هو الظاهر و الباطن
****************
«... چندی قبل یکی از دوستان میگفت رسالهای در اسرار قطب چهلم بنگار، و من همچنان دفع الوقت کردهام. خوف آن دارم که به دست کسی بیفتد و چشمی بیگانه مطالبش را ببیند. و از طرفی دیگر منوط به اجازه است.
افسوس و حسرت که علومی که مربوط به بُعد ثابت و لایتغیّر عالم است همچون مبدأ و معاد، مراتب سرّ و خفیِ نفس انسانی، و علوم مربوط به جهات الی الحقیِ انبیا و اولیا، از ابتدا مورد تنافر و هجمۀ اهل ظاهر بوده است و اهل ظاهر که همواره غلبه با آنها بوده با این علوم بسیار سر ستیز داشتهاند، فقط اکتفا کردهاند به ظاهریترین بُعد آموزشهای دینی و بس، و در مقابل، حضرات اهل الله که سینهشان مالامال بوده از علم به حقایق، جرأت نمیداشتند چیزی از این علوم را بازگویند و دیگران را نیز توصیه به اخفاء این علوم میکردهاند.
حتی در میان ائمۀ ما نیز چنین بوده که مثلا جابر جُعفی که از اصحاب سرّ امام باقر (علیه السلام) است میگوید: «هفتادهزار حدیث از محمد بن علی (ع) شنیدم ولی یکی از آنها را برای کسی روایت نکردم».
یا میگوید: «امام باقر (علیه السلام) کتابى بیرون آوردند و به من دادند و فرمودند: چنان چه گفتار این کتاب را پیش از هلاکت بنو امیّه بگویى، بر تو باد لعنت من و پدرانم؛ و چنان چه پس از نابودى ایشان نگویى، لعنت من و پدرانم بر تو باد؛ دوباره کتابى دیگر بیرون آوردند و به من دادند و فرمودند: این را بگیر، و چنان چه حدیثى از این کتاب الى الأبد نقل کنى، بر تو باد لعنت من و لعنت پدرانم.».
جابر جعفی میگوید: «گاه میشد که این علوم در قلب من چنان سنگینی میکرد که دیگر طاقتم طاق میشد و نمیتوانستم تاب تحمل بیاورم و نزد حضرت امام باقر میرفتم و قضیه را با ایشان درمیان میگذاشتم. امام میفرمود: «هروقت چنین حالتی به تو دست داد به میان صحرا برو و حفرهای برکن و سرت را درون آن حفره کن و بگو: محمد بن علی چنین فرمود و محمد بن علی چنان فرمود».
_____________________
معلّی بن خُنیس از اصحاب سرّ امام صادق (علیه السلام) بود و به جهت افشای اسرار او را بر دار کشیدند و امام صادق (علیه السلام) در فراقش حسرت میخوردند و میفرمودند: «ای کاش معلّی بن خنیس آن حقایق را نمیگفت تا با او چنان نمیکردند».
ولی باید قبول کرد که نگه داشتن این علوم در قلب سخت است.
______________________________
قبلا گفتهام که در وجود انسان مرد و زنی زندگی میکنند به نام عقل و قلب.
انسان مادام که در مرتبۀ طبیعتیِ وجودش زندگی میکند، کدخدای وجود او عقل جزئی است و کدبانوی وجودش، قلب است.
عقل جزئی با برهان یا تجربه یا تقلید یا تلقین علومی را میآموزد و تمامی علومی که بشر در مورد زمین و آسمان و ستارگان و کهکشانها و گیاهان و حیوانات و علوم مربوط به بدنِ انسان بهدست آورده با همین عقل جزئی است.
همچنین علومی را که مربوط به ظاهر دین است از قبیل فقه و اصول و تفسیر و حدیث و حتی فلسفه و عرفان نظری را با همین عقل جزئی یاد میگیرد، و هرچند این علوم را بیاموزد خستگی و ملالی بر او عارض نمیشود و احساس هیچگونه سنگینی در جسم یا روح خود نمیکند.
اما علومی را که قلب میآموزد فرق دارد. قلب، این علوم را فقط تحت شرایط خاص از قلب ولیّی از اولیا، و یا از قلب قطب اکبر، حضرت صاحب الامر، بهدست میآورد آن هم به توسط اشراق و افاضه، که نه کتابی در میان است که از روی آن بخواند و نه استادی که با زبانش آن علوم را بازگو کند. بلکه اینها علوم اشراقی هستند و بسیار قوی و شدید و سنگین، و از آن طرف، قلب، موجودی است لطیف و نازکطبع و این است که چون شمهای از این علوم وارد وجود این بانو شود، او را به تبوتاب میآورد و بنای وجودش را ویران میسازد، و این سنگینی و تبوتاب، از قلب که حقیقتی مجرد است، به جسم هم سرایت کرده و انسان را دچار سردرد و کوفتگی جسمی مینماید. این بود که گاه در اثر نزول وحی بر قلب مبارک رسول مکرم، حتی جسمش چنان سنگین میشد که شتری که بر او سوار بود نیز تاب تحمل نمیآورد و مینشست.»