🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

💠 بسم رب فاطمة 💠
****************
نشر آثار حضرت علامه ذوالفنون
آیت الحق
شیخ عبد الحمید مروجی سبزواری
شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی رحمة الله علیه
_____________________
به دست باد سپردم عنان راحله را
بدان امید که یابم نشان قافله را
وصال مجلس دریادلان میسر نیست
مگر به باره ی خون طی کنیم فاصله را
______________________
در حال حاضر این وبلاگ با هیچ کانالی در پیام رسانها در ارتباط نمی باشد.

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قرب نوافل» ثبت شده است

انسان با نافله به من نزدیک می شود تا جایی که او را دوست دارم ،تا جایی که در حوزه وجودی من قرار بگیرد ، حب یعنی در حوزه وجودی خدا قرار بگیرد و خدا را ببیند ، و خدا هم انسان را ببیند. وقتی او را دوست داشتم یعنی این لیوان درون دریا قرار گرفت ولی یک وجب .

 إِنَّهُ لَیَتَقَرَّبُ إِلَیَّ بِالنَّافِلَةِ حَتَّى أُحِبَّهُ فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ کُنْتُ إِذاً سَمْعَهُ اَلَّذِی یَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ اَلَّذِی یُبْصِرُ بِهِ وَ لِسَانَهُ اَلَّذِی یَنْطِقُ بِهِ وَ یَدَهُ اَلَّتِی یَبْطِشُ بِهَا إِنْ دَعَانِی أَجَبْتُهُ وَ إِنْ سَأَلَنِی أَعْطَیْتُهُ

اینجا کنتُ إذا سَمعه ، من گوش این انسان می شوم ، وَ بَصرَهُ الذی یَسمعُ به ، من چشم این انسان می شوم ، یک انسان شیشه ای تو خالی را در نظر بگیرید وقتی زیر آب می برید ، آب می رود داخل گوشش ،آب داخل چشم و دست و پایش می رود این مجسمه را به اندازه یک وجب ببرید زیر آب آن نمی شکند ،آب داخل این مجسمه می رود ، مجسمه آن شخصیت خودش را حفظ می کند ،می فرماید : من چشم اومی شوم یعنی خدا در چشم انسان تجلی می کند ، من گوش او می شوم ، خدا در گوش انسان هم وارد می شود ،زبان او می شوم ،دست او می شوم ، درون دست این انسان تجلی می کنم ،انسان در اثر نافله آنقدر نزدیک می شود که خدا درون تمام وجود این انسان نفوذ می کند اما شخصیت انسان نمی شکند ،انسان خدا را به نحو ساختمان وجودی خودش شکل می دهد ، اگر این انسان از درون دریا برگشت به سوی مردم ،این آدم از خدا پر شده اینجا آن حقایقی را که از دریای وجود خدا گرفته برای مردم حجت است ؟ خیر ، این عرفا فقط انبیائی بودند که فقط نبوتشان برای خودشان بود ،یا برای خانوادشان یا شهرشان بود ، یعنی آن انسانی که از آداب اجتماعی از سنتهای اجتماعی ، از روشهای تربیتی که روحش شکل گرفته ، این انسان وقتی در دریای وجود خدا فرو می رود وقتی خدا درون او وارد می شود ، لذا هرچه این انسان از خدا دریافت کرده برای ما که یک فاصله زمانی با او داریم برای ما حجت نیست ، یا اگر در یک کشور دیگر است حرف او برای من حجت نیست ،چون محیط آنجا با محیط من خیلی فرق می کند ، او ساخته و پرداخته شده جامعه خودش است ، وقتی هم درون خدا فرو می رو د آنها را از دست نمی دهد ، حقایقی را که از خدا گرفته به شکل خودش در آورده ، حرفهایش برای خودش حجت است ،یا نهایتا برای خانواده یا شهرش.

این می شود قرب نوافل که خدا می فرماید من چشم او می شوم ، گوش او می شوم ، البته مقام بزرگی است ،لذا در آخر می فرماید : إِنْ دَعَانِی أَجَبْتُهُ إِنْ سَأَلَنِی أَعْطَیْتُهُ

هر وقت دعا کند جوابش را می دهم و هرچه از من بخواهد به او می دهم .

اما قرب فرائض ، فرض کنید آن مجسمه توخالی را ببریم هزار متر زیر آب دریا ، این مجسمه خرد می شود و درهم شکسته می شود اینجا دیگر انسان خدا می شود این تعبیرات خیلی مسامحه است ،مثل مثال دریا که برود داخل مجسمه ، دریا که مجسمه نمی شود ، پرتوی از این دریا تابیده به این انسان ، پُرش کرده ،

در قرب نوافل خدا می شود انسان ، درون انسان تجلی می کند ،اما در قرب فرائض برعکس است ، انسان خدا می شود ،یعنی آنقدر این انسان درون خدا می رود که در اثر فشار هیچ شخصیتی از این انسان دیگر باقی نمی ماند ، هر تشخصی که از محیط اجتماعی و سنتها و آداب و هر چه گرفته خرد می شود ،این انسان اگر برگردد از پیش خدا تعالیمش برای همه ی زمانها و مکانها حجت است ،چون او تعالیمی که ا ز خدا گرفت به شکل وجود خودش درنیاورد ،که وجود خودش محصول جامعه و خانواده اش است ،وجودی برایش نمانده ، پیغمبر اسلام چنین انسانی است ،آنقدر در ذات خدا فرو رفت که شکست ،این انسان خدا شد ، وقتی برگشت به سوی مردم یک خدای مطلق برگشت نه خدای مقید ،لذا این انسان تعالیمش برای همه ی زمانها و همه ی مکانها حجت است ،کسانی که می گویند پیغمبر آخر الزمان بوده اینها اشتباه می کنند ، اینها خیال می کنند پیغمبر ما در قرب نوافل بوده و تشخص خودش را برای خود داشته ، خیر ، او فنا شد .

************************************************************************

علامه حمید رضا مروجی سبزواری حفظة الله

پیاده شده از فایل صوتی شرح توحید شیخ صدوق

 

 

۱ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۸

از حضرت امام صادق علیه السلام روایت هست که إنَّ الله تبارک و تعالی : که خداوند تبارک و تعالی برای مومن یک چیزی را ضمانت کرده ، اگر کسی اقرار کند به ربوبیت خدا و اقرار کند به نبوت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم و اقرار کند به امامت امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام و آن چیزی را که خدا به او واجب کرده انجام دهد خداوند او را در جوار خودش قرار دهد. 

