🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

💠 بسم رب فاطمة 💠
****************
نشر آثار حضرت علامه ذوالفنون
آیت الحق
شیخ عبد الحمید مروجی سبزواری
شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی رحمة الله علیه
_____________________
به دست باد سپردم عنان راحله را
بدان امید که یابم نشان قافله را
وصال مجلس دریادلان میسر نیست
مگر به باره ی خون طی کنیم فاصله را
______________________
در حال حاضر این وبلاگ با هیچ کانالی در پیام رسانها در ارتباط نمی باشد.

طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مقام فنا» ثبت شده است

به عقل می گویند روز، به نفس می گویند شب. بحث لیل القدر در اینجا برایتان حل شود. به عقل می گویند روز، یوم الجمع. قلب یا نفس را می گویند شب. لیله. جبرئیل، لیله القدر هست. عقل اول، یوم الجمع هست. یوم می گویند چون که در روز یک نور واحد می تابد. وحدت است. وحدت را ازش تعبیر می کنند به روز یا یوم. این نور به جبرئیل می تابد ازش متکثر می شود. این تکثر چون چیز خوبی نیست ازش تعبیر می کنند به شب.

کثرت خوب نیست وحدت خوب هست. وحدت چون با خدا سنخیت دارد لذا به آن گفته اند نور، روز و یوم و یوم الجمع هم هست. یعنی آن نوری که جمع هست همه اسماء خدا در آن جمع هست. اما این نور که می تابد به جبرئیل، جبرئیل متکثرش می کند. و لذا جبرئیل را می گویند لیل القدر. شب به او می گویند. شب عدم نور هست. روز وجود نور هست. چون نور واحد در عقل اول وجود دارد به آن گفته اند روز. اما وقتی که این می آید به جبرئیل می خورد آن وحدت خودش را از دست می دهد. لذا وحدت وجود ندارد، عدم وحدت ست، عدم با شب تناسب دارد. کثرت نبودن وحدت هست از این جاست که به جبرئیل می گوییم لیل القدر. 

حالا عقل خود پیغمبر یوم الجمع هست. یعنی با عقل اول اتحاد پیدا کرده، عقل پیغمبر روز است روز. در آنجا نور الله به عقل اول خورده و این نور روز هست چون در روز نور وجود دارد و چون همه ی اسماء خدا جمع هست پس عقل پیغمبر می شود یوم الجمع. از آن طرف چون مقام عقل خیلی فعال نیست. پیغمبر لیل القدر نیست قلب کارایی ندارد.

اینجا کار حضرت زهرا ست که چون عقلش قوت پیدا کرده با عقل پدرش، هم نفس خیلی قوت پیدا کرده با جبرئیل اتحاد پیدا کرده، بنابراین حضرت زهرا هم یوم الجمع هست و هم لیل القدر. بنابراین نور الله بر عقل فاطمه تابیده و این عقل را روشن کرده شده روز و چون آن نوری که به عقل فاطمه خورده جامع جمیع اسماء هست همه اسماء را به یک وجود واحد دارد عقل فاطمه می شود یوم الجمع از آنجا می تاباند به قلب خودش می شود لیل القدر چون در قلب فاطمه زهرا دیگر وحدت وجود ندارد. کثرت وجود دارد کثرت عدم وحدت است. عدم برآن حاکم هست لذا این که می گوید انا انزلناه فی لیل القدر.

