هو العشق
*********
لازم نیست کسی را ببینی تا عاشقش شوی. این عشقهایی که منشاء پیدایش آنها عالم طبیعت است و ادراک معشوق با حواس حیوانی یعنی چشم و گوش صورت میگیرد، و ادراک حسی، منشأ و علت پیدایش این عشق است، هیچ ارزشی ندارد و به زودی از بین میرود. زیرا نهایت پیشرفت این عشق، بعد از گذشتن از چشم و قوهی باصره، تا قوهی خیال است و چون چشم دید تصویر او در قوهی خیال میافتد، و وهم که فرمانده و سلطان مرتبهی طبیعت انسان است، آن صورت را میبیند و حکم میدهد که این مورد، تناسب وجودی با تو دارد، پس به سوی او برو، و قلب هم مجذوب او میشود و تمام. اما چون وهم قوهای جزئینگر است به زودی احکامش عوض میشوند و او را رها میکند، و چون مورد دیگری پیدا شود که جذبش قویتر از او باشد، قلب را از تحت جذب آن اولی خارج میکند و در تحت جذب خودش قرار میدهد و قلب مجذوب این دومی میشود.
عشقهایی که در عالم طبیعت شکل میگیرند و منشاء آنها همین عالم طبیعت است، پس آن عاملی که در معشوق موجب پیدایش جذبه میشود، یک امر طبیعی است مثل پول او، یا مقام او، یا زیبایی چهره و تناسب اندام او و چیزهایی از این قبیل. این عشق به دلایلی زائل شدنی است.
اول اینکه عالم طبیعت نسبت به عوالم ملکوت، عَرَض است و آن عوالم جوهر، پس عشق و ادراکی هم که منشاء آن، عالم طبیعت است، یک عشق و ادراک عرَضی است و عرَض همیشه در معرض زوال است، و حتی اگر در همهی حیات دنیا این عشق و محبت، یا این ادراک و علم، با انسان باشد، ولی در وقت زلزلههای شدید مرگ، و سکرات موت، این علوم و ادراکات، و این عشقها و محبتها زائل میشوند و انسان با عقلی خالی و قلبی تهی وارد عالم دیگر میشود.
حتی اگر علمِ دین را هم با مرتبهی طبیعت و با عقل جزئی خود فراگیرد، و فیلسوف یا متکلّمی بزرگ هم بشود که خدا را و معاد را با قویترین ادلّه و براهین ثابت نماید ولی باز در زلزلههای شدید مرگ از او فرو میریزند و برای همین است که میگویند میت را چون در قبر گذاشتند تلقینش دهند و به او بگویند که خدایت کیست و پیامبرت کیست و امامت کیست. بهراستی مگر اینها را این شخص نمیدانست، بله میدانست ولی با عقل جزئی خود میدانست ...»
__________________________
«... آری، محل پیدایش عشقهای حیوانی، عالم دنیاست، و ابزار پیدایش این عشقها، حواس ادراکی حیوانی است.
انسان با چشم و قوهی باصره چهرهی دیگری را میبیند و این چهره در قوهی متخیّلهی او نقش میبندد و وهم یا همان عقل جزئی -که فرمانروای وجود انسان است در زمانیکه انسان در مرتبهی طبیعت و حیوانیتش زندگی میکند- آن نقش را میبیند و حکم به حُسن آن میدهد.
البته ملاک عقل جزئی در حکم به حُسن و قبح، جسم انسان است و وجه طبیعی و حیوانی اوست.
هرچه را که حواس ظاهر درک کنند (چشم ببیند، و یا گوش بشنود، و یا بینی ببوید، و یا پوست لمس کند، و یا زبان بچشد) و صورت آن شیء ادارک شده بر قوهی متخیّله نقش بندد، و عقل جزئی بدان شیء عالم شود، اگر آن شیء را به مصلحت جسم و موجب رشد و کمال جسم ببیند، حکم به حُسن او مینماید، و قوهی شهویه را امر به جلب او میکند، مثل بسیاری از مناظر دیدنی و چهرههای زیبا و اندامهای متناسب که در جلو چشم و قوهی بینایی قرار میگیرند، یا اصوات خوش، یا غذاهای مطبوع، یا روایح خوش که در مقابل قوهی بویایی قرار میگیرند، و عقل با دیدن این چهرهی زیبا و اندام متناسب ابتدا میسنجد که صاحب این چهره و اندام با جسم من تناسب دارد و برای جسم، لذتی را فراهم میکند. پس خوب است. عقل میسنجد که این شخص میتواند تمایلات جسمی و روحی و روانی مرا در حد زیادی نسبت به سایر زنانی که دیده است ارضا نماید، و در اینجاست که میل شدید در انسان نسبت به رفتن به سوی او و رسیدن به وصال او ایجاد میگردد و نحوهی شکلگیری عشقهای دنیوی و مجازی چنین است.
اما این امیال و عشقها غالباً به خاموشی میگرایند، چرا که اینها در ظاهریترین لایهی وجود انسان که طبیعت او و عقل جزئی او باشد شکل میگیرند که لایهی عَرَضی وجود اوست و این قول بین حکما رایج است که: «العَرَضُ لا یَدوم» یعنی عَرَض دارای دوام نیست، و اگر این عشقها در تمام مدت دنیا هم با انسان باشند، اما در زلزلههای شدیدی که هنگام ارتحال از این عالم به عالم دیگر بر انسان مستولی میشوند از انسان زائل میگردند.
سکرات موت چنان شدید و مهیب هستند که کوههای مستحکم ادراکات حسی و حیوانی را مثل پنبهی حلّاجی شده میکنند و لذا تمامی علومی را که انسان با این عقل یاد گرفته، چه علوم طبیعی مثل پزشکی، ستارهشناسی، حیوانشناسی، گیاهشناسی، و چه علوم انسانی مثل روانشناسی، اقتصاد، حقوق، جامعهشناسی، و یا علوم ریاضی با همهی اقسامش، و حتی علوم دین مثل کلام و فقه و حدیث و تفسیر و حکمت الهی، و حتی عشقها و محبتهایی که به فرمان عقل جزئی وارد قلب انسان شدهاند، همه و همه در آن سکرات موت که زمان ویرانی و انهدام بخش طبیعت و عَرَض وجود انسان است، از بین میروند و انسان، جاهل به همهی آن علوم و خالی از همهی آن عشقها وارد عالم دیگر میگردد ...»