این مسئله جوار خداوند یعنی چه ؟ اینجا بحثی در عرفان مطرح است به نام مسئله قرب ، قرب را عرفا به دو قسمت تقسیم می کنند ، قرب فرائض و قرب نوافل. اعمالی که ما انجام می دهیم دو قسم است ، یک قسم اعمال مستحب و یک قسم اعمال واجب ،روزه مستحبی یا حج مستحبی می روی، کارهای واجب مثل نمازهای یومیه ،و روزه و حج ،مستحبات یک جور انسان را به خدا می رسانند ،واجبات یک جور دیگر ، آن قربی که از واجبات برای انسان بدست می آید قویتر است از قربی که از مستحبات برای انسان بدست می آید ،یعنی انسان با اعمال مستحب تا یک حدی بالا می رود ولی از آن حد بیشتر نمی تواند ،به واسطه اعمال واجب است که می تواند برود تا ذات خدا برسد ، بنابراین جوار خدا دو جور است ، یک جور قربی است که از مستحبات بدست می آید که می گویند قرب نوافل ، یک جور قرب و نزدیکی است که انسان از واجبات بدست می آورد؛ 

مَنْ کانَ یُریدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمیعاً إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ

این عمل صالح یا مستحب است یا واجب ،هر چه روح بالاتر رود اتصالش با خدا قویتر می شود ،اگر صعود کند به سمت خورشید هر چه بالاتر رود با آن انوار نزدیکتر خورشید بیشتر ارتباط برقرار می کند ،روح انسان هرچه برود بالاتر ،خداوند یک وجود ملکوتی است ، روح انسان هم یک موجود ملکوتی است ، خداوند نور است  ،انسان هم روحش نور است ،این روح هرچه بالا برود بیشتر با خداوند اتصال برقرار می کند ،منتها انسان هر عملی که انجام می دهد ،روحش یک درجه قویتر می شود ،مثلا یک چشمه آب می جوشد ،و یک دریا در فاصله صد متری ،این چشمه آب می جوشد تا به دریا برسد ،منتها یک وقت هست این جوشش آب ضعیف است به دریا می رسدولی تا ده متر بیشتر نمی تواند برود ، جوشش این چشمه آنقدر نیست که از ده متر بیشتر برود ، اما یک وقت هست چشمه ای به قدری خروشان است ،وقتی که به دریا میرسد آنقدر می رود که به مرکز دریا می رسد .

روح انسان اینطور است ، اعمال یک وقت هست مستحب است ، روح انسان را به خدا اتصال می دهند منتها در ذات خدا کم پیش می رود این می شود جوار خدا ، همین که روح انسان با خدا متصل شد این می شود جوار ، قرب ، اولین چشمه ای که به دریا متصل شد ،این می شود جوار ، قرب .منتها یک وقت اعمال مستحب است و روح تا چند درجه ای باخدا متصل می شود ،بیشتر نمی تواند برود ،اما واجبات مثل یک چشمه خروشان است ،که وقتی روح با خدا متصل شد آنقدر می رود در ذات خدا سیر می کند که تا همان مراتب عمیق ذات خدا انسان پیش می رود . بنابراین قرب اتصال روح انسان است با ذات خدا ، اما این قرب دو جور است ،یکی قرب نوافل یکی قرب فرائض است ، قرب نوافل  این است که اعمال مستحب که روح را به خدا متصل می کند ،کم در ذات خدا پیش می برد ،انسان الهی و خدایی می شود ولی کم ،اما واجبات نه ، آنقدر انسان را می برد در جوار ذات خدا ، واجبات این قدرت را دارد.

**********************************************************************************************

علامه مروجی سبزواری حفظة الله

پیاده شده از فایل صوتی توحید شیخ صدوق

۰ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۸

بسم الله الرحمن الرحیم

******************

همان‌گونه که نی، زمانی که از مواد چوب پنبه‌ایِ داخلش خالی می‌شود، قابلیت پیدا می‌کند که بر لب های نوازنده گذاشته شود و از دَم‌های او پر گردد، انسان هم اگر از زواید نفس حیوانی و رذایل نفسانی و توجهات به دنیا و غفلات از خدا پاک شود، به جایی می‌رسد که خداوند او را قابل می‌بیند که نَفَس خود را در او جاری کند و سخنان و پیام‌های خود را از طریق او به خلقش برساند.
در این‌جا به قول مولانا، این انسان دو دهان دارد. یک دهانش بر دهان خداست و دهان دیگرش به سوی مردم است؛ درست مثل نی که دارای دو دهنه است. یک دهانش بر لب‌های نوازنده است و دهان دیگرش به سوی مردم است که نفس‌های نوازنده از طریق این دهان به مردم می‌رسد.
البته نی (فقر انسان)، عرضی عریض و دامنه‌ای وسیع دارد. ابتدای آن از زمانی آغاز می‌شود که انسان خودش را مالک هیچ چیز نداند. نه مالک عَرَض خود و نه مالک جوهر خودش. هیچ استقلالی برای خودش نبیند و خود را بالکل مملوک خدا و عبد خدا بداند: « لایقدر علی شی‌ء و هو کَلٌ علی مولاه» بر هیچ چیزی قدرت ندارد. نه مالک حیات خودش است و اگر حیّ و زنده است، از خداست که حیات را در او بر پا نگه داشته، نه خودش را قادر بر نگاه کردن می‌بیند و نه حتی نگاه کردن خودش را به اختیار خودش می‌داند و کاملا ادراک می‌کند که اگر نگاه می‌کند به اذن الله نگاه می‌کند، یعنی با قدرتی که خدا در او نهاده قدرت نگاه کردن دارد. این است که عبد عبارت است از این‌که: « لایقدر علی شی‌ء»
« هو کَلٌ علی مولاه» و او به طور تام و بالکُلّ، کَلّ ( سربار ) بر مولایش و متوجه خدایش است که خدایش به او قدرت نگاه کردن بدهد. قدرت فکر کردن بدهد، قدرت بر ادامۀ حیات و ادامۀ وجود بدهد.
اینجاست که کاملا احساس می‌کند که اگر نگاه می‌کند، خداست که نگاه می‌کند. اگر می‌شنود، خداست که می‌شنود و اگر نطق می‌کند، خداست که از زبان او نطق می‌کند. لذا بالله می‌بیند. بالله می‌شنود و بالله سخن می‌گوید. این همان 'قرب نوافل' است.
چنین انسانی می‌شود نی؛ و نی هر چه گوید و هر صدایی از او خارج می شود، از خودش نیست و از نوازنده است.