ما نازل کردیم قرآن را در شب قدر. می شه دو جور تفسیرش کنیم: ما نازلش کردیم از عقل اول به مقام جبرئیل که جبرئیل شب هست. یا بگو نازلش کردیم از عقل پیغمبر به قلب فاطمه. قرآن را در لیل القدر از عقل کل فرقی نمی کند چون عقل پیغمبر همان عقل کل هست از آنجا نازلش کردیم بر قلب فاطمه، آن قلب می شود لیل القدر. فاطمه زهرا درمقام قلب هست. اگر شنیده اید بر قلب امام زمان آن هم عیب ندارد. پس بنابراین فاطمه زهرا از جهت عقلی، عقل اول است، عقل کل هست و از جهت قلبی، لیل القدر می شود. حالا چون نور واحد الله بر قلب فاطمه زهرا نازل می شود و متکثر می شود، عالم آفرینش پدید می آیند و وقتی که پدید آمدند دیگه عالم پیدا می شود و غرض خدا برآورده می شود که می خواست فیض وجود به آخرین مرتبه خودش برسد که تا عالم طبیعت هست این مدیون حضرت زهرا ست لذا می فرماید اگر او نبود شما را خلقتان نمی کردم، اگر او نبود، شما ها در مرتبه عقل هستید. پیغمبر و علی (ع) در مرتبه عقل هستند بنابراین همان جا می ماند.شما فرض کنید نطفه در بدن مرد بماند دیگه بچه که نمی شود باید واحد رحم زن شود تا متکثر شود، کثیر شود. این هم همین است باید نور الله از عقل اول وارد رحم قلب فاطمه شود تا در آنجا متکثر شود و عالم پدید بیاید.

حضرت زهرا این دو خصوصیت خودش را یعنی خصوصیت عقل بودن و قلب بودن، این دوتا را در اولاد خودش قرار داد یعنی در یازده امامی که اولاد او هستند این دو مقام را درهمه آن یازده نفر قرار داد بنابراین همه آن یازده امام هم در مقام عقل هستند و هم در مقام قلب. به عبارت دیگر اینها در مقام عقلشان یوم الجمع هستند و در مقام قلبشان لیل القدر هستند. اینها در مقام عقلشان کتاب مکنون هستند و در مقام قلبشان کتاب مبین هستند. در مقام عقلشان قرآن هستند یعنی جمع و در مقام قلبشان فرقان هستند یعنی متفرق. در مقام عقلشان علی هستند و در مقام قلبشان فاطمه هستند. بنابراین اولاد حضرت زهرا این ارث را از مادرشان برده اند. عقل را و قلب را. که اینها از طرفی در مرتبه عقل کل و عقل اول هستند و اتحاد تام با عقل پیغمبر و عقل کل دارند هر دوتایش یکی هست. از لحاظ قلبی در مقام مادرشان هستند لذا این که گفتیم انا انزلناه فی لیل القدر. قرآن را در لیل القدر نازل کردیم یعنی قلب امام زمان آن هم عیب ندارد چون امام زمان در مقام قلب هست مقام قلب هم دارد. و بنابراین اینکه اینها هستند این یازده نفر باید باشند. شما ببینید در کنار حضرت علی حضرت زهرا هست. اگر حضرت زهرا نمی بود حضرت علی نمی توانست به تنهایی عالم را تدبیر کند. چون عرض کردم عقل هست دیگر نمی توانست باز کند این نور را. باید در کنارش فاطمه باشد که این نور از عقل علی به قلب فاطمه بتابد تا بعد از یوم الجمع عقل علی به لیل القدر قلب فاطمه بتابد در آنجا آن نور متجزی شود، جدا شود تا عالم آفرینش پدیدار شود و تدبیر شود. بعد از حضرت فاطمه زهرا دیگر دو نفر نیستند علی و فاطمه نیستند. امام حسن هم در مقام عقل هست هم در مقام قلب. امام حسین هم در مقام عقل هست هم درمقام قلب. امام حسن در مقام عقلش نور الله را می گیرد می تاباند به قلبش، قلب آن را باز می کند تجزیه می کند، عالم طبیعت خلق می شود ایجاد می شود تدبیر می شود به همین ترتبیب تا اولاد دیگر.

این روایت لولاک می خواهد بگوید که حضرت زهرا در مقام قلب هست.

