انسان و حتی هیچ ملکی را همراه خود نمی دید و خود را تنهای تنها می دید؛ و این بود که سرگشته به هرسویی می دوید و گویی گمشده ای دارد که می خواهد او را بیابد و با او آرام شود.

طفل عقلش زائیده شده و به دنیا آمده بود و این طفل آب می خواست تا سیراب شود.

این سرگشتگی و حیرانی و اضطراب روحانی در هاجر، در وضعیت ظاهری او به صورت حیرت و سرگشتگی بین دو کوه صفا و مروه ظهور کرد و طفل عقلش به صورت اسماعیل.

او چندین بار حیران و سرگردان، در طلب آب برای طفل عقلش بین دو کوه، به این طرف و آن طرف می دوید و می خواست از جایی برای این طفل آبی و رمق حیاتی بیابد.

ولی خسته و مأیوس و درمانده خود را به کنار این طفل کشاند که مدتها برای پیدا کردن این طفل در خود فرو رفته و ریاضت ها کشیده بود و مجاهدت ها نموده بود و آن را در خود بارور ساخته و او را به دنیا آورده بود نمی توانست این طفل را سیراب کند.

اما ناگاه اتفاق عجیبی افتاد و آن اینکه در اوج درماندگی و ناامیدی دید که آن آبی که برای طفل عقلش در میان کوه و سنگ دنبال می گشت، اکنون از زیر پای این طفل در حال جوشیدن است و اینجا بود که هاجر دریافت که رسیدن به مقام عقل، یعنی رسیدن به مقام توحید و وحدت، و انسانی که در مقام توحید است دیگر برای حیات خودش و ادامه ی زندگی اش نیاز به هیچ امری غیر خودش و در بیرون وجود خودش ندارد. چرا که رسیدن به مقام توحید یعنی اتحاد با اسماء حسنی و صفات علیا.

یعنی اتحاد با اسم « حیّ »، « علیم »، « قدیر » ، « مرید »، « سمیع » ، « بصیر » و هکذا.

بنابراین، سرچشمه ی آب حیات را در خودش می یابد و در نتیجه آب حیات از خودش می جوشد و سالک از خودش و « من لدن نفسه » عالم می شود ( علم لدنی یعنی علم از پیش خود ). از خودش قدرت می جوشد و سالک از درون خودش قادر می شود. لذا سالک در این مرحله علم را از خودش دارد، حیات را از خودش دارد، قدرت را از خودش دارد و هکذا.

و در نتیجه به علم لدنی، حیات لدنی و قدرت لدنی دست پیدا می کند. البته این که می گوییم از خودش، معلوم است که منظور این نیست که اینها را بطور مستقل از خودش دارد بلکه چون سالکی که در مقام عقل است یا در مقام توحید است، خدا در او تجلی یافته، و محل ظهور اسماء حسنای خدا شده است و خدا تمام زوایای وجودش را پر کرده؛ پس اگر می گوییم حیات و علم را در درون خود می بیند که می جوشد یعنی در واقع از خداست که می جوشد و سالک چنین احساس می کند که دارد از خودش می جوشد...

پس همانطور که اسماعیل، ظهور جسمانی عقلانیت هاجر بود؛ چشمه ی آب نیز ظهور حیاتی بود که در اثر اتصال نفس هاجر با اسم « حیّ » در درون هاجر جوشیدن گرفته بود.

چنین شد که هاجر فهمید که اکنون که به مرتبه ی عقل و مقام توحید رسیده است، دیگر نه حاجت به معلم بشری دارد؛ یعنی ابراهیم، و نه حاجت به معلم ملکوتی یعنی جبرئیل. بلکه اکنون همان عقل کلی که بدان دست یافته برایش کافی است که در واقع به خدا رسیده و خدا برایش کافی است.

ما تا اینجا دو سفر از اسفار اربعه ی هاجر را اشاره کردیم که البته هر سالک برای رسیدن به خدا باید چهار سفر را طی کند.

