هو الذی یُسَیِّرُکُم فی البرِّ و البحر»
*************************
«... در روایت آمده است که: «جَذبة من جَذَبات الحَقّ تَوازی عَمَلُ الثَّقَلَین.»
یعنی یک جذبه از جذباتی که از عالم حق بر قلب انسان وارد میشود با عمل جن و انس مساوی است.
بله ممکن است انسان دهها سال «در دنیا» عبادت کند در حالیکه در مرتبۀ طبیعتش متوقف است. اما این عبادتها عقلانی هستند و به فرمان عقل جزئی –که فرمانروای مملکت وجود انسان است در زمانیکه انسان در عالم طبیعت متوقف است- انجام میگیرند، و این عقل، بر مبنای محاسباتش که: اگر خدا را عبادت نکنی عذاب میشوی و اگر عبادت کنی به بهشت وارد میشوی، انسان را وادار به عبادت میکند.
اما به خوبی میبینیم که در قلب خود از این عبادات اکراه داریم. اینها همه برای این است که بانوی وجود انسان که قلب است در مرتبۀ طبیعت است و از سوی طبیعت بر او جذب وارد میگردد، و نتیجۀ جذب، محبت است و این بانو یعنی قلب، مجذوب و دلباختۀ طبیعت است.
وقتی یک سنگ آسمانی، سرگردان و بیهویت در فضا برای خودش اینسو و آنسو میرود و از اینکه هزاران و میلیونها سال به هر سویی گشته و به هیچ جا نرسیده، و از این همه سرگردانی و گمنامی و درجا زدن و متوقف بودن در حدّ وجود خود خسته شده، ناگهان در حوزۀ جاذبۀ زمین قرار میگیرد و از سوی زمین بر او جاذبه وارد میشود. این سنگ میلیونها سال شاید اینطرف و آنطرف میزده و کوشش میکرده که هرطور شده خودش را به مقصدی برساند و خود را به کرهای بزرگ و مهم ملحق نماید تا با رسیدن به او و فنای در او، شخصیتی جدید پیدا کند، و تبدیل به یک موجود باعظمت شود که از اعضای مهم کهکشان راه شیری است، و چون «این»، «او» شد و دوئیت و ثنویت از میان برخاست، حالا دیگر او یک سنگ سرگردان نیست و بیشخصیت و فاقد هویت نیست. بلکه او زمین است. تمامی اعضای کهکشان راه شیری او را میشناسند، و اکنون او زمین است که تنها سیارهای است در این کهکشان که مورد عنایت خاص قرار گرفته و انوار اسم مبارک الحیّ و المحیی او را در تحت اشراقات خود قرار داده و او را مزیّن به زینت حیات نمودهاند. بزرگترین مظاهر اسماء خداوندی که انبیا و اولیا و حکما و صالحین و محسنین و متقین باشند از این کره برخاستهاند و اکنون این سنگ در شخصیت جدیدی که گرفته، حشر دیگری هم دارد و در عالم دیگر صاحب حشری ممتاز از دیگر کرات است.
همۀ این برکات، زمانی عاید این سنگ میگردد که در حوزۀ جاذبۀ زمین قرار بگیرد و از سوی زمین بر او جاذبهای وارد شود. ناگهان در اثر این جذب، فطرت خفتهاش بیدار میگردد و خیلی چیزها را به یاد میآورد. آخر او خودش زمانی قسمتی از یک کرۀ بزرگ بود که متلاشی شده و اجزایش در فضا سرگردان شدهاند. او ناگهان به یاد میآورد که روزگاری قسمتی از کرهای بزرگ و مهم بود و بعد به این فراق گرفتار شده، و اکنون شوقی در او ایجاد میشود به وصال و رسیدن به اصل خویش. اکنون این سنگ میفهمد که آن همه کوششها که میلیونها سال میکرد تا بلکه خود را به جایی برساند بیفایده بوده و یک جذب، این همه برکات را در او ایجاد کرد ...»