************************************************************************************************

پیاده شده از فایل صوتی مقامات حضرت زهرا سلام الله علیها

علامه حمید رضا مروجی سبزواری حفظه الله

۱ نظر ۱۹ بهمن ۹۷

سوره مبارکه کوثر که می فرماید:

 انّا اعطیناکَ الکوثر

، ما به تو کوثر را اعطا کردیم این کوثر حکایت از مقام دیگری هم برای حضرت زهرا می کند .چون کوثر را منطبق کردند بر حضرت زهرا سلام الله علیها . کوثر اصلش به معنای خیر کثیر است، ما به تو خیر کثیر عطا کردیم ، قرآن در بهشت از یازده نهر اسم می برد  وهمچنین از رودهای در بهشت و حوض کوثر که اصل و سرچشمه همه ی آن رودهاست و تمام رودهای بهشت از کوثر تغذیه می شوند ، و آب منشاء حیات است  ،بنابراین حیات در بهشت  به طور کلی از ناحیه حضرت زهرا سلام الله علیها است ، چنانکه حیات در دنیا از ناحیه ایشان است ، و آن حضرت منشاء حیات همه . موجودات عالم هستند ،اعم از جمادات و حیوانات و انسانها و ملائکه .

آب و حیات خیر کثیر است . آیه دیگر که از بعد دیگر کوثر را معنا می کند ، و آن آیه این ا ست که البقرة : 269 

 یُؤْتِی الْحِکْمَةَ مَنْ یَشاءُ وَ مَنْ یُؤْتَ الْحِکْمَةَ فَقَد أُوتِیَ خَیْراً کَثیراً وَ ما یَذَّکَّرُ إِلاَّ أُولُوا الْأَلْبابِ

در این آیه صحبت از خیر کثیر شده که خداوند حکمت را به هر کس که بخواهد عطا می کند و به هر کس که خداوند حکمت را عطا فرمود به او خیر کثیر داده است .

اصل کلمه کوثر مبالغه در کثرت است ، کوثر بر وزن فَوعَل چیزی که خیلی زیاد است ، خیری که خیلی زیاد است. در این آیه شریفه کوثر را عبارت از حکمت دانسته  که خداوند به هر کس که بخواهد حکمت عطا می کند و به هر کس که حکمت عطا کرد خیر کثیری به او عنایت کرده است .

از آن طرف می فرمایند کوثر و خیر کثیر حضرت زهرا سلام الله علیهاست ، و در این آیه می فرماید : حکمت همان خیر کثیر است ، پس اینکه فرمود : انّا اعطیناک الکوثر ، ما به تو خیر کثیر دادیم ؛ پس بنابراین حضرت زهرا سلام الله علیها همان حکمت است و ایشان از مقام حکمت برخوردار است .

حکمت چیست ؟ حکمت خیر کثیر است و پس حضرت زهرا سلام الله علیها همان حکمت و خیر کثیر است .

حکمت معمولا در علم اخلاق یک معنا دارد و در عرفان یک معنا و در علم فلسفه معنای دیگر .در علم فلسفه وقتی می گویند حکمت به معنای قوه ای است که انسان می تواند بوسیله محاسبات عقلی در احوال وجود تحقیق کند و حقایق مربوط به وجود را کشف کند .مثلا در علم ریاضی از خصوصیات اعداد صحبت می کنند ، در علم طب از خصوصیات بدن صحبت می کنند ، در علم ستاره شناسی از خصوصیات ستاره ها صحبت می کنند ، اما در فلسفه از خود وجود صحبت می کنند که چه خصوصیاتی دارد ، مثلا وجود اصیل است ، وجود مشکک است ، حکمت آن علم به خصوصیات وجود است که انسان از راه عقل و استدلالهای عقلی بتواند آن خصوصیات وجود را کشف کند ، بنابراین می گویند حکیم کسی است که آن عصای استدلال را بردارد عقل خود را مجهز به عصای استدلال کند و در عالم وجود راه بیفتد و خصوصیات وجود را کشف کند ، در اصطلاح فلسفه به این می گویند حکیم .

در علم اخلاق حکمت عبارت است از آن حد وسط بین دو حد افراط و تفریط قوه ی فکریه. در علم اخلاق انسان دارای سه قوه است : قوه فکریه که با آن فکر می کند که چه بکنم که منافع را کسب کنم و ضررها را دفع کنم چطور تجارت را گسترش دهم، با فکر کردن منافع را به سