هو الطالب و المطلوب
****************
«... تا اینکه دست تقدیر الهی در سال ۶۱ مرا از سبزوار بیرون کشید و برای تحصیل در حوزه از این شهر خارج شدم و به دلایلی ابتدا به تهران و حوزهی علمیهی چیذر تجریش رفتم و یک سال در آنجا ماندم و در مهرماه ۶۲ عاقبت به قم مقدسه رفتم و بزرگترین انگیزهی من از رفتن به قم دست یافتن به حکمت علمی و عملی بود، و دست یافتن به اساتیدی که بتوانم نزد آنها فلسفهی الهی و عرفان نظری را بخوانم، و دیگر، دست یافتن به استادی و پیری که حاضر شود مرا به شاگردی بپذیرد و درِ خانهاش را به رویم بگشاید و مرا به خود راه دهد و قلب مرا از سیاهچال ظلمانی طبیعت وجودم خارج نموده و آن را به مراتب نوری وجودم عروج دهد.
بسیار سرگشته بودم، چه در سبزوار و یا تهران و اکنون هم که به قم آمده بودم، روحم دچار آوارگی و سرگشتگی عجیبی بود. با آنکه سن من در آن زمانها حدود نوزده یا بیست و بیستویک بیشتر نبود اما هیچ دلخوشی نداشتم.
همسنوسالهای من عصرها که میشد در خیابانها و پارکها پرسه میزدند و یا به مسافرت میرفتند ولی من اصلاً دل و دماغ همراهی با آنها را نداشتم و اصلا با آنها رفتوآمد نمیکردم.
تنها بودم و تنها.
بیشتر، عصرها و دم غروب که میشد در خیابانهای خلوت به تنهایی پرسه میزدم و مثل آدمی که بزرگترین چیز زندگیش را گم کرده و از یافتن آن مأیوس شده، بیهدف پرسه میزدم و با خود میاندیشیدم که آیا کسی هست که این گمشدهی مرا دوباره به من برگرداند؟
آنچه را گم کرده بودم در واقع «خودِ» من بود و احساس میکردم در یک «خود» کاذب و کاغذی یا پوشالی زندگی میکنم و این «خود»، آن «خود» واقعی من نیست.
آن «خود»ی که بنابر فرمودهی قرآن: «و أشهدهم علی أنفسهم الستُ بربکم» هرگاه به آن «خود» و آن «من» نگاه میکنم رب خودم را ببینم، و «خود» را رب ببینم.
آن «خود» یک «خود» جوهری و نوری و حقیقی و ربوبی و الوهی است، و آن «خود» کجا و این «خود»ی که الان در آن زندگی میکنم کجا؟ خودی با یک مشت علایق حیوانی که اگر کوچکترین خللی در آب و غذا و خوابش پیش آید مریض میشود و از اِستوا و اعتدال وجودی خارج میگردد من این خود را و این من را نمیخواهم.
آن خود را و آن من را میخواهم و میدانم که آن خود در جایی و در زاویهای از همین خود گم شده و آن خود جوهری در جایی و در زاویهای از این خود عَرَضی گم شده، و گوهری در میان بیابانی پر ظلمت، در گوشهای نهان گردیده، و به دنبال خضری بودم که در این ظلمات، بلدِ راه من باشد و دست مرا بگیرد و مرا به آن گوهر برساند.
به دنبال ابراهیمی بودم که تبری بردارد و این خودی که اگرچه از جنس پوشال بود ولی از بس که دنیا در آن نفوذ کرده هماکنون از سنگ سختتر شده -مانند پوشالهایی که در کولرهای آبی تعبیه شده و اگر چند سالی عوض نشوند املاح آبهایی که به درون آنها میریزند آنها را سخت و همچون سنگ میکنند- این ابراهیم با آن تبر خود، این من را بشکند و آن «خود» حقیقی و آن منِ جوهری را آزاد نماید ...»
__________________________
«... گفتم که سال ۶۱ را در تهران و در حوزهی علمیهی چیذر گذراندم.
چیذر از روستاهای قدیم تهران بوده که البته با روستاهای همجوارش مثل قیطریه از زمان پهلوی دوم در اثر گسترش تهران، به شهر متصل شده بودند و نزدیک تجریش قرار داشتند.
اما در آن زمان، یعنی چهل سال قبل هنوز باغها و کوچه باغهایی بودند دست نخورده که همان ترکیب نخست خویش در زمان قاجاریه را حفظ کرده بودند.
غروبها در این کوچهها قدم میزدم و سعی میکردم به یاد آورم وضعیت آن محل را در حالیکه در حدود یکصدوپنجاه سال پیش به صورت روستایی بود. درختهایی بلند از میان باغهای دو طرف کوچه سر به هم آورده بودند و چنین برایم کشف میشد که در میان اسماءالله دارم قدم میزنم، و آنقدر حواسم را جمع میکردم که با عبور از میان دیوارها و درختها و خانههای قدیمی با شیروانیهایی کهنه و رنگورو رفته، کلاغها و صدای آنها در غروبهای زمستان، و اگر برفی باریده بود یا نمنم بارانی میآمد، و آخرین رهگذرهایی که به عزم رفتن به خانه نان یا چیز دیگر در دست داشتند، که اینها برایم به صورت باطن و حقیقتشان که اسماءالله باشد تجلی میکردند، بتوانم باطن باطنشان را که «هو» است پیدا کنم.
آری چه بسیار غروبها که از درسهای رسمی و کسبی خسته میشدم ،که این درسها را باید از کتاب و استاد بیاموزی و با عقل جزئی خود آنها را فرا بگیری، در میان این محلههای قدیمی و این کوچههایی که تمدن و تجدد آنها را فراموش کرده است و هنوز غولهای آهنین بیلهای مکانیکی به جان آنها نیفتادهاند، به دنبال علمی دیگر به راه میافتادم که استاد آن اولیاء خداست و کلاس درس آنها، همین آیات آفاقی هستند و فراگیری آن با قلب است که کدبانوی وجود انسان است، نه با عقل جزئی که کدخدای وجود آدمی است.
هرچند به ولیّی از اولیای خدا دست پیدا نکرده بودم اما یقین داشتم که به او دست پیدا خواهم کرد. زیرا همین کششها و جذبهها و سوز و گدازها که شبانهروز مرا رها نمیکردند، و همین که قلبم در فضاهای خاصی که قرار میگرفت باز میشد و حقایقی بر آن اشراق میگردید، همین نشانهی آن بود که در حوزهی جذب و مغناطیس و روحانیت ولیّی از اولیای حق قرار گرفتهام و اوست که مدام دارد مرا به سوی خودش میکشد و چنین مرا بیتاب و دربهدر و درمانده کرده است. اما دریغ که هنوز به جسمانیت او دسترسی نداشتم و این چیزی بود که به شدت مرا آزار میداد و این طرف و آن طرف میکشاند ...»