هو الهادی
**********
«نحوۀ آشنایی خودم با مرحوم پهلوانی را توضیح دادم که در سال ۶۱ که من به تهران رفته، و دو تن از دوستانم که باهم از سبزوار خارج شدیم به قم رفتند، آن دو نفر به نزد حضرت علامه حسنزادۀ آملی رفته و از ایشان طلب دستگیری نموده بودند. ولی حضرت علامه، خودش نپذیرفته و ایشان را احاله به مرحوم پهلوانی داده و گفته بود: «به نزد آقا شیخ علی پهلوانی بروید، و اگر از در بیرونتان کرد از پنجره وارد شوید».
به هر حال معرفی پهلوانی از سوی حسنزادۀ آملی کافی بود که برای ما امنیت خاطر و آرامش قلب حاصل نماید، که به نزد او رفته و همه چیزمان را در پای او ریخته، و جان و دل را فدای او سازیم.
آن دو دوست به نزد او رفته بودند و من در سال بعد یعنی سال ۶۲ به قم مشرف شدم در همان ابتدای کار به حرم بانوی بزرگ و خاتون عظیم الشأن، حضرت فاطمه معصومه (علیها الاف التحیة و الثناء) رفتم و گفتم:
یا فاطمه معصومه! تو مرا در نزد خودت نگه دار و نگذار از حوزه بیرون روم و مثل بسیاری از طلاب که به دانشگاه یا قوۀ قضاییه و یا سایر دوایر و سازمانها میروند، من هم به سراغ آن مشاغل بروم، و بلکه به همان نحو سنتی که علمای سلف ما داشتهاند تحصیل کرده، و من هم عهد میبندم که هر معرفتی که آموختم و هر کمالی که کسب کردم، بدون مضایقه و هیچ چشمداشتی به بندگان خدا برسانم، و محبت شما اهل بیت را در دلهای آنها بنشانم.
سپس به سراغ یکی از آن دو دوست رفتم و از او پرسیدم که: بالاخره با مسئلۀ استاد سلوک چه کردید؟ او گفت: از طریق آقای حسنزادۀ آملی کسی را یافتیم بهنام آقای پهلوانی و اکنون یک سال است که در نزد او هستیم، و من دربارۀ تو با او صحبت کردهام و او قبول کرده است که تو را بپذیرد. اما چیزی که هست این است که او هرکس را میخواهد بپذیرد ابتدا حدود یک ساعتی با او صحبت نموده و از او سوالاتی را میپرسد و اگر در حین این سوال و جوابها تشخیص دهد که اهلیت برای این راه را دارد او را میپذیرد و الّا عذرش را میخواهد.
پرسیدم که آیا از تو و آن دوست دیگرمان هم همین سوالات را کرد؟ گفت: بله، و من مضمون آن جلسۀ اولی را که با او داشتیم، و مطالبی را که در آن جلسه به ما گفت و سوالاتی را که از ما نمود، برای تو شرح میدهم تا با آمادگی به محضرش وارد شوی. سپس با هم قرار گذاشتیم که یک روز عصر یکدیگر را در حرم ملاقات نموده و او مطالب مطروحه را برایم بگوید و شرط و شروطی را که آقای پهلوانی با آنها نموده برایم بیان بدارد، و نیز سوالاتی را که از آنها پرسیده، خودش از من بپرسد و من هم پاسخ دهم.
_________________________________
چون وقت ملاقات فرارسید برای دیدن آن دوست به حرم رفتم، و بعد از زیارتی قرار شد در خیابانهای اطراف حرم قدم بزنیم و صحبت کنیم. شاید حدود دو ساعتی قدم زدیم و او مطالبی را که حضرت شیخ به آنها گفته بود برایم گفت و سوالاتی را که از آنها پرسیده بود از من پرسید و من هم جواب میدادم تا آمادگی لازم را بهدست آورم. چون این گفتگو تمام شد به من گفت برای فردا عصر یک ساعت مانده به اذان مغرب، ایشان وقت داده است که تو را بپذیرد.
نماز مغرب و عشا را در حرم خواندیم و از یکدیگر جدا شدیم...»
______________________________
«بهراستی هیچ در خاطر ندارم که چگونه به حجرهام در مدرسه برگشتم و چگونه آن شب را که تا دیرهنگامی بیهدف در خیابانهای قم پرسه میزدم بهسر آوردم، و اصلاً آیا توانستم آن شب را بخوابم یا نه، و اگر خوابیدم آیا واقعاً به خواب رفتم، یا در اغمایی فرورفته بودم، و چنانکه جسمم، ساعتها بیهدف در میان خیابانها و کوچههای شهر پرسه زده بود، روحم نیز سرگشته و حیران در عوالم گوناگون پرسه میزد.
اولین تجربهام از عالم مثال در قوس نزول در آن شب برایم واقع شد. عالم هورِقلیا، و شهرهای جابرسا و جابلقا. در میان شهری راه میرفتم با دیوارهای بلند و قصرهای سر به فلک کشیده. آنچه را بعدها در کتاب آثولوجیا اثر افلوطین اسکندری (و نه ارسطو) خواندم، به این مضمون که در عوالم مثالی شهرهایی وجود دارند که همهی اجزای آنها حیّ و زنده هستند. آتش آنجا دارای فهم و شعور است و حتی حشرات در آنجا از درکی بسیار قوی برخوردارند، همهی این مطالب را در آن شب در آن عوالم مثالی دیدم و تجربه نمودم.
در بالکن بعضی از آن قصرها، یا پشتبام بعضی خانهها، یا در میان خیابانها به مثالهای افرادی برمیخوردم که قیافههایی شکوهمند، ولی مهیب داشتند. مردان و زنانی که در لباس و هیئت فیلسوفان و حکیمان یونان و روم باستان بودند، یا در لباس و هیئت فیلسوفان و حکیمان اسلام، و بسیار دارای وقار و هیبت عجیبی بودند، که هم از فرط جمال، دوست داشتی نگاهت را به آنها بدوزی و چشم از رویشان برنداری، و هم از شدت جلال و جبروت جرأت نمیکردی چشم از روی زمین برداری و نگاهشان کنی.
از کنار این مثالها با وحشت و اضطرابی که تمام اعماق وجودم را فراگرفته بود عبور میکردم، و چون از کنار هرکدام میگذشتم، متوجه من میشدند و با کلماتی که تُن بالایی داشتند و گویی در میان سالنی خالی ادا میشدند میگفتند:
«چون به نزدیک شیخ علی پهلوانی رسیدی، سلام مرا برسان و از او برای من طلب همت کن».
از بین مثالها بیرون رفتم و از شهر خارج شدم و وارد بیابانی شدم و شهر به زودی از نظرم ناپدید شد. در میان این بیابان، سرگشته به هر سویی میرفتم. در آن عالم مثال هرچه میخواستم به سرعت حرکت کنم تا بلکه از آن بیابان بیرون روم نمیتوانستم ولی همانطور که آهسته حرکت میکردم اما احساس میکردم که با هر گام مسافتی طولانی را میپیمایم. در میان بیابان ناگهان بنائی شبیه قلعهای بزرگ را دیدم که دیوارهای بلند و باروهای عظیم داشتند و دروازهای بسیار بزرگ داشت و درِ آن نیمه باز بود، داخل شدم. محوطهای وسیع داشت و حجرههای متعددی در اطراف آن بودند. جویها و استخرهای بزرگی در میان محوطه بودند ولی هیچ آبی در میان آنها نبود. همان جوی خشک را در پیش گرفتم و رفتم ببینم سرمنشأش از کجاست؟
در قسمت بالای محوطه، چند طبقه ساختمان بود که طبقات فوقانی از اتاقها و سالنهای متعددی تشکیل شده بودند و طبقهی تحتانی که حالت سرداب و زیرزمین داشت، چون واردش شدم چشمهای را دیدم که آن هم خشک بود ولی سرمنشأ آن جویهای آب بود.
گویی چندین هزار سال از بنای این قلعه گذشته بود. هیچکس در آنجا نبود و ترس زیادی مرا گرفته بود. ناگهان در میان آن سرداب لوحی را دیدم که در گوشهای گذاشته شده و روی آن را غباری گرفته بود. رفتم و آن لوح را برداشتم و با دست، غبار روی آن را پاک کردم و مطالبی را دیدم که بر روی آن حک شده بود که مربوط به آن قلعه و ساکنین آن قلعه بود که فعلا از بیان آن مطالب درمیگذرم ...»
«... از خواب برخاستم و بسیار متحیر و پریشان بودم. بهراستی این شیخ علی پهلوانی کیست که افرادی چون افلاطون، سقراط، ارسطو، خواجه نصیرالدین طوسی، شیخ الرئیس، میرداماد و بزرگانی که از هیبتهای عجیب و عظیمی برخوردار بودند از او طلب همت میکردند؟ و ای عجبتر اینکه من حقیر و ناتوان را واسطه در این طلب قرار داده بودند؟
نفهمیدم آن روز را چهطور گذراندم. در تمام روز قلبم به شدت میزد و سرم درد میکرد. حال خوشی نداشتم و فقط در خیابانها بیهدف پرسه میزدم و در بین پرسه زدنها گذارم به صحنهای حرم میافتاد و ساعت حرم را نگاه میکردم، و خلاصه خدا میداند که آن روز بر من چه گذشت.
آن روز به هیچکدام از درسها نرفتم و اصلا نمیتوانستم حواسم را به درستی مشغول نمایم. درس خواندن نیاز به فعال بودن عقل دارد، و سودای شیخ علی پهلوانی به کلی زمام را از دست عقل در ربوده بود:
عشق و سودا چونکه پر بودش بدن
پس نبودش چاره از بیخود شدن
آن که باشد او مراقب عقل بود
عقل را سودای لیلا در ربود