📖 گاهی یک نی آنقدر توجه به خودش دارد که از نوازنده غافل است. خیال می‌کند که صداهایی که از او خارج می‌شود از خودش است. لذا گرفتار عجب و ریا و سایر رذائل نفسانی می‌شود و این خودبینی است که انسان را گرفتار آن ناهنجاری‌های نفسانی می‌کند.  
اما یک جور نی هست که متوجه «نی» بودن خود و لا بودن خود هست و می‌داند که هیچ است و اگر هست به اوست، و اگر وجودی دارد به اوست. اگر صفاتی دارد، به اوست. به او می‌شنود، به او می‌بیند و به او نطق می‌کند.
آنگاه که انسان این مطالب را در خود ادراک کرد، به اول درجۀ فقر و به اول مرتبۀ عبودیت رسیده است و می‌شود او را فقیر و عبد نامید. در اینجاست که این آیات را شهود می‌کند: «لایقدر علی شیء و هو کل علی مولاه» (نحل/۷۶)، «یا ایها الناس انتم الفقراء الی الله و الله هو الغنی الحمید» (فاطر/ ۱۵)، « ایاک نعبد و ایاک نستعین» (حمد/۵)
البته در این مرتبه، انسان هنوز خودش را ادراک می‌کند و می‌گوید 'من'، ولی منِ خود را بالحق می‌بیند. وجودش را و صفاتش را و افعالش را از خدا می‌داند و هیچ استقلالی را برای خود احساس نمی‌کند. این اولین مرتبۀ فقر است.
اینجاست که به قول مولانا:

ما چو چنگیم و تو زخمه می‌زنی
زاری از ما نی تو زاری می‌کنی  
ما چو ناییم و نوا در ما ز توست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز توست ای خوش صفات ...
 
چون انسان در این فقر خود شروع به سیر کرد، به جایی می‌رسد که عالم اطلاق و لاحدی و لا تعیّن است. این سیر در واقع سیر از هشیاری به بیهوشی و سیر از مقید به مطلق است. سیر از خود به بیخودی است. یعنی در این سیر مرتب قید کم می‌شود و کم می‌شود تا اینکه به خداوند می‌رسد و چون خداوند مطلق است، یکباره همۀ قیودش در هم می‌شکند و در نتیجه این انسان ناگهان خودش را گم می‌کند.
چرا که قبلا این انسان، از یک وجود مقید و محدود و دارای حد برخوردار بود، و همین حد و قید، شناسنامه‌اش بود و خودش را در میان موجودات به همین قید می‌شناخت، و حتی خودش را در مقابل خداوند به همین قید می‌شناخت.
اما چون در عالم اطلاق می‌افتد، قیدش از بین می‌رود و شناسنامه‌اش باطل می‌شود و اینجاست که بهتش می‌زند و خودش را گم می‌کند و این وادی حیرت است.

در عربی ضرب‌المثلی است تحت عنوان «احمقُ مِن حَبَنَّقَه»  
یعنی احمق‌تر از حبنّقه. این حبنّقه شخصی سفیه بوده که کدویی را سوراخ کرده و نخی از داخل آن عبور داده و بر گردن خود انداخته بود که خودش را گم نکند و علامت او بود! شبی که او خوابیده بود، رندی نخ را از گردن او درآورده و بر گردن خود می‌آویزد. چون حبنّقه بیدار می‌شود و کدو را در گردن خود نمی‌بیند و آن را بر گردن دیگری می‌بیند متعجب شده و می‌گوید: اگر من من هستم، پس کدوی من کو؟ و اگر او من است پس من کیستم؟! ...
خلاصه کدوی او علامت او بود که خودش را گم نکند. اما کدویش که رفت، او هم خودش را گم کرد.
کدوی انسان و بلکه هر موجودی، مقدار وجودی او و قَدَر اوست. که: «اِنّا کلَّ شئ خلقناهُ بِقَدَر» قمر۴۹ (ما هر چیزی را با قَدَر آفریدیم) یعنی با مقداری معین از وجود آفرید.
آن‌گاه انسان در سیر فقری و عروج عبودیِ خود و سفر خود از عالم قدر و مقدار به عالم بی‌قدری و لا‌مقداری، چون قدر و مقدار خود را از دست داد، دیگر تشخص و هویتش را از دست می‌دهد و لذا در واقع «خود»ش را در بحر لایزال الهی گم می‌کند، و دیگر خودش را نمی‌شناسد.

زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم
گوش بده عربده را دست منه بر دهنم  
چون که من از دست شدم در ره من شیشه منه
گر بنهی پا بنهم هر چه بیابم شکنم  
اصل تویی من چه کسم آینه‌ای در کف تو
هر چه نمایی بشوم آینۀ ممتحنم

از آن جا که خدا نه مذکر است و نه مؤنث، نه سیاه و نه سفید، نه فارس و نه ترک، انسان هم که در این مرتبه رسیده نه مذکر است و نه مؤنث. نه فارس است و نه ترک.

چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی‌دانم
نه ترسا نه یهودیّم نه گبرم نه مسلمانم  
نه شرقیّم نه غربیّم نه عِلویّم نه سِفلیّم
نه ز ارکان طبیعیّم نه از افلاک گردانم  
نه از هندم نه از چینم نه از بلغار و سقسینم
نه از ملک عراقینم نه از خاک خراسانم  
نشانم بی‌نشان باشد مکانم لا‌مکان باشد
نه تن باشم نه جان باشم، که من خود جان جانانم  
الا ای شمس تبریزی چنان مستم در این عالم
که جز مستی و سر مستی دگر چیزی نمی‌دانم

این مرتبه، آخرین مرتبۀ فقر است که نامش فناء فی الله است. یعنی فنای وجود مطلق در وجود مطلق. اینجا نه انسان خداست (چنان که در قرب فرائض چنین است)، و نه خدا انسان است (چنان که در قرب نوافل چنین است).
چرا که قرب در جایی است که دوئیت برقرار بوده و فاصله وجود داشته باشد. اما چون فاصله از بین رفته و هر دو یکی شده‌اند پس قرب معنی ندارد ...

**********************************

از بیانات حضرت علامه آیت الله مروجی سبزواری

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۷

بسمک یا هادی مَنِ استهداه

*********************

هاجر سالکی بود که با رسیدن به بیابان مکه به این مرحله دست یافت که از اورشلیمِ عالم مقیدات بیرون آمده و ابراهیم و جبرائیل هم او را گذاشته و برگشته بودند؛ زیرا دیگر حضورشان لازم نبود و هاجر به وجود مطلق دست یافته بود و چنین شد که او را حیرت و اضطراب و سرگشتگی درگرفت.

او از طرفی هیچ انسان و حتی هیچ ملکی را همراه خود نمی دید و خود را تنهای تنها می دید؛ و این بود که سرگشته به هرسویی می دوید و گویی گمشده ای دارد که می خواهد او را بیابد و با او آرام شود.

طفل عقلش زائیده شده و به دنیا آمده بود و این طفل آب می خواست تا سیراب شود.

این سرگشتگی و حیرانی و اضطراب روحانی در هاجر، در وضعیت ظاهری او به صورت حیرت و سرگشتگی بین دو کوه صفا و مروه ظهور کرد و طفل عقلش به صورت اسماعیل.

او چندین بار حیران و سرگردان، در طلب آب برای طفل عقلش بین دو کوه، به این طرف و آن طرف می دوید و می خواست از جایی برای این طفل آبی و رمق حیاتی بیابد.

ولی خسته و مأیوس و درمانده خود را به کنار این طفل کشاند که مدتها برای پیدا کردن این طفل در خود فرو رفته و ریاضت ها کشیده بود و مجاهدت ها نموده بود و آن را در خود بارور ساخته و او را به دنیا آورده بود نمی توانست این طفل را سیراب کند.

اما ناگاه اتفاق عجیبی افتاد و آن اینکه در اوج درماندگی و ناامیدی دید که آن آبی که برای طفل عقلش در میان کوه و سنگ دنبال می گشت، اکنون از زیر پای این طفل در حال جوشیدن است و اینجا بود که هاجر دریافت که رسیدن به مقام عقل، یعنی رسیدن به مقام توحید و وحدت، و انسانی که در مقام توحید است دیگر برای حیات خودش و ادامه ی زندگی اش نیاز به هیچ امری غیر خودش و در بیرون وجود خودش ندارد. چرا که رسیدن به مقام توحید یعنی اتحاد با اسماء حسنی و صفات علیا.

یعنی اتحاد با اسم « حیّ »، « علیم »، « قدیر » ، « مرید »، « سمیع » ، « بصیر » و هکذا.

بنابراین، سرچشمه ی آب حیات را در خودش می یابد و در نتیجه آب حیات از خودش می جوشد و سالک از خودش و « من لدن نفسه » عالم می شود ( علم لدنی یعنی علم از پیش خود ). از خودش قدرت می جوشد و سالک از درون خودش قادر می شود. لذا سالک در این مرحله علم را از خودش دارد، حیات را از خودش دارد، قدرت را از خودش دارد و هکذا.

و در نتیجه به علم لدنی، حیات لدنی و قدرت لدنی دست پیدا می کند. البته این که می گوییم از خودش، معلوم است که منظور این نیست که اینها را بطور مستقل از خودش دارد بلکه چون سالکی که در مقام عقل است یا در مقام توحید است، خدا در او تجلی یافته، و محل ظهور اسماء حسنای خدا شده است و خدا تمام زوایای وجودش را پر کرده؛ پس اگر می گوییم حیات و علم را در درون خود می بیند که می جوشد یعنی در واقع از خداست که می جوشد و سالک چنین احساس می کند که دارد از خودش می جوشد...

پس همانطور که اسماعیل، ظهور جسمانی عقلانیت هاجر بود؛ چشمه ی آب نیز ظهور حیاتی بود که در اثر اتصال نفس هاجر با اسم « حیّ » در درون هاجر جوشیدن گرفته بود.

چنین شد که هاجر فهمید که اکنون که به مرتبه ی عقل و مقام توحید رسیده است، دیگر نه حاجت به معلم بشری دارد؛ یعنی ابراهیم، و نه حاجت به معلم ملکوتی یعنی جبرئیل. بلکه اکنون همان عقل کلی که بدان دست یافته برایش کافی است که در واقع به خدا رسیده و خدا برایش کافی است.

ما تا اینجا دو سفر از اسفار اربعه ی هاجر را اشاره کردیم که البته هر سالک برای رسیدن به خدا باید چهار سفر را طی کند.

.... سفر اول هاجر، سفر از اورشلیم تا دروازه ی اورشلیم بود و این سفر در معیت ابراهیم علیه السلام بود.

در سفر دوم مرحله ی اول را که سفر از دروازه ی اورشلیم تا سرزمین مکه بود در معیت جبرئیل و جذب جبرئیلی حرکت کرد؛ اما جبرئیل او را در بیابان مکه رهایش کرد و تنهایش گذاشت و از اینجا به بعد، بقیه ی سفر از آن بیابان تا خود کعبه را با جذب خدا حرکت کرد.

این در حالی بود که هاجر به مرحله ی عقل کامل رسیده بود و هاجر، عقل شده بود و البته از آنجا که انسانهای کامل حالات و مقامات روحانی آنها در خارج نیز ظهور جسمانی دارند، پس ظهور عقلانیت هاجر، اسماعیل بود و اسماعیل، عقل مجسّم و مجسّد هاجر بود.

هاجر پس از طی سفر دوم و سیر از حق به حق ( از اورشلیم به مکه و از مکه به کعبه ) به میان قبیله ی جرهم بازگشت و در میان آنها با اسماعیل ( یا همان مظهر خارجی بالحق بودن هاجر ) می گشت و دین خدا را که توحید باشد در میان مردم تبلیغ می نمود. البته سالک چون در سفر دوم که در عالم حق و در مراتب توحید سیر می کرده و در واقع از مرتبه ی ادنای حق که توحید است به مرحله اعلای حق که وحدت است عروج یافته، و این توحید و وحدت را عالی ترین مقام هایی که در عالم متصور است، یافته؛ لذا در بازگشت به میان خلق همان توحید را در میان مردم تبلیغ می کند؛ منتها توحید را برای عامه ی مردم و وحدت را برای خواص مردم.

اینکه در مورد هاجر می بینیم که خود هاجر با این که سالک اصلی اوست، ولی اسماعیل تبلیغ می کند و جُرهُمیان را به توحید می خواند، در واقع اسماعیل همان هاجر است و در سفر سوم و چهارم این حق است که به جای سالک حرف می زند:

{ وَ ما یَنطِقُ عنِ الهوی * إن هوَ إلا وَحیٌ یوحی }

سالک مادامی که هنوز در طبیعت است از روی هوا و میل نفسانی سخن می گوید و نطقش و سخن گفتنش از روی فرمان قوه ی شهوت است و بعبارت دیگر از روی وسوسه های شیطانی است؛ اما چون از این سفر بازگشت و به میان خلق آمد سخنانش از روی الهامات الهی است و در واقع خداست که دارد از زبان او سخن می گوید...

در مورد هاجر باید گفت که چون حق بودن هاجر، تجسم خارجی یافته بود و اسماعیل همان مرتبه ی حق بودن هاجر است و گفتیم که در سفر چهارم، حق است که تبلیغ می کند، پس همان که اسماعیل تبلیغ می کرد یعنی حق تبلیغ می کرد و یعنی هاجر تبلیغ می کرد.

البته در واقع باید گفت که نبوت و رسالت از آن ِ هاجر بود ولی از آنجا که طبق حدیث قرب نوافل در داستان حضرت مریم علیها سلام خواهیم آورد، حق زبان انسان می شود و چون اسماعیل، مظهر و تجسم یافته ی نفس حقانی هاجر است؛ پس هاجر، رسالتش را در میان مردم از زبان اسماعیل انجام می دهد.

*****************************

برگرفته از کتاب « اسرار حج »

تألیف  آیت الحق، عارف متألّه حضرت علامه مروجی سبزواری،

شاگرد برجسته ی حضرت شیخ علی پهلوانی      

۱ نظر ۰۵ شهریور ۹۷

بسمک یا ملجأ کل غریب

********************

خروج از وطن

🔸خصوصیت دیگری که قافله حج دارد این است که این قافله از وطن و شهر محل اقامت حجاج خارج می‌شود. البته معلوم است که وقتی حجاج از شهر خود خارج شدند، به طور طبیعی از پدر و مادر، همسر، فرزندان، اموال، مقام و هرچه که دارند، مفارقت جسمانی می‌کنند. ولی چیزی که هست در قلب خود از آن‌ها جدا نشده‌اند و وابستگی قلبی به آن‌ها دارند.
🔺بنابراین جسم حاجی از شهر و وطن خارج می‌شود اما قلب او در شهرش می‌ماند.
🔹امروزه که وسایل ارتباطی فراوان شده، حجاج به طور مرتب با خانواده خود در تماسند و کسانی که اهل تجارت و کسب و کار هستند با تلفن یا موبایل یا اینترنت از همانجا معاملات خود را انجام می‌دهند.
🔸این‌ها دلیل بر تعلق قلب انسان با وطن خودش است و به معنای دیگر دلیل بر این است که حاجی در این سفر تعلقش را از دنیا قطع نکرده است.
🔹بنابراین انسان در آن کاروان جسمانی که بدن‌های حجاج در آن کاروان است و مبدأشان وطن آن‌ها است و مقصدشان شهر مکّه و خانه کعبه است، شرکت می‌کند اما در آن کاروان روحانی که قلب‌های حجاج در آن کاروان است و مبدأشان عالم مادّه و مقصدشان خداست شرکت نمی‌کند.
✅ آن‌گاه معلوم است که بنابر حدیث : «القلب حرم الله فلا تسکن حرم الله غیرالله» (قلب حریم خداوند است، پس در حریم خدا جز خدا را ساکن مگردان)، قلبی که در او علاقه به خانواده و ... وجود داشته باشد دیگر خدا در آن قلب حضور ندارد.
🔅 توجه شود که نمی‌خواهیم بگوییم انسان محبت خانواده‌اش را نداشته باشد. بلکه بحث در تعلق است و این‌که آنقدر انسان تعلق به خانواده و ... خود داشته باشد که تمام عمر خود را وقف خدمت به آن‌ها نماید و این‌ها را در قلب خود به جای خدا بنشاند، و این تعلق و وابستگی بسیار مذموم و قبیح است.
🔺بنابراین حاجی وقتی می‌خواهد از شهر خود خارج شود، همچنانکه جسم خود را از شهر خارج می‌کند، باید روح خود را نیز از دنیا خارج کند و با قلبی آزاد و رها از همه تعلقات به سوی حج رهسپار شود.

__________________________________________

🔷 برای این‌که حاجی به مقام انقطاع از دنیا برسد، باید قبل از شروع سفر حج، (حداقل شاید یک سال قبل از انجام این سفر) چند کار را انجام دهد:
1️⃣ کار اولی که می‌کند این است که بنا را بر این بگذارد که چون من به سفر حج بروم، دیگر به وطنم بازنمی‌گردم و در طی این سفر چه بسا که خواهم مرد و چون از پدر و مادرم و همسرم و فرزندانم جدا شوم، دیگر آن‌ها را نخواهم دید، و چون مغازه و اداره و ... را رها کنم و بروم، دیگر به سوی آن‌ها باز نخواهم گشت. آن‌گاه این معنا را زیاد در خود تلقین نماید.
🔍 البته در مسافرت‌های قدیم این معنا در حاجی بیشتر قوت داشت چون مسافرت حداقل یک سال طول می‌کشید و آن هم خطرات فراوانی که در میان راه بود از قبیل بیابان‌های سخت و دور و دراز که باید پیموده شوند، بیماری‌ها، حیوانات موذی، راهزنان و تمام شدن آب و نان و ...
ولی این انقطاع و بریدن قلب از تعلقات در زمان ما شاید اصلاً صورت نپذیرد. زیرا وسایل مسافرتی بسیار راحت و مطمئن شده و بیماری‌ها به شدت مهار شده‌اند و این سفر حدود بیست روز طول می‌کشد آن هم در امنیت و رفاه کامل. لذا حاجی مطمئن است که سالم به وطن برمی‌گردد.
⬅️ ولی از آن‌جا که تا این انقطاع قلب به کلی حاصل نشود، اتصال با خدا صورت نمی‌گیرد و حجش مقبول درگاه خدا واقع نمی‌گردد، پس باید هر طور شده این تعلق‌ها را از خود بزداید. برای این است که می‌گوییم حداقل یک سال قبل از انجام سفر شروع به تلقین به خود نماید که بسیار محتمل است که این سفر، سفر آخر من باشد و بلکه سفر آخرت من است و بازگشتی در کار نیست. در هر روز مدتی را با خود خلوت کند و در این خلوت به فکر بنشیند و با خود همین معانی را بیندیشد که این سفر سفری به سوی خداست.
🔶 اگر من نتوانم قلبم را در این سفر چنان خالی از تعلقات دنیا کنم که فقط خدا در قلبم جا داشته باشد و بس، در این سفر چیزی دستگیر من نخواهد شد و این سفر مرا نزدیک به خدا نخواهد کرد بلکه موجبات نارضایتی خدا را از من فراهم خواهد نمود. زیرا خداست که در این سفر مرا دعوت کرده و چقدر بی‌ادبی است که من فقط جسمم را به حضور خدا ببرم اما قلبم در دنیا و مشتغل به حب دنیا بماند.

2️⃣ کار دومی که لازم است انجام دهد این است که تمام واجبات و فرائض الهی را که ضایع کرده تدارک و جبران نماید. تا وقتی که به حج می‌رود هیچ واجب فوت شده‌ای بر گردنش نباشد.
🔺دلیلش این است که آنچه شخصیت حقیقی و روحانی انسان را می‌سازد، سه چیز است: اعمال، اوصاف و عقاید. همانطور که آب و نان و گوشت وسبزیجات و ... غذاهایی هستند که جسم ما را می‌سازند و آن‌ها را شکل می‌دهند، اعمال، اوصاف و عقاید هم روح ما را می‌سازند و به آن‌ شکل و شخصیت می‌دهند. فعلاً به اوصاف و عقاید کاری نداریم، ولی در مورد اعمال باید بگوییم که در میانه اعمال، اعمال واجب در ساختن شخصیت روحانی ما سهم بسزایی دارند و اگر یک عمل واجب از ما ترک شود، در واقع شکستگی و نقصی در ما ایجاد می‌کند.
🔺آن‌گاه روح ما بسان ظرف شکسته و ترک‌خورده‌ای می‌ماند که هرچه آب در آن بریزیم از آن خارج می‌گردد و در آن نمی‌ماند. و با چنین روحی اگر انسان به حج برود هر چه از فیوضات و رحمت‌های الهی که در این سفر بر او وارد شوند، از آن طرف خارج می‌شوند و در نتیجه بهره‌ای از فیوضات رحمانیه برای او باقی نمی‌ماند.
3️⃣ کار سومی که شخص قبل از حج باید انجام دهد خروج از حق‌الناس است و آن این است که تمامی حقوقی را که از مردم ضایع کرده است به آن‌ها برگرداند. چه حقوقی که مربوط به اموال می‌شود یا حقوقی که مربوط به اعراض می‌شود.
🔺مثل این‌که آبروی کسی را پیش کسی یا پیش عده‌ای برده، یا راز کسی را پیش کسی یا عده‌ای افشا کرده و خلاصه همه این‌ها را تدارک کند به طوری که وقتی به حج رفت ذمه‌اش به کلی از بابت حقوق مردم مبرّا باشد.

4️⃣ کار چهارمی که باید انجام دهد خروج از حق‌الله است و آن این است که اعمال حرامی که انجام داده مثل این‌که نگاه حرامی کرده، یا صدای حرامی را شنیده و ... هر کدام از این‌ها را یکایک در نظر آورد و نسبت به آن‌ها از خداوند بخواهد که او را مغفرت نماید و با تضرع و التماس و زاری از خدا بخواهد که بین او و آن گناه فاصله بیندازد و اثر آن گناهان را از نفس ا

و بزداید.
🔺باید توجه داشت که هر عمل گناه و حرامی را که انسان انجام می‌دهد اثر سیاهی را بر روی نفسش می‌گذارد و در اثر تکرار اعمال حرام، ظرف وجودی انسان سیاه می‌شود. حال با چنین ظرف وجودی اگر به حج برود هرچه از عنایات ربانی که وارد وجود او شوند، سیاه و ظلمانی خواهند شد و در نتیجه نفعی به حال او نخواهند داشت وحتی او را بدتر میکنند.
🔸انسان وقتی که دارای روح سیاهی است، تا وقتی که در معرض بارش عنایات الهی و وجودات لطیف ملکوتی قرار نگرفته، مقدار سیاهی روح او ثابت است. اما چون به حج رفت و در آنجا در معرض بارش آن وجودات رحمانی و رحیمی واقع شد، هر چه این وجودات بر روح او بیشتر ببارند وقتی به روح او وارد شدند سیاه میشوند و در نتیجه ذات او تبدیل میشود به وجودات سیاه متراکم شده و دست آخر یک وجود سیاه رقیق و ضعیف به حج رفته بود و یک وجود سیاه متراکم شده و قوی از حج برمیگردد.
🔺برای همین است که فرمود: «ربّ تال القرآن و القرآن یلعنه» چه بسیار تلاوت کنندۀ قرآن هستند که قرآن آنها را لعنت می‌کند.
🔹لعن یعنی دور شدن از خدا و انسانی که جانش تاریک است هر آیه ای که بخواند یک وجود لطیف نورانی و ملکوتی بر او وارد می‌شود ولی بخاطر سیاهی جانش آن وجود هم سیاه می‌شود و در نتیجه با خواندن هر آیهای یک سیاهی و ظلمت بر او افزوده شده و با افزود هر ظلمت یک درجه از خدا فاصله می‌گیرد و دور می‌شود.
🔅همچنین قرآن می‌فرماید: ( وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ وَلَا یَزِیدُ الظَّالِمِینَ إِلَّا خَسَارًا ) اسراء 82 - و نازل کردیم از آسمان قرآنی را که شفا و رحمت است برای مؤمنین و ظالمین را جز خسارت نمی‌افزاید.
🔺به کلمۀ «یزید» یعنی زیاد می‌کند توجه شود که بیانگر این است که همین قرآن که برای مؤمنین و صاحبان جانهای روشن، نور است و بر نورانیت آنها می‌افزاید، ولی برای صاحبان جانهای تاریک باعث افزوده شدن ظلمت است.
🗝برای همین است که امام صادق (علیه السلام) فرمودند: «ما اکثرَ الضجیج و اقلّ الحجیج» چه بسیارند ولوله کنندگان و چه کمند حاجیان.

