هو اللطیف
***********
اما این که آن پیر که بود که شیخ ما را چنین مفتون خود ساخته بود حضرت شیخ چنین مینویسد:
"در سال چهارم دبیرستان، دبیری داشتم به نام آقای حسن عارفی که بعد از فارغالتحصیلی از دبیرستان که مصادف با وقوع انقلاب اسلامی در ایران نیز بود، با او دوستی صمیمانهای پیدا کردم. او مردی بود بسیار دانا و با مطالعات وسیع که بسیاری از آیات قرآن و اشعار جناب ملّا را نیز از حفظ داشت. او رشتهاش ادبیات فارسی بود و با کثیری از بزرگان شعر و ادب فارسی که شهرت بینالمللی داشتند آشنا و دوست بود و با آنها مراودات بسیار داشت، و در جلسات عمومی و خصوصی آنها که در شهرهای مختلف ایران برگزار میشد از او دعوت به عمل میآوردند. او تمام خاندانهای اعیان و اصیل سبزوار را میشناخت و با آنها مراودت داشت. روزی از او در مورد آن پیر سؤال کردم و او برایم توضیح داد که: او سید عبدالغفور واصلی است، و اگرچه از لحاظ قد و قامت، کوتاه و نحیف و لاغر است، ولی از لحاظ روحی دریایی است که هرچه در آن شنا کنی به ساحل آن نمیرسی".
استاد در ادامه چنین مینویسد:
"او را هیچ کس در سبزوار به درستی نشناخت و شاید به اندازهی من کسی به عوالم درونی او واقف نشد. او تنها زیست و در جریان سلوکش نیز تنها بود و تنها از این جهان به جهان دیگر رحلت نمود. در مجلس ختمش نیز عدهای بسیار قلیل شرکت داشتند."
به هر حال آن روزی که من باب آشنایی را با او باز کردم روز بعد، دیگر به منزل حاج آقا فخر نرفتم، بلکه طرف عصر به منزل خودش رفتم و در حالیکه هنوز کمی بیم و ترس در دلم بود، دقالباب نمودم.
دختری در را گشود و گفتم حاجآقا تشریف دارند؟ گفت بله، و در حالی که با نگاهی خاص مرا ورانداز میکرد که شاید معنی نگاهش این بود که این بچه با پدربزرگ من چه کار دارد، رفت و سید را خبر نمود.
سید آمد و مرا دید و احوالپرسی نمود.
گفتم برای سؤالی آمدهام.
گفت بپرس.
مسئلهای عرفانی را پرسیدم.
او شروع به جواب نمود و این دیدار در جلوی در منزل او حدود دو ساعت طول کشید.
من سراپا خجالت شده بودم که پیرمردی بهخاطر من دو ساعت است که سرپا ایستاده و به سؤال من ناقابل پاسخ میدهد.
__________________________
آن روز گذشت، دو سه روز و شاید یک هفته خودم را با چه فشاری نگه داشتم که به در خانهاش نروم تا این که نتوانستم تحمل کنم و حدود ساعت چهارِ بعدازظهری تابستانی به در خانهاش رفتم.
در خانه را گشود و تا چشمش به من افتاد بهسرعت گفت بیا داخل..."
"... در خانه را گشود و تا چشمش به من افتاد به سرعت گفت بیا داخل. مرا وارد منزلش نمود. منزلی قدیمی بود، از حیاطش گذشتیم و وارد ساختمان شدیم، از پلهها بالا رفته و به طبقه ی بالا رسیدیم. ناگهان با صحنه ای شگفت آور مواجه شدم. آن طبقه تشکیل شده بود از راهروی به طول حدود ده متر و دو اتاق بزرگ بیست متری در دو طرف آن که تمام اطراف این راهرو و اتاقها پر از قفسههای کتاب بود و انسان را بهتی همراه با وحشت فرا میگرفت، و ای عجب که تمام این چند هزار جلد کتاب را خوانده بود به طوریکه یک چشمش را از دست داده و مصنوعی بود.
در میان راهرو میزی قرار داشت و دو صندلی در دو طرفش نهاده بود، مرا روی صندلی نشاند و دو فنجان به همراه یک قوری چای آورد و خودش هم نشست برای خودش و من چای ریخت و شروع به صحبت کرد. او همچون دریایی شده بود و سخنان و حکمتهایی که بیان میکرد همچون امواجی بودند که از این دریا برمیخاستند و بر ساحل قلبم فرو مینشستند.
اگر بخواهم تصویری از خودم در آن لحظات به دست دهم بهتر از این بیت حضرت لسانالغیب نیست که:
ساقی سیم ساق من گر همه درد میدهد
کیست که تن چو جام می جمله دهن نمیکند
آری، جام فقط یک عضو دارد و آن دهان است و چون ساقی شراب در جام میریزد تمامی جام، دهان است تا شراب را به تمامی در خود بگیرد. من هم در آن لحظات تمامی اعضایم دهانی شده بود تا ذرهای از شرابهای حکمت که بر من فرو میریخت ضایع نشود. چون سخنانش تمام شد و من از آن فضا بیرون آمدم دیدم حدود چهار ساعت گذشته و با توجه به عصرهای بلند تابستان، اگر ساعت سه آمده بودم الان نزدیک اذان مغرب است".
____________________________
"چه بسیار روزها که طرف بعدازظهر مدام در میان کوچهی آنها پرسه میزدم تا وضعیت مساعدی پیش آید و من به نزد او بروم.
حتی یک بار زمستان بود و یک ساعت از مغرب گذشته بود که همسرش از منزل بیرون رفت و متوجه شدم که منزل آنها خالی است سراسیمه به سوی منزلش رفتم و دقالباب نمودم.
خودش در را گشود و تا چشمش به من افتاد مرا به داخل دعوت کرد و در اتاق کرسی زده بودند و مرا تعارف کرد که بنشینم و خودش هم چای آورد و نشست و در آن شب طولانی زمستان برایم سخن گفت و گویی از دهانش لئالی* حکمت و دُراری* معرفت میریخت و باز هم تمام اعضای من شده بود یک عضو واحد و آن عضو واحد گوش بود. وقتی خارج شدم آنقدر مشعوف و خوشحال بودم که گویی بر روی ابرها راه میرفتم. برای اولین بار بود که داشتم لذت معرفت را میچشیدم و از زمان آشنایی با او بود که فهمیدم معارف توحیدی چقدر لذتبخش هستند.
در همان حال خوشحال بودم که هماکنون خداوند در این شهر به من این توفیق را داد که این باب حکمت و معرفت بر روی من باز شود و چنین معارف نابی نصیب من گردد، و الان سایر جوانهای بیست ساله در این شهر چه میکنند و حتی همانهایی که مذهبی هستند، اگر در مساجد هستند در کدام مسجد چنین معارفی برای آنها تبیین میشود،
و اینجاست که به سخن استادم حضرت آیتالله حسنزاده آملی میرسم که میفرمود:
"نود درصد منبرهای کشور ما باید تعطیل شوند".
و البته ایشان بسیار خوشبینانه به منابر جامعهی ما نظر کرده است".
*************************
* لئالی = جمع لؤلؤ
* دراری = جمع دُرّ