.... سفر اول هاجر، سفر از اورشلیم تا دروازه ی اورشلیم بود و این سفر در معیت ابراهیم علیه السلام بود.

در سفر دوم مرحله ی اول را که سفر از دروازه ی اورشلیم تا سرزمین مکه بود در معیت جبرئیل و جذب جبرئیلی حرکت کرد؛ اما جبرئیل او را در بیابان مکه رهایش کرد و تنهایش گذاشت و از اینجا به بعد، بقیه ی سفر از آن بیابان تا خود کعبه را با جذب خدا حرکت کرد.

این در حالی بود که هاجر به مرحله ی عقل کامل رسیده بود و هاجر، عقل شده بود و البته از آنجا که انسانهای کامل حالات و مقامات روحانی آنها در خارج نیز ظهور جسمانی دارند، پس ظهور عقلانیت هاجر، اسماعیل بود و اسماعیل، عقل مجسّم و مجسّد هاجر بود.

هاجر پس از طی سفر دوم و سیر از حق به حق ( از اورشلیم به مکه و از مکه به کعبه ) به میان قبیله ی جرهم بازگشت و در میان آنها با اسماعیل ( یا همان مظهر خارجی بالحق بودن هاجر ) می گشت و دین خدا را که توحید باشد در میان مردم تبلیغ می نمود. البته سالک چون در سفر دوم که در عالم حق و در مراتب توحید سیر می کرده و در واقع از مرتبه ی ادنای حق که توحید است به مرحله اعلای حق که وحدت است عروج یافته، و این توحید و وحدت را عالی ترین مقام هایی که در عالم متصور است، یافته؛ لذا در بازگشت به میان خلق همان توحید را در میان مردم تبلیغ می کند؛ منتها توحید را برای عامه ی مردم و وحدت را برای خواص مردم.

اینکه در مورد هاجر می بینیم که خود هاجر با این که سالک اصلی اوست، ولی اسماعیل تبلیغ می کند و جُرهُمیان را به توحید می خواند، در واقع اسماعیل همان هاجر است و در سفر سوم و چهارم این حق است که به جای سالک حرف می زند:

{ وَ ما یَنطِقُ عنِ الهوی * إن هوَ إلا وَحیٌ یوحی }

سالک مادامی که هنوز در طبیعت است از روی هوا و میل نفسانی سخن می گوید و نطقش و سخن گفتنش از روی فرمان قوه ی شهوت است و بعبارت دیگر از روی وسوسه های شیطانی است؛ اما چون از این سفر بازگشت و به میان خلق آمد سخنانش از روی الهامات الهی است و در واقع خداست که دارد از زبان او سخن می گوید...

در مورد هاجر باید گفت که چون حق بودن هاجر، تجسم خارجی یافته بود و اسماعیل همان مرتبه ی حق بودن هاجر است و گفتیم که در سفر چهارم، حق است که تبلیغ می کند، پس همان که اسماعیل تبلیغ می کرد یعنی حق تبلیغ می کرد و یعنی هاجر تبلیغ می کرد.

البته در واقع باید گفت که نبوت و رسالت از آن ِ هاجر بود ولی از آنجا که طبق حدیث قرب نوافل در داستان حضرت مریم علیها سلام خواهیم آورد، حق زبان انسان می شود و چون اسماعیل، مظهر و تجسم یافته ی نفس حقانی هاجر است؛ پس هاجر، رسالتش را در میان مردم از زبان اسماعیل انجام می دهد.

*****************************

برگرفته از کتاب « اسرار حج »

تألیف  آیت الحق، عارف متألّه حضرت علامه مروجی سبزواری،

شاگرد برجسته ی حضرت شیخ علی پهلوانی      

۱ نظر ۰۵ شهریور ۹۷

ّ

بسمک یا ملجأ کل مطرود

*********************

«... دو سه سال قبل از سال ۶۱، چند روزی با عده‌ای از دوستان در تهران بودیم، و یکی از آن‌ها گفت شخصی صاحب‌دل و وارسته، ولی منزوی و تارک دنیا را می‌شناسم، آیا حاضرید نزد او برویم؟ من قبل از همه اعلام آمادگی کردم و ما را به خانه‌ی او برد.

پیرمردی بود در کسوت روحانیت و حدود یک ساعتی پیش او نشستیم، آرام و مهربان برایمان سخن گفت.

او سخن می‌گفت ولی من در صدد بودم که ببینم استادش کیست و آیا سلسله‌وار از امامی معصوم پیش آمده و به او رسیده یا این‌که از همان افرادی است که در اثر قلب‌های پاک و مصفا، خداوند عنایتی به آن‌ها نموده و صاحب بعضی از خلقیات احمدی شده‌اند.

آن‌چه را من به دنبالش بودم عارفی بود که به تعبیر حضرت استاد آیت‌الله حسن‌زاده آملی (أدام ‌الله ظلّه الشریف)، کتل پیموده باشد و مقامات طریقت را یکی پس از دیگری زیر نظر استادی پیموده و اسفار اربعه را طی کرده باشد، و این‌ها البته بسیار نایاب هستند و به آسانی به کسی رخ نمی‌نمایند، و به آسانی هم کسی را نمی‌پذیرند.

و الّا کم نیستند افرادی که به‌خاطر صفای قلبشان، از سوی حضرت خلیفة الله الأعظم امام زمان (عج) عنایتی به آن‌ها شده و صاحب قلبی سلیم و پاک و نورانی شده‌‌ و حتی صاحب کراماتی شده‌اند. ولی نه استادی داشته‌اند و نه سلسله‌ای که آن‌ها را به امام معصوم برساند و روحانیت و نورانیت امام معصوم (ع) از طریق اولیاء آن سلسله به او رسیده باشد.

آری صاحب قلب سلیم بودن مطلبی است، و قدرت دستگیری داشتن و شخص را از ظلمات طبیعت خویش خارج کردن و به نور رساندن مطلبی دیگر.

ولی در همان جلسه فهمیدم که او از این قسم دوم است و استادی نداشته و صرفاً فردی روشن‌ضمیر و با اخلاص است.

______________________

از آن واقعه دو سه سالی گذشت و سال ۶۱ که در تهران بودم خیلی دلم هوای او را می‌کرد که او را بیابم و اگر اجازه دهد گهگاهی نزدش بروم و بالاخره نشستن نزد این افراد، حتی اگر برای آدم حرفی هم نزنند ولی نفْسشان به‌طور ناخودآگاه بر روی نفْس انسان تأثیر می‌گذارد‌.

مگر مولای ما حضرت امام صادق (علیه السلام) به زراره نمی‌فرمود که تو همین‌طور که در مجلس ما نشسته‌ای، ولو این‌که هیچ سخنی بین من و تو رد و بدل نشود اما از من بر تو علومی افاضه می‌شود؟

عصرهای زیادی می‌شد که من به دنبال خانه‌ی او از مدرسه بیرون می‌شدم.

منزلش را دقیق نمی‌دانستم کجاست. چون من فقط یک‌بار رفته بودم آن هم شب هنگام، و علاوه بر این‌که من در حفظ آدرس بسیار ضعیف هستم و هم‌اکنون آن قسمت از سبزوار را که از سال‌های ۶۰ به بعد گسترش پیدا کرده درست بلد نیستم. آن قسمتی از سبزوار را خوب بلدم که در قدیم الایام بر گرد آن دیوار بوده و بسیار به دوستان گفته‌ام که زندگی من در دنیا یک زندگی سیاه‌و‌سفید است و رنگی نیست.

یعنی پایان زندگی من در دنیا حدود سال ۶۲ است که بزرگترین اتفاق زندگی من برایم افتاد و تا آن زمان اگرچه فیلم‌ها رنگی شده بودند و تلویزیون رنگی به بازار آمده بود، ولی فیلم‌های سیاه‌و‌سفید و تلویزیون‌های سیاه‌و‌سفید نیز بودند و با پایان یافتن عمر فیلم‌های سیاه‌و‌سفید، زندگی دنیای من هم تمام شد و این است که می‌گویم دنیای من یک دنیای سیاه‌و‌سفید است.

دنیای من همان دنیایی است که هنوز کوچه‌ها و خیابان‌هایش سنگ‌فرش بودند و در خیابان‌ها درشکه‌ها حرکت می‌کردند، خانه‌ها وسیع و خشت‌فرش بودند و در میان حیاط هر منزلی حوض آب و باغچه و درختانی بودند. همین الان که از مقابل آخرین بازمانده‌های این خانه‌ها عبور می‌کنم که دارند آن‌ها را خراب می‌کنند تا برج بسازند در مقابل این خانه‌ها می‌ایستم و مثل مادری که برای آخرین بار به فرزندش که می‌خواهد به سفری برود که هرگز بازگشتنی در آن نیست نگاه می‌کند، و چه در قلب این مادر می‌گذرد، به همان‌سان به آن خانه‌ها نگاه می‌کنم... بگذریم.


حدود خانه‌اش را می‌دانستم که در ابتدای خیابان ولیعصر است، در یکی از کوچه‌های سمت چپ، اما کدام کوچه؟ به هر کوچه‌ای سر می‌کشیدم تا بلکه نشانه‌ای آشنا از آن منزل پیدا کنم، ولی نشد و نشد...»

_________________________________

«... عاقبت مهرماه سال ۶۲ از تهران عازم قم شدم و در مدرسه‌ای سکنی گرفتم و درس و بحث‌هایم را شروع کردم. اما دو تن از دوستان بودند که ما باهم در سال ۶۱ از سبزوار خارج شدیم و آن‌ها همان سال به قم رفتند و من به تهران.

آن‌ها نیز به دنبال استادی در سلوک بودند و لذا ما هر سه در این جهت یک انگیزه‌ی واحد داشتیم. به آن‌ها گفتم شما در قم به دنبال باشید تا کسی را پیدا کنید ولی مواظب این باشید کسی را که می‌یابید از همه‌ی جهات خاطرتان نسبت به او جمع باشد. بالاخره انسان می‌خواهد روحش را به او بسپارد انسان می‌خواهد زندگی دنیا و آخرتش را به او بسپارد و جسم و عقل و روح و همه‌ی وجودش را به او بسپارد. سعادت و شقاوتش را در اختیار او نهد، و این راه هم راهی است که مدّعیان کاذب، در آن بسیارند و در عرفان مشایخ مدعی و صحبت از چنین مشایخی فراوان است. مخصوصاً که در این راه تسلیم و متابعت بی‌قیدوشرط، شرط است و همین‌که رای و عقیده و نظر خودت را بخواهی درمیان آوری و بگویی به عقیده‌ی من چنین و به نظر من چنان، طرد می‌شوی، و چه بسا که شیخ از لحاظ جسمی تو را طرد نکند و به تو نگوید از پیش من برو، اما همین‌که از قلبش بیرون رفتی و محبت تو را از قلبش بیرون برد دیگر کار تمام است و چه بسا که شیخ تا آخر کار این مطلب را هم ابراز نکند که تو از قلب من طرد شده هستی و از چشم من افتاده‌ای، و لذا همیشه با تو به خوبی و خوشی رفتار کند، و بزرگترین مشکل، و جانکاه‌ترین رنج برای سالک همین است که اگرچه شیخ با من بسیار با مهربانی و عطوفت رفتار می‌کند اما در قلبش نسبت به من چه می‌گذرد؟! ...»