بسم الله الرحمن الرحیم
******************
همانگونه که نی، زمانی که از مواد چوب پنبهایِ داخلش خالی میشود، قابلیت پیدا میکند که بر لب های نوازنده گذاشته شود و از دَمهای او پر گردد، انسان هم اگر از زواید نفس حیوانی و رذایل نفسانی و توجهات به دنیا و غفلات از خدا پاک شود، به جایی میرسد که خداوند او را قابل میبیند که نَفَس خود را در او جاری کند و سخنان و پیامهای خود را از طریق او به خلقش برساند.
در اینجا به قول مولانا، این انسان دو دهان دارد. یک دهانش بر دهان خداست و دهان دیگرش به سوی مردم است؛ درست مثل نی که دارای دو دهنه است. یک دهانش بر لبهای نوازنده است و دهان دیگرش به سوی مردم است که نفسهای نوازنده از طریق این دهان به مردم میرسد.
البته نی (فقر انسان)، عرضی عریض و دامنهای وسیع دارد. ابتدای آن از زمانی آغاز میشود که انسان خودش را مالک هیچ چیز نداند. نه مالک عَرَض خود و نه مالک جوهر خودش. هیچ استقلالی برای خودش نبیند و خود را بالکل مملوک خدا و عبد خدا بداند: « لایقدر علی شیء و هو کَلٌ علی مولاه» بر هیچ چیزی قدرت ندارد. نه مالک حیات خودش است و اگر حیّ و زنده است، از خداست که حیات را در او بر پا نگه داشته، نه خودش را قادر بر نگاه کردن میبیند و نه حتی نگاه کردن خودش را به اختیار خودش میداند و کاملا ادراک میکند که اگر نگاه میکند به اذن الله نگاه میکند، یعنی با قدرتی که خدا در او نهاده قدرت نگاه کردن دارد. این است که عبد عبارت است از اینکه: « لایقدر علی شیء»
« هو کَلٌ علی مولاه» و او به طور تام و بالکُلّ، کَلّ ( سربار ) بر مولایش و متوجه خدایش است که خدایش به او قدرت نگاه کردن بدهد. قدرت فکر کردن بدهد، قدرت بر ادامۀ حیات و ادامۀ وجود بدهد.
اینجاست که کاملا احساس میکند که اگر نگاه میکند، خداست که نگاه میکند. اگر میشنود، خداست که میشنود و اگر نطق میکند، خداست که از زبان او نطق میکند. لذا بالله میبیند. بالله میشنود و بالله سخن میگوید. این همان 'قرب نوافل' است.
چنین انسانی میشود نی؛ و نی هر چه گوید و هر صدایی از او خارج می شود، از خودش نیست و از نوازنده است.
📖 گاهی یک نی آنقدر توجه به خودش دارد که از نوازنده غافل است. خیال میکند که صداهایی که از او خارج میشود از خودش است. لذا گرفتار عجب و ریا و سایر رذائل نفسانی میشود و این خودبینی است که انسان را گرفتار آن ناهنجاریهای نفسانی میکند.
اما یک جور نی هست که متوجه «نی» بودن خود و لا بودن خود هست و میداند که هیچ است و اگر هست به اوست، و اگر وجودی دارد به اوست. اگر صفاتی دارد، به اوست. به او میشنود، به او میبیند و به او نطق میکند.
آنگاه که انسان این مطالب را در خود ادراک کرد، به اول درجۀ فقر و به اول مرتبۀ عبودیت رسیده است و میشود او را فقیر و عبد نامید. در اینجاست که این آیات را شهود میکند: «لایقدر علی شیء و هو کل علی مولاه» (نحل/۷۶)، «یا ایها الناس انتم الفقراء الی الله و الله هو الغنی الحمید» (فاطر/ ۱۵)، « ایاک نعبد و ایاک نستعین» (حمد/۵)
البته در این مرتبه، انسان هنوز خودش را ادراک میکند و میگوید 'من'، ولی منِ خود را بالحق میبیند. وجودش را و صفاتش را و افعالش را از خدا میداند و هیچ استقلالی را برای خود احساس نمیکند. این اولین مرتبۀ فقر است.
اینجاست که به قول مولانا:
ما چو چنگیم و تو زخمه میزنی
زاری از ما نی تو زاری میکنی
ما چو ناییم و نوا در ما ز توست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز توست ای خوش صفات ...
