🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

💠 بسم رب فاطمة 💠
****************
نشر آثار حضرت علامه ذوالفنون
آیت الحق
شیخ عبد الحمید مروجی سبزواری
شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی رحمة الله علیه
_____________________
به دست باد سپردم عنان راحله را
بدان امید که یابم نشان قافله را
وصال مجلس دریادلان میسر نیست
مگر به باره ی خون طی کنیم فاصله را
______________________
در حال حاضر این وبلاگ با هیچ کانالی در پیام رسانها در ارتباط نمی باشد.

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حافظ شیرازی» ثبت شده است

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت

گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس

گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی

جانا روا نباشد خونریز را حمایت

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود

زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم

یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

این راه را نهایت صورت کجا توان بست

کش صد هزار منزل بیش است در بدایت

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم

جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ

قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت

۲ نظر ۲۶ شهریور ۹۷

هو الولیّ

*******

 ابوبصیر یکی از اصحاب امام صادق بود که در کوفه زندگی می کرد. آمد خدمت امام صادق علیه السلام و گفت: «همسایه ای دارم خیلی اهل لهو و لعب است؛ از صبح تا شب آدمهای فاسق و فاسد را جمع می کند؛ اوضاعی دارد؛ ماهم اذیت می شویم.»

 امام فرمود که:  برو به او بگو که «جعفر بن محمد به تو سلام می رساند و می گوید اگر اینها را ترک کردی، جعفربن محمد بهشت را برای تو تضمین می کند.»

ابوبصیر خیلی می رفت پیش همسایه اش و می گفت این کارها را نکن. او هم می گفت من همینم که هستم . حتی همین سفری که ابو بصیر از کوفه می خواست بیاید به مدینه، این شخص به او گفت برو پیش امامت. به او بگو ک همسایه ای دارم چنین و چنان وقتی به او می گویم از کارهایت دست بردار می گوید نمی توانم من همینم ک هستم؛

برای همین آمد پیش امام گفت یک همسایه دارم این چنین است. امام هم آن جواب را داد.

ابوبصیر وقتی که آمد به کوفه، آن شخص آمد به دیدنش. این شخص با یک حالت تمسخر به ابوبصیرگفت: «فلانی رفتی پیش امام؟»  او گفت: « بله رفتم». امام فرمود: «از این کارهایت دست بردار، من بهشت را برایت تضمین می کنم.»

این یک حالتی در او پیدا شد رفت خانه. ابوبصیر دید سروصدایی از او نمی آید و از خانه اش بیرون نمی آید. رفت در خانه اش. دید مریض افتاده در خانه و کسی را هم ندارد. گفت: «چرا اینجوری؟» گفت: « از آن روز که آمدی من مریض شده ام.»

 او نه اینکه از بنی امیه بود و اموالش حرام بود، می گفت من همه ی اموالم را دادم. همه را. هرچه مال از دستگاه بنی امیه جمع کرده بودم یا به صاحبانش برگرداندم یا بخشیدم به فقرا. هیچی دیگر ندارم.

ظاهراً از پشت در گفته بود من لباس ندارم. ابوبصیر هم رفته بود و برایش لباس آورده بود.

حرف یک ولی خدا با این آدم چه می کند و در طول تاریخ با بسیاری از انسانها چه کرده؟

عجیب اند.

هین ک اسرافیل وقت اند اولیا

مرده را زیشان حیات است و نما

 چه خوب است آدم گاهی وقتها از ته دل آرزو کند ای کاش روزی نفس یک ولیّ خدا بمن بخورد.

__________________________

نام این بر زبان امام صادق رفت. و این بود که مریضش کرد و در بستر انداخت.

چند روزی زنده بود

یک عمر در فسق و فجور و لهو و لعب؛ آخر کار نفس یک ولیّ او را می گیرد، این را اینجوری می کند. در چند روزی که مریض بوده در خلوت خانه بر او چه گذشته؟ نمی دانیم. شاید به اندازه ی یک عارف ک پنجاه سال در خلوت خودش ریاضت می کشد و مجاهدت و عبادت و راز و نیاز می کند این بنده خدا در آن چند روز همه ی آنها به سرش می آید.

حافظ در طول پنجاه سال می گوید:

درد عشقی کشیده ام که مپرس

زهر هجری چشیده ام که مپرس

گشته ام در جهان و آخر کار

دلبری گزیده ام ک مپرس

آنچنان در هوای خاک درش

می رود آب دیده ام که مپرس

من به گوش خود از دهانش دوش

سخنانی شنیده ام که مپرس

سوی من لب چه می گزی که من

لب لعلی گزیده ام که مپرس

همه ی اینها به سر این بنده خدا آمد و این عشق او را چنان آب کرد که دم آخر ابوبصیر بر بالینش نشسته بود بنده خدا گفت ابو بصیر مولای تو به وعده اش وفا کرد.

چی دیده بود؟ نمی دانیم. در بیداری گفت. هنوز ک نمرده بود. او با امام صادق چه راز و نیازها و چه عشوه ها و نازهایی داشته ؟

به یک لحظه. مثل مسی که سالها مس است و به یک لحظه طلا به او می خورد و طلایش می کند.

❤️ عشق اکسیری است ک در یک لحظه عوضت می کند. ❤️

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۷

هو العاشق و المعشوق

*******************

«... اما عشق‌هایی هم وجود دارند که در این دنیا تشکیل نشده‌اند و منشاء پیدایش آن‌ها ادراکات حسی و فرمان عقل جزئی نیست بلکه انسان بدون این‌ که معشوق را ببیند در قلب خود احساس کششی نسبت به او می‌نماید. مگر ما امام زمان را دیده‌ایم و با ادراکات حسی خود او را درک کرده‌ایم؟ اما به هر حال کششی در درون خود نسبت به او احساس می‌کنیم، در حالی‌ که نه او را با قوه‌ی بینایی دیده و نه صدای او را با قوه‌ی شنوایی شنیده‌ایم. یا عشقی که انسان‌ها با هر مذهب و ملتی نسبت به خداوند دارند، در حالی‌ که خداوند نه قابل دیدن است و نه بوییدن و نه چشیدن و نه شنیدن و نه لمس کردن.
آری باید دانست که مکان شکل‌گیری این عشق‌ها عوالم دیگری بوده است و برای مثال، ما خداوند را در عالم میثاق دیده‌ایم و او را ادراک نموده‌ایم.

چرا که خداوند خبر می‌دهد که: ای رسول ما! یاد آر آن زمانی را که پروردگارت همه‌ی بنی‌آدم را جمع نمود و خودش را در درون وجود آن‌ها به آن‌ها نشان داد و به آن‌ها فرمود: آیا من ربّ شما نیستم؟


آری، خداوند از آن واقعه چنین یاد می‌کند که: ربّ تو همه‌ی بنی‌آدم را حاضر کرد و: «أشهدهم على أنفسهم» یعنی به آن‌ها فرمود که: «خود»تان را مشاهده کنید. چون «خود»شان را مشاهده کردند به آن‌ها فرمود: آیا من ربّ شما نیستم؟ و انسان‌ها گفتند: «بَلَى شَهِدْنَا» بلی، ربوبیّت تو را مشاهده کردیم.

این‌جا بود که انسان‌ها به شهود پروردگار خود رسیدند و چون رب، موجودی است که کامل است و انسان همیشه عاشق کسی می‌شود که کامل باشد و نواقص او را جبران کند پس ما با شهود خداوند به‌ عنوان رب در درون نفس خودمان، هم ربوبیّت او را ادراک کردیم و هم عاشق او شدیم.


برای همین بود که وقتی حضرت ابراهیم (علیه السلام) خورشید را دید که مردم او را به‌ عنوان رب می‌پرستند، چون به خودش مراجعه کرد دید نسبت به خورشید عشقی و محبتی ندارد، پس فهمید که خورشید نمی‌تواند رب باشد، چرا که هر ربّی محبوب است و خورشید محبوب نبود. آخر حضرت ابراهیم (علیه السلام) قبلاً و در عالمی دیگر ربّ واقعی را دیده بود و هم او را ادراک کرده و هم دل در گرو عشق او بسته بود و دانسته بود که رب، باید معشوق و محبوب هم باشد، و اکنون این رب، یعنی خورشید، معشوق و محبوب نیست، لذا از این‌جا بود که می‌فرمود: «لا أُحِبُّ الْآفِلِینَ».

(البته معلوم باشد که خداوند در عالم ذرّ یا میثاق به ‌عنوان رب هم معلومِ انسان شد و هم محبوب. اما به‌ عنوان الله یا به ‌عنوان وجود مطلق و هو، در عالم واحدیّت و احدیّت معلوم و محبوبِ انسان شده بود و این است که عشق انسان به خداوند چه در صورت ربوبیّت و چه در صورت الوهیّت و چه در صورت هویّت عشقی بسیار کهنه و قدیمی است).


جناب لسان الغیب در وصف این عشق به رب که در عالم میثاق گریبان انسان را گرفت چنین می‌سراید:

آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کاتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

و منظورش از «آن روز» همان عالم میثاق است که در آن‌جا عکس صورت خداوند به‌عنوان رب، در وجود انسان افتاد و اگر خداوند توفیق دهد این بیت را در زمانی مناسب شرح گویم، که البته اکنون زمان آن نیست، چرا که به قول مرحوم خواجه‌ی بزرگ ما مرحوم جناب نصیر الدین طوسی (قدّس الله روحه العزیز):


به گرداگرد خود چندان که بینم

بلا انگشتری و من نگینم

_____________________________

حالا آیا ما خداوند را چه به ‌عنوان رب و چه به‌ عنوان الله و چه به‌ عنوان هو در آن عوالم میثاق و واحدیّت و احدیّت با ابزار ادراکی حسی و چشم و گوش و بینی و زبان و پوست درک کرده‌ایم؟ و آیا با همین عقل جزئی و قلبی که در مرتبه‌ی طبیعت متوقف است دل در گرو عشق او نهاده‌ایم؟ مسلماً خیر، چرا که در آن عوالم نه خبر از جسم بوده است، نه خبر از عقل جزئی، و نه خبری از این حواس ادراکی جزئی».

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۷

هو اللطیف

***********

اما این که آن پیر که بود که شیخ ما را چنین مفتون خود ساخته بود حضرت شیخ چنین می‌نویسد:

"در سال چهارم دبیرستان، دبیری داشتم به نام آقای حسن عارفی که بعد از فارغ‌التحصیلی از دبیرستان که مصادف با وقوع انقلاب اسلامی در ایران نیز بود، با او دوستی صمیمانه‌ای پیدا کردم. او مردی بود بسیار دانا و با مطالعات وسیع که بسیاری از آیات قرآن و اشعار جناب ملّا را نیز از حفظ داشت. او رشته‌اش ادبیات فارسی بود و با کثیری از بزرگان شعر و ادب فارسی که شهرت بین‌المللی داشتند آشنا و دوست بود و با آنها مراودات بسیار داشت، و در جلسات عمومی و خصوصی آنها که در شهرهای مختلف ایران برگزار می‌شد از او دعوت به عمل می‌آوردند. او تمام خاندان‌های اعیان و اصیل سبزوار را می‌شناخت و با آنها مراودت داشت. روزی از او در مورد آن پیر سؤال کردم و او برایم توضیح داد که: او سید عبدالغفور واصلی است، و اگرچه از لحاظ قد و قامت، کوتاه و نحیف و لاغر است، ولی از لحاظ روحی دریایی است که هرچه در آن شنا کنی به ساحل آن نمی‌رسی".


استاد در ادامه چنین می‌نویسد:

"او را هیچ کس در سبزوار به درستی نشناخت و شاید به اندازه‌ی من کسی به عوالم درونی او واقف نشد. او تنها زیست و در جریان سلوکش نیز تنها بود و تنها از این جهان به جهان دیگر رحلت نمود. در مجلس ختمش نیز عده‌ای بسیار قلیل شرکت داشتند."


به هر حال آن روزی که من باب آشنایی را با او باز کردم روز بعد، دیگر به منزل حاج آقا فخر نرفتم، بلکه طرف عصر به منزل خودش رفتم و در حالی‌که هنوز کمی بیم و ترس در دلم بود، دق‌الباب نمودم.

دختری در را گشود و گفتم حاج‌آقا تشریف دارند؟ گفت بله، و در حالی که با نگاهی خاص مرا ورانداز می‌کرد که شاید معنی نگاهش این بود که این بچه با پدربزرگ من چه کار دارد، رفت و سید را خبر نمود.

سید آمد و مرا دید و احوالپرسی نمود.

گفتم برای سؤالی آمده‌ام.

گفت بپرس.

مسئله‌ای عرفانی را پرسیدم.

او شروع به جواب نمود و این دیدار در جلوی در منزل او حدود دو ساعت طول کشید.

من سراپا خجالت شده بودم که پیرمردی به‌خاطر من دو ساعت است که سرپا ایستاده و به سؤال من ناقابل پاسخ می‌دهد.

__________________________


آن روز گذشت، دو سه روز و شاید یک هفته خودم را با چه فشاری نگه داشتم که به در خانه‌اش نروم تا این که نتوانستم تحمل کنم و حدود ساعت چهارِ بعدازظهری تابستانی به در خانه‌اش رفتم.

در خانه را گشود و تا چشمش به من افتاد به‌سرعت گفت بیا داخل..."

"... در خانه را گشود و تا چشمش به من افتاد به سرعت گفت بیا داخل. مرا وارد منزلش نمود. منزلی قدیمی بود، از حیاطش گذشتیم و وارد ساختمان شدیم، از پله‌ها بالا رفته و به طبقه ی بالا رسیدیم. ناگهان با صحنه ای شگفت آور مواجه شدم. آن طبقه تشکیل شده بود از راهروی به طول حدود ده متر و دو اتاق بزرگ بیست متری در دو طرف آن که تمام اطراف این راهرو و اتاق‌ها پر از قفسه‌های کتاب بود و انسان را بهتی همراه با وحشت فرا می‌گرفت، و ای عجب که تمام این چند هزار جلد کتاب را خوانده بود به طوری‌که یک چشمش را از دست داده و مصنوعی بود.
در میان راهرو میزی قرار داشت و دو صندلی در دو طرفش نهاده بود، مرا روی صندلی نشاند و دو فنجان به همراه یک قوری چای آورد و خودش هم نشست برای خودش و من چای ریخت و شروع به صحبت کرد. او همچون دریایی شده بود و سخنان و حکمت‌هایی که بیان می‌کرد همچون امواجی بودند که از این دریا برمی‌خاستند و بر ساحل قلبم فرو می‌نشستند.
اگر بخواهم تصویری از خودم در آن لحظات به دست دهم بهتر از این بیت حضرت لسان‌الغیب نیست که:


ساقی سیم ساق من گر همه درد می‌دهد
کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی‌کند

آری، جام فقط یک عضو دارد و آن دهان است و چون ساقی شراب در جام می‌ریزد تمامی جام، دهان است تا شراب را به تمامی در خود بگیرد. من هم در آن لحظات تمامی اعضایم دهانی شده بود تا ذره‌ای از شراب‌های حکمت که بر من فرو می‌ریخت ضایع نشود. چون سخنانش تمام شد و من از آن فضا بیرون آمدم دیدم حدود چهار ساعت گذشته و با توجه به عصرهای بلند تابستان، اگر ساعت سه آمده بودم الان نزدیک اذان مغرب است".

____________________________

"چه بسیار روزها که طرف بعدازظهر مدام در میان کوچه‌ی آن‌ها پرسه می‌زدم تا وضعیت مساعدی پیش آید و من به نزد او بروم.

حتی یک بار زمستان بود و یک ساعت از مغرب گذشته بود که همسرش از منزل بیرون رفت و متوجه شدم که منزل آن‌ها خالی است سراسیمه به سوی منزلش رفتم و دق‌الباب نمودم.

خودش در را گشود و تا چشمش به من افتاد مرا به داخل دعوت کرد و در اتاق کرسی زده بودند و مرا تعارف کرد که بنشینم و خودش هم چای آورد و نشست و در آن شب طولانی زمستان برایم سخن گفت و گویی از دهانش لئالی* حکمت و دُراری* معرفت می‌ریخت و باز هم تمام اعضای من شده بود یک عضو واحد و آن عضو واحد گوش بود. وقتی خارج شدم آنقدر مشعوف و خوشحال بودم که گویی بر روی ابرها راه می‌رفتم. برای اولین بار بود که داشتم لذت معرفت را می‌چشیدم و از زمان آشنایی با او بود که فهمیدم معارف توحیدی چقدر لذت‌بخش هستند.
در همان حال خوشحال بودم که هم‌اکنون خداوند در این شهر به من این توفیق را داد که این باب حکمت و معرفت بر روی من باز شود و چنین معارف نابی نصیب من گردد، و الان سایر جوان‌های بیست ساله در این شهر چه می‌کنند و حتی همان‌هایی که مذهبی هستند، اگر در مساجد هستند در کدام مسجد چنین معارفی برای آن‌ها تبیین می‌شود،

و اینجاست که به سخن استادم حضرت آیت‌الله حسن‌زاده آملی می‌رسم که می‌فرمود:

"نود درصد منبرهای کشور ما باید تعطیل شوند".

و البته ایشان بسیار خوش‌بینانه به منابر جامعه‌ی ما نظر کرده است".

*************************

* لئالی = جمع لؤلؤ

* دراری = جمع دُرّ