🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

💠 بسم رب فاطمة 💠
****************
نشر آثار حضرت علامه ذوالفنون
آیت الحق
شیخ عبد الحمید مروجی سبزواری
شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی رحمة الله علیه
_____________________
به دست باد سپردم عنان راحله را
بدان امید که یابم نشان قافله را
وصال مجلس دریادلان میسر نیست
مگر به باره ی خون طی کنیم فاصله را
______________________
در حال حاضر این وبلاگ با هیچ کانالی در پیام رسانها در ارتباط نمی باشد.

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام صادق علیه السلام» ثبت شده است

هو الولیّ

*******

 ابوبصیر یکی از اصحاب امام صادق بود که در کوفه زندگی می کرد. آمد خدمت امام صادق علیه السلام و گفت: «همسایه ای دارم خیلی اهل لهو و لعب است؛ از صبح تا شب آدمهای فاسق و فاسد را جمع می کند؛ اوضاعی دارد؛ ماهم اذیت می شویم.»

 امام فرمود که:  برو به او بگو که «جعفر بن محمد به تو سلام می رساند و می گوید اگر اینها را ترک کردی، جعفربن محمد بهشت را برای تو تضمین می کند.»

ابوبصیر خیلی می رفت پیش همسایه اش و می گفت این کارها را نکن. او هم می گفت من همینم که هستم . حتی همین سفری که ابو بصیر از کوفه می خواست بیاید به مدینه، این شخص به او گفت برو پیش امامت. به او بگو ک همسایه ای دارم چنین و چنان وقتی به او می گویم از کارهایت دست بردار می گوید نمی توانم من همینم ک هستم؛

برای همین آمد پیش امام گفت یک همسایه دارم این چنین است. امام هم آن جواب را داد.

ابوبصیر وقتی که آمد به کوفه، آن شخص آمد به دیدنش. این شخص با یک حالت تمسخر به ابوبصیرگفت: «فلانی رفتی پیش امام؟»  او گفت: « بله رفتم». امام فرمود: «از این کارهایت دست بردار، من بهشت را برایت تضمین می کنم.»

این یک حالتی در او پیدا شد رفت خانه. ابوبصیر دید سروصدایی از او نمی آید و از خانه اش بیرون نمی آید. رفت در خانه اش. دید مریض افتاده در خانه و کسی را هم ندارد. گفت: «چرا اینجوری؟» گفت: « از آن روز که آمدی من مریض شده ام.»

 او نه اینکه از بنی امیه بود و اموالش حرام بود، می گفت من همه ی اموالم را دادم. همه را. هرچه مال از دستگاه بنی امیه جمع کرده بودم یا به صاحبانش برگرداندم یا بخشیدم به فقرا. هیچی دیگر ندارم.

ظاهراً از پشت در گفته بود من لباس ندارم. ابوبصیر هم رفته بود و برایش لباس آورده بود.

حرف یک ولی خدا با این آدم چه می کند و در طول تاریخ با بسیاری از انسانها چه کرده؟

عجیب اند.

هین ک اسرافیل وقت اند اولیا

مرده را زیشان حیات است و نما

 چه خوب است آدم گاهی وقتها از ته دل آرزو کند ای کاش روزی نفس یک ولیّ خدا بمن بخورد.

__________________________

نام این بر زبان امام صادق رفت. و این بود که مریضش کرد و در بستر انداخت.

چند روزی زنده بود

یک عمر در فسق و فجور و لهو و لعب؛ آخر کار نفس یک ولیّ او را می گیرد، این را اینجوری می کند. در چند روزی که مریض بوده در خلوت خانه بر او چه گذشته؟ نمی دانیم. شاید به اندازه ی یک عارف ک پنجاه سال در خلوت خودش ریاضت می کشد و مجاهدت و عبادت و راز و نیاز می کند این بنده خدا در آن چند روز همه ی آنها به سرش می آید.

حافظ در طول پنجاه سال می گوید:

درد عشقی کشیده ام که مپرس

زهر هجری چشیده ام که مپرس

گشته ام در جهان و آخر کار

دلبری گزیده ام ک مپرس

آنچنان در هوای خاک درش

می رود آب دیده ام که مپرس

من به گوش خود از دهانش دوش

سخنانی شنیده ام که مپرس

سوی من لب چه می گزی که من

لب لعلی گزیده ام که مپرس

همه ی اینها به سر این بنده خدا آمد و این عشق او را چنان آب کرد که دم آخر ابوبصیر بر بالینش نشسته بود بنده خدا گفت ابو بصیر مولای تو به وعده اش وفا کرد.

چی دیده بود؟ نمی دانیم. در بیداری گفت. هنوز ک نمرده بود. او با امام صادق چه راز و نیازها و چه عشوه ها و نازهایی داشته ؟

به یک لحظه. مثل مسی که سالها مس است و به یک لحظه طلا به او می خورد و طلایش می کند.

❤️ عشق اکسیری است ک در یک لحظه عوضت می کند. ❤️

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۷

هو الظاهر و الباطن

****************

«... چندی قبل یکی از دوستان می‌گفت رساله‌ای در اسرار قطب چهلم بنگار، و من همچنان دفع الوقت کرده‌ام. خوف آن دارم که به دست کسی بیفتد و چشمی بیگانه مطالبش را ببیند. و از طرفی دیگر منوط به اجازه است.


افسوس و حسرت که علومی که مربوط به بُعد ثابت و لایتغیّر عالم است همچون مبدأ و معاد، مراتب سرّ و خفیِ نفس انسانی، و علوم مربوط به جهات الی الحقیِ انبیا و اولیا، از ابتدا مورد تنافر و هجمۀ اهل ظاهر بوده‌ است و اهل ظاهر که همواره غلبه با آن‌ها بوده با این علوم بسیار سر ستیز داشته‌اند، فقط اکتفا کرده‌اند به ظاهری‌ترین بُعد آموزش‌های دینی و بس، و در مقابل، حضرات اهل الله که سینه‌شان مالامال بوده از علم به حقایق، جرأت نمی‌داشتند چیزی از این علوم را بازگویند و دیگران را نیز توصیه به اخفاء این علوم می‌کرده‌اند.

حتی در میان ائمۀ ما نیز چنین بوده که مثلا جابر جُعفی که از اصحاب سرّ امام باقر (علیه السلام) است می‌گوید: «هفتادهزار حدیث از محمد بن علی (ع) شنیدم ولی یکی از آن‌ها را برای کسی روایت نکردم».


یا می‌گوید: «امام باقر (علیه السلام) کتابى بیرون آوردند و به من دادند و فرمودند: چنان چه گفتار این کتاب را پیش از هلاکت بنو امیّه بگویى، بر تو باد لعنت من و پدرانم؛ و چنان چه پس از نابودى ایشان نگویى، لعنت من و پدرانم بر تو باد؛ دوباره کتابى دیگر بیرون آوردند و به من دادند و فرمودند: این را بگیر، و چنان چه حدیثى از این کتاب الى الأبد نقل کنى، بر تو باد لعنت من و لعنت پدرانم.».


جابر جعفی می‌گوید: «گاه می‌شد که این علوم در قلب من چنان سنگینی می‌کرد که دیگر طاقتم طاق می‌شد و نمی‌توانستم تاب تحمل بیاورم و نزد حضرت امام باقر می‌رفتم و قضیه را با ایشان درمیان می‌گذاشتم. امام می‌فرمود: «هروقت چنین حالتی به تو دست داد به میان صحرا برو و حفره‌ای برکن و سرت را درون آن حفره کن و بگو: محمد بن علی چنین فرمود و محمد بن علی چنان فرمود».

_____________________


معلّی بن خُنیس از اصحاب سرّ امام صادق (علیه السلام) بود و به جهت افشای اسرار او را بر دار کشیدند و امام صادق (علیه السلام) در فراقش حسرت می‌خوردند و می‌فرمودند: «ای کاش معلّی بن خنیس آن حقایق را نمی‌گفت تا با او چنان نمی‌کردند».


ولی باید قبول کرد که نگه داشتن این علوم در قلب سخت است.

______________________________

قبلا گفته‌ام که در وجود انسان مرد و زنی زندگی می‌کنند به نام عقل و قلب.

انسان مادام که در مرتبۀ طبیعتیِ وجودش زندگی می‌کند، کدخدای وجود او عقل جزئی است و کدبانوی وجودش، قلب است.

عقل جزئی با برهان یا تجربه یا تقلید یا تلقین علومی را می‌آموزد و تمامی علومی که بشر در مورد زمین و آسمان و ستارگان و کهکشان‌ها و گیاهان و حیوانات و علوم مربوط به بدنِ انسان به‌دست آورده با همین عقل جزئی است.

همچنین علومی را که مربوط به ظاهر دین است از قبیل فقه و اصول و تفسیر و حدیث و حتی فلسفه و عرفان نظری را با همین عقل جزئی یاد می‌گیرد، و هرچند این علوم را بیاموزد خستگی و ملالی بر او عارض نمی‌شود و احساس هیچ‌گونه سنگینی در جسم یا روح خود نمی‌کند.

اما علومی را که قلب می‌آموزد فرق دارد. قلب، این علوم را فقط تحت شرایط خاص از قلب ولیّی از اولیا، و یا از قلب قطب اکبر، حضرت صاحب الامر، به‌دست می‌آورد آن هم به توسط اشراق و افاضه، که نه کتابی در میان است که از روی آن بخواند و نه استادی که با زبانش آن علوم را بازگو کند. بلکه این‌ها علوم اشراقی هستند و بسیار قوی و شدید و سنگین، و از آن طرف، قلب، موجودی است لطیف و نازک‌طبع و این است که چون شمه‌ای از این علوم وارد وجود این بانو شود، او را به تب‌وتاب می‌آورد و بنای وجودش را ویران می‌سازد، و این سنگینی و تب‌وتاب، از قلب که حقیقتی مجرد است، به جسم هم سرایت کرده و انسان را دچار سردرد و کوفتگی جسمی می‌نماید. این بود که گاه در اثر نزول وحی بر قلب مبارک رسول مکرم، حتی جسمش چنان سنگین می‌شد که شتری که بر او سوار بود نیز تاب تحمل نمی‌آورد و می‌نشست.»

ّ

بسمک یا ملجأ کل مطرود

*********************

«... دو سه سال قبل از سال ۶۱، چند روزی با عده‌ای از دوستان در تهران بودیم، و یکی از آن‌ها گفت شخصی صاحب‌دل و وارسته، ولی منزوی و تارک دنیا را می‌شناسم، آیا حاضرید نزد او برویم؟ من قبل از همه اعلام آمادگی کردم و ما را به خانه‌ی او برد.

پیرمردی بود در کسوت روحانیت و حدود یک ساعتی پیش او نشستیم، آرام و مهربان برایمان سخن گفت.

او سخن می‌گفت ولی من در صدد بودم که ببینم استادش کیست و آیا سلسله‌وار از امامی معصوم پیش آمده و به او رسیده یا این‌که از همان افرادی است که در اثر قلب‌های پاک و مصفا، خداوند عنایتی به آن‌ها نموده و صاحب بعضی از خلقیات احمدی شده‌اند.

آن‌چه را من به دنبالش بودم عارفی بود که به تعبیر حضرت استاد آیت‌الله حسن‌زاده آملی (أدام ‌الله ظلّه الشریف)، کتل پیموده باشد و مقامات طریقت را یکی پس از دیگری زیر نظر استادی پیموده و اسفار اربعه را طی کرده باشد، و این‌ها البته بسیار نایاب هستند و به آسانی به کسی رخ نمی‌نمایند، و به آسانی هم کسی را نمی‌پذیرند.

و الّا کم نیستند افرادی که به‌خاطر صفای قلبشان، از سوی حضرت خلیفة الله الأعظم امام زمان (عج) عنایتی به آن‌ها شده و صاحب قلبی سلیم و پاک و نورانی شده‌‌ و حتی صاحب کراماتی شده‌اند. ولی نه استادی داشته‌اند و نه سلسله‌ای که آن‌ها را به امام معصوم برساند و روحانیت و نورانیت امام معصوم (ع) از طریق اولیاء آن سلسله به او رسیده باشد.

آری صاحب قلب سلیم بودن مطلبی است، و قدرت دستگیری داشتن و شخص را از ظلمات طبیعت خویش خارج کردن و به نور رساندن مطلبی دیگر.

ولی در همان جلسه فهمیدم که او از این قسم دوم است و استادی نداشته و صرفاً فردی روشن‌ضمیر و با اخلاص است.

______________________

از آن واقعه دو سه سالی گذشت و سال ۶۱ که در تهران بودم خیلی دلم هوای او را می‌کرد که او را بیابم و اگر اجازه دهد گهگاهی نزدش بروم و بالاخره نشستن نزد این افراد، حتی اگر برای آدم حرفی هم نزنند ولی نفْسشان به‌طور ناخودآگاه بر روی نفْس انسان تأثیر می‌گذارد‌.

مگر مولای ما حضرت امام صادق (علیه السلام) به زراره نمی‌فرمود که تو همین‌طور که در مجلس ما نشسته‌ای، ولو این‌که هیچ سخنی بین من و تو رد و بدل نشود اما از من بر تو علومی افاضه می‌شود؟

عصرهای زیادی می‌شد که من به دنبال خانه‌ی او از مدرسه بیرون می‌شدم.

منزلش را دقیق نمی‌دانستم کجاست. چون من فقط یک‌بار رفته بودم آن هم شب هنگام، و علاوه بر این‌که من در حفظ آدرس بسیار ضعیف هستم و هم‌اکنون آن قسمت از سبزوار را که از سال‌های ۶۰ به بعد گسترش پیدا کرده درست بلد نیستم. آن قسمتی از سبزوار را خوب بلدم که در قدیم الایام بر گرد آن دیوار بوده و بسیار به دوستان گفته‌ام که زندگی من در دنیا یک زندگی سیاه‌و‌سفید است و رنگی نیست.

یعنی پایان زندگی من در دنیا حدود سال ۶۲ است که بزرگترین اتفاق زندگی من برایم افتاد و تا آن زمان اگرچه فیلم‌ها رنگی شده بودند و تلویزیون رنگی به بازار آمده بود، ولی فیلم‌های سیاه‌و‌سفید و تلویزیون‌های سیاه‌و‌سفید نیز بودند و با پایان یافتن عمر فیلم‌های سیاه‌و‌سفید، زندگی دنیای من هم تمام شد و این است که می‌گویم دنیای من یک دنیای سیاه‌و‌سفید است.

دنیای من همان دنیایی است که هنوز کوچه‌ها و خیابان‌هایش سنگ‌فرش بودند و در خیابان‌ها درشکه‌ها حرکت می‌کردند، خانه‌ها وسیع و خشت‌فرش بودند و در میان حیاط هر منزلی حوض آب و باغچه و درختانی بودند. همین الان که از مقابل آخرین بازمانده‌های این خانه‌ها عبور می‌کنم که دارند آن‌ها را خراب می‌کنند تا برج بسازند در مقابل این خانه‌ها می‌ایستم و مثل مادری که برای آخرین بار به فرزندش که می‌خواهد به سفری برود که هرگز بازگشتنی در آن نیست نگاه می‌کند، و چه در قلب این مادر می‌گذرد، به همان‌سان به آن خانه‌ها نگاه می‌کنم... بگذریم.


حدود خانه‌اش را می‌دانستم که در ابتدای خیابان ولیعصر است، در یکی از کوچه‌های سمت چپ، اما کدام کوچه؟ به هر کوچه‌ای سر می‌کشیدم تا بلکه نشانه‌ای آشنا از آن منزل پیدا کنم، ولی نشد و نشد...»

_________________________________

«... عاقبت مهرماه سال ۶۲ از تهران عازم قم شدم و در مدرسه‌ای سکنی گرفتم و درس و بحث‌هایم را شروع کردم. اما دو تن از دوستان بودند که ما باهم در سال ۶۱ از سبزوار خارج شدیم و آن‌ها همان سال به قم رفتند و من به تهران.

آن‌ها نیز به دنبال استادی در سلوک بودند و لذا ما هر سه در این جهت یک انگیزه‌ی واحد داشتیم. به آن‌ها گفتم شما در قم به دنبال باشید تا کسی را پیدا کنید ولی مواظب این باشید کسی را که می‌یابید از همه‌ی جهات خاطرتان نسبت به او جمع باشد. بالاخره انسان می‌خواهد روحش را به او بسپارد انسان می‌خواهد زندگی دنیا و آخرتش را به او بسپارد و جسم و عقل و روح و همه‌ی وجودش را به او بسپارد. سعادت و شقاوتش را در اختیار او نهد، و این راه هم راهی است که مدّعیان کاذب، در آن بسیارند و در عرفان مشایخ مدعی و صحبت از چنین مشایخی فراوان است. مخصوصاً که در این راه تسلیم و متابعت بی‌قیدوشرط، شرط است و همین‌که رای و عقیده و نظر خودت را بخواهی درمیان آوری و بگویی به عقیده‌ی من چنین و به نظر من چنان، طرد می‌شوی، و چه بسا که شیخ از لحاظ جسمی تو را طرد نکند و به تو نگوید از پیش من برو، اما همین‌که از قلبش بیرون رفتی و محبت تو را از قلبش بیرون برد دیگر کار تمام است و چه بسا که شیخ تا آخر کار این مطلب را هم ابراز نکند که تو از قلب من طرد شده هستی و از چشم من افتاده‌ای، و لذا همیشه با تو به خوبی و خوشی رفتار کند، و بزرگترین مشکل، و جانکاه‌ترین رنج برای سالک همین است که اگرچه شیخ با من بسیار با مهربانی و عطوفت رفتار می‌کند اما در قلبش نسبت به من چه می‌گذرد؟! ...»