چون انسان در این فقر خود شروع به سیر کرد، به جایی میرسد که عالم اطلاق و لاحدی و لا تعیّن است. این سیر در واقع سیر از هشیاری به بیهوشی و سیر از مقید به مطلق است. سیر از خود به بیخودی است. یعنی در این سیر مرتب قید کم میشود و کم میشود تا اینکه به خداوند میرسد و چون خداوند مطلق است، یکباره همۀ قیودش در هم میشکند و در نتیجه این انسان ناگهان خودش را گم میکند.
چرا که قبلا این انسان، از یک وجود مقید و محدود و دارای حد برخوردار بود، و همین حد و قید، شناسنامهاش بود و خودش را در میان موجودات به همین قید میشناخت، و حتی خودش را در مقابل خداوند به همین قید میشناخت.
اما چون در عالم اطلاق میافتد، قیدش از بین میرود و شناسنامهاش باطل میشود و اینجاست که بهتش میزند و خودش را گم میکند و این وادی حیرت است.
در عربی ضربالمثلی است تحت عنوان «احمقُ مِن حَبَنَّقَه»
یعنی احمقتر از حبنّقه. این حبنّقه شخصی سفیه بوده که کدویی را سوراخ کرده و نخی از داخل آن عبور داده و بر گردن خود انداخته بود که خودش را گم نکند و علامت او بود! شبی که او خوابیده بود، رندی نخ را از گردن او درآورده و بر گردن خود میآویزد. چون حبنّقه بیدار میشود و کدو را در گردن خود نمیبیند و آن را بر گردن دیگری میبیند متعجب شده و میگوید: اگر من من هستم، پس کدوی من کو؟ و اگر او من است پس من کیستم؟! ...
خلاصه کدوی او علامت او بود که خودش را گم نکند. اما کدویش که رفت، او هم خودش را گم کرد.
کدوی انسان و بلکه هر موجودی، مقدار وجودی او و قَدَر اوست. که: «اِنّا کلَّ شئ خلقناهُ بِقَدَر» قمر۴۹ (ما هر چیزی را با قَدَر آفریدیم) یعنی با مقداری معین از وجود آفرید.
آنگاه انسان در سیر فقری و عروج عبودیِ خود و سفر خود از عالم قدر و مقدار به عالم بیقدری و لامقداری، چون قدر و مقدار خود را از دست داد، دیگر تشخص و هویتش را از دست میدهد و لذا در واقع «خود»ش را در بحر لایزال الهی گم میکند، و دیگر خودش را نمیشناسد.
زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم
گوش بده عربده را دست منه بر دهنم
چون که من از دست شدم در ره من شیشه منه
گر بنهی پا بنهم هر چه بیابم شکنم
اصل تویی من چه کسم آینهای در کف تو
هر چه نمایی بشوم آینۀ ممتحنم
از آن جا که خدا نه مذکر است و نه مؤنث، نه سیاه و نه سفید، نه فارس و نه ترک، انسان هم که در این مرتبه رسیده نه مذکر است و نه مؤنث. نه فارس است و نه ترک.
چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمیدانم
نه ترسا نه یهودیّم نه گبرم نه مسلمانم
نه شرقیّم نه غربیّم نه عِلویّم نه سِفلیّم
نه ز ارکان طبیعیّم نه از افلاک گردانم
نه از هندم نه از چینم نه از بلغار و سقسینم
نه از ملک عراقینم نه از خاک خراسانم
نشانم بینشان باشد مکانم لامکان باشد
نه تن باشم نه جان باشم، که من خود جان جانانم
الا ای شمس تبریزی چنان مستم در این عالم
که جز مستی و سر مستی دگر چیزی نمیدانم
این مرتبه، آخرین مرتبۀ فقر است که نامش فناء فی الله است. یعنی فنای وجود مطلق در وجود مطلق. اینجا نه انسان خداست (چنان که در قرب فرائض چنین است)، و نه خدا انسان است (چنان که در قرب نوافل چنین است).
چرا که قرب در جایی است که دوئیت برقرار بوده و فاصله وجود داشته باشد. اما چون فاصله از بین رفته و هر دو یکی شدهاند پس قرب معنی ندارد ...
**********************************
از بیانات حضرت علامه آیت الله مروجی سبزواری