5️⃣ کار پنجمی که باید انجام بدهد این است که وصیّت خودش را بنویسد و تکلیف دارایی‌های خود را مشخص نماید.
6️⃣ کار ششمی که لازم است انجام دهد این است که به تمام قول‌ها و وعده‌هایی که به مردم داده وفا کند و هیچ‌کدام از آن‌ها را برای بعد از سفرش نگذارد.
🔸یعنی نگوید بگذار بروم به حج و برگردم، بعد این کار را برایت انجام می‌دهم. چون اگر این کار را بکند معلوم می‌شود که هنوز علاقه به زندگی دنیوی و علاقه به وطنش دارد و دلش می‌خواهد زنده بماند و برگردد به شهر خودش تا وعده‌اش را عملی کند. همین‌که انسان میل به بازگشت به وطن داشت، معلوم می‌شود که هنوز قلبش وابسته به وطن است و قلبش در وطن است و نتوانسته قطع علاقۀ کلی از وطن بنماید.
🔹حتی برای مثال اگر با کسی معامله‌ای کرده و از او چیزی به طور نسیه خریده که پولش را در ماه محرم (یعنی بعد از موسم حج) بپردازد، با آنکه شرعاً می‌تواند تا همان ماه محرم نپردازد، ولی دِینش را قبل از حلول موعد بپردازد. و الّا در حج دائماً دغدغه دارد که من پول بدهکارم و در نتیجه دلش هنوز در شهرش و در نزد طلبکارهایش است و فکرش مشغول معاملاتش.
💢البته در میان این شش کاری که گفتیم، آن کار اول بسیار مهم است و این کارهای دیگر لوازم هستند. یعنی وقتی که انسان بنا را براین گذاشت که این سفر حج، آخرین سفر من است و دیگر بازگشتی نخواهد بود، و من در این سفر خواهم مرد، پس طبیعی است که به فکر می‌افتد نقایص گذشتۀ خود را تدارک کند. یعنی واجبات فوت شده‌اش را به جا آورد، حقوقی را که از مردم ضایع کرده به آنها برگرداند، از گناهانی که کرده استغفار و عذرخواهی کند، وصیّتش را انجام دهد، و بالاخره بدهکاری‌های مربوط به بعد از سفر حجّش را بپردازد.
اگر کسی موفق شد این کارها را انجام دهد و به درستی از عهدۀ همۀ آن‌ها برآمد، در اینجا است که اگر از وطنش به عزم حج خارج شد، به واقع و به راستی از دنیا و از همۀ تعلّقات دنیایی خارج شده و خروج از وطن به معنی واقعیش محقّق شده است و انسان هم جسمش را از شهر خود خارج نموده و رهسپار خانۀ خدا کرده، و هم روح خود را از تعلّقات دنیا خارج کرده و رهسپار عالم ملکوت کرده است.

💢 تبصره ای در حقیقت عبادات واجب :

علت این‌که واجبات در ساختن شخصیت روحانی انسان نقش بسزایی دارند، این است که در واقع هر کمالی را که موجود بخواهد بدست بیاورد در سایۀ فنا بدست می‌آورد. به این معنا که موجود تا از آن کمالی که دارد فانی نشود به کمال بالاتر دست نمی‌یابد. جماد تا کمال جمادی را از دست ندهد و از کمال جمادی فانی نشود، به کمال نباتی دست نمی‌یابد. باز تا وقتی که در کمال نباتی ثابت مانده کمال بالاتر، یعنی کمال حیوانی را نمی‌تواند بدست آورد و چون از کمال نباتی فانی شد، کمال حیوانی را بدست می‌آورد. باز چون از کمال حیوانی فانی شد به کمال انسانی دست می‌یابد تا بالاخره به کمال الهی دست یابد.
✔️حال اگر انسان بتواند از نقص بشری، خود را فانی کند می‌تواند از کمال الهی سر درآورد. اما چگونه می‌تواند از نقص بشری خود را فانی کند؟
یک موجود، زمانی می‌تواند نقص بالفعل خود را از دست بدهد که در موجود کاملتر فانی شود. مثلاً عناصر خاک که جماد هستند اگر از طرف یک درخت جذب شوند و وارد وجود یک درخت شوند پس فانی در درخت شده‌اند و در نتیجه نقص جمادی را از دست داده و به کمال نباتی دست پیدا کرده‌اند. یا اگر یک حیوان، برگ یا میوۀ آن درخت را خورد، آن برگ یا میوه که کمال نباتی داشتند اکنون فانی در وجود یک حیوان شده‌اند و کمال برتر یعنی کمال حیوانی را گرفتند. باز اگر آن حیوان را انسان خورد، پس حیوان در انسان فانی شده و در نتیجه کمال انسانی را می‌گیرد. حال اگر انسان بتواند خود را در خدا فانی کند، پس توانسته از نقص بشریت بدر آید.
🔻ولی چگونه انسان می‌تواند فانی در خدا شود؟
اعمال واجب می‌توانند این فنا را در انسان پدید آورند. زیرا انسان روی جهت حیوانیّتی که دارد میل به عبادت ندارد. زیرا عبادات با جهت حیوانی انسان تعارض دارند. مثلاً نماز صبح، خواب را که جهت حیوانی انسان است، از او می‌گیرد. نمازهای دیگر یومیه، مشغولیات دنیایی انسان را از او می‌گیرند.
🔹یا روزه، خوردن و آشامیدن و شهوت‌رانی را که اعمال حیوانی هستند از انسان می‌گیرد. خمس، تعلق انسان را به پول از او می‌گیرد. خلاصه عبادات در یک چیز مشترکند و آن خارج کردن انسان از حیوانیت و دنیا و داخل کردن او در عالم ملکوت و رساندنش به خداست.

در میان عبادات، عبادات واجب هستند که می‌توانند آن امر مهم یعنی فنای انسان در خدا را ایجاد کنند. زیرا عبادت واجب، عبادتی است که «باید» انجام داده شود و انسان به هیچ وجه نمی‌تواند از زیر آن در رود. پس از طرفی انسان چون فعلاً دارای کمال حیوانی است، پس میلی به نماز ندارد و ارادۀ نماز خواندن را ندارد. ولی از طرف دیگر نماز واجب چون «باید» دارد، پس نماز را می‌خواند.
🔺این است که در عبادات واجب، در واقع ارادۀ انسان نیست که او را به سوی عمل واجب می‌برد. چون انسان هیچ اراده‌ای برای عمل واجب ندارد. بلکه در واقع ارادۀ خداست که ارادۀ انسان را کنار می‌زند و خودش به جای ارادۀ انسان می‌نشیند و انسان را به حرکت درمی‌آورد که آن عبادت واجب را به جا آورد.
🔹در نتیجه در موقع انجام عمل واجب اتفاقی که می‌افتد این است که «ارادۀ انسان در ارادۀ خدا فانی می‌شود». آن‌گاه اگر این اتفاق پشت سر هم بیفتد، یعنی در یک روز پنج بار ارادۀ انسان در ارادۀ خدا فانی شود یعنی پنج بار نماز بخواند و ... .
پس هر بار که ارادۀ انسان در ارادۀ خدا فانی شود، انسان یک پله از کمال را بالا می‌رود و یک درجه ارتقاء می‌یابد. آن‌گاه این کمالات که به طور مرتب و پشت سر هم روی هم انباشته شوند می‌توانند شخصیت روحانی انسان را شکل نورانی و الهی بدهند و چون بدن و جسم انسان در قیامت تابع شخصیت روح اوست، پس شکل ظاهری و جسمانی انسان هم در قیامت شکل زیبایی به خود خواهد گرفت.

🔹با توجه به این‌که اراده در انسان و خدا، صفت است، در اوائل راه چون ارادۀ انسان در ارادۀ خدا فانی می‌شود، در واقع صفتی از انسان در صفتی از خدا فانی می‌شود. ولی در اثر تکرار فنای صفت به جایی می‌رسد که هر گاه در هنگام به جا آوردن واجبی ارادۀ خدا آمد و به جای ارادۀ انسان نشست، با تمام شدن عمل واجب، ارادۀ خدا از انسان رخت برنمی‌بندد بلکه بعد از اتمام واجب نیز مدتی درنگ می‌کند. در اثر تکرار بیشتر واجبات، مدت درنگ ارادۀ خدا در ذات انسان بیشتر می‌شود تا جای

ی که ارادۀ خدا در انسان استقرار تام پیدا می‌کند و حالت استقرار موقتش را از دست می‌دهد و انسان از «حال» فنای اراده خارج شده و در ارادۀ خدا «مقام» پیدا می‌کند. در اینجا است که انسان تمامی افعالش به ارادۀ خدا انجام می‌شود چه واجباتی که انجام می‌دهد چه مستحبات و چه مباحات.

_________________________________
🔻در اینجا دو سؤال ممکن است پیش آید:
1️⃣ این‌که آیا مستحبات هم می‌توانند انسان را به این مقام فنای اراده برسانند یا نه؟
2️⃣ این‌که ما سالهاست که واجبات را انجام می‌دهیم چرا اثری در خودمان نمی‌بینیم؟
🔺در جواب سؤال اول باید بگوییم که مستحبات نمی‌توانند انسان را به مقام فنای اراده برسانند. زیرا عمل مستحب «باید» ندارد و اگر انسان عمل مستحبی را انجام دهد به دلخواه و ارادۀ خودش انجام می‌دهد نه به ارادۀ خدا. لذا تقربی را که انسان از ناحیۀ نوافل و مستحبات به خدا پیدا می‌کند به اندازۀ تقربی که از فرائض و واجبات پیدا می‌کند نیست و لذا «قرب نوافل» ضعیفتر از «قرب فرائض» هستند.
🔺در جواب سؤال دوم باید بگوییم علت این‌که این واجبات در ما تأثیر نمی‌کنند این است که اولاً واجباتی را که قبلاً انجام نداده‌ایم باعث ایجاد نقص‌ها و شکست‌هایی در وجود ما شده که هر چه این واجباتی که انجام می‌دهیم و باعث جلب رحمت‌های الهی می‌شود از آن شکستگی‌ها دفع می‌شوند. ثانیاً گناهانی که انجام می‌دهیم و وجود ما را آلوده و سیاه کرده‌اند، آن رحمت‌های الهی را آلوده و سیاه می‌کنند. ثالثاً همان واجباتی را که انجام می‌دهیم با تفرقۀ حواس و پریشانی خاطر و غفلت از خدا و توجه به دنیا انجام می‌دهیم. در نتیجه ارادۀ خدا بطور کامل در حین انجام واجبات در ما تحقق و استقرار پیدا نمی‌کند.

🔸یک نکته ماند که توضیح بدهیم و آن این‌که گفتیم هر موجود برای رسیدن به کمال موجود بالاتر باید از کمال خود (که نسبت به کمال موجود بالاتر نقص است) فانی شود تا کمال موجود بالاتر را بدست آورد، این فنا در واقع همان عبودیت است. زیرا عبد یک مشخصۀ بارزی که دارد این است که موجودی فانی است و مخصوصاً اراده‌اش فانی در ارادۀ مولایش است. یک عبد (مثل بندگان و بردگان در قدیم) بارزترین چیزی که در او ظهور داشت، فنای اراده‌اش بود در ارادۀ مولا و اربابش. اگر اربابش می‌گفت برو این کار را بکن، مسلم است که خود عبد مایل به انجام آن کار نیست و خودش باشد و خودش ارادۀ انجام آن کار را ندارد. اما چرا عبد با آنکه اراده ندارد ولی آن کار را انجام می‌دهد؟ جواب همان است که در اینجا در واقع ارادۀ مولایش به جای ارادۀ او نشسته و ارادۀ مولا است که او را وادار به آن کار می‌کند و ارادۀ او در ارادۀ مولا فانی شده است.
🔹عارفی می‌گوید توحید را از عبدی (یعنی از یک برده) آموختم. روزی در راهی با عبدی همراه شدم. از او پرسیدم: نامت چیست؟ گفت: هرچه بنامند. گفتم: چه می‌خوری؟ گفت: هرچه بخورانند. گفتم: چه می‌پوشی؟ گفت: هرچه بپوشانند. گفتم: کجا می‌نشینی؟ گفت: هر جا بنشانند.
این به خاطر آنست که عبد از خود اراده‌ای ندارد و در واقع ارادۀ ارباب ومولایش است که در او تجلی یافته و برای او تصمیم می‌گیرد.
نتیجه این‌که اگر گفتیم فنا مقدمۀ کمال است، همچنین می‌توانیم بگوییم عبودیت مقدمۀ کمال است. زیرا عبودیت همان فنا است و لذا در تشهد نماز می‌گوییم: «اشهد ان محمداً عبده و رسوله» یعنی پیامبر اکرم (صلّی‌الله‌علیه‌وآله) تا به مقام عبودیت و فنا نرسید به مقام رسالت نرسید. یعنی از رسوم بشریت فانی شد تا به عالم ملکوت عروج کرد و در آن‌جا به او مقام رسالت دادند.
❇️ یک نکته را در مورد مستحبات بگوییم و آن اینکه تا انسان عبادات واجب را انجام ندهد عبادات مستحب ارزشی ندارند. زیرا مستحبات مکمل واجبات هستند و در جایی که اصل عمل واجب انجام نشود، عمل مستحب فایده ندارد.
✅همچنین اگر کسی انفاقات مستحب انجام دهد ولی انفاق واجب یعنی خمس مالش را نپردازد، معلوم است این انفاقاتِ مستحب برای تکامل روحانی او بی فایده خواهند بود. ( خمس حق امام زمان (علیه السلام) است. چطور می شود که انسان و مخصوصا سالک الی الله حق امام را ادا نکند و از امام انتظار دستگیری و عنایت داشته باشد).

******************************

حضرت علامه مروجی سبزواری

سلسله بیانات اسرار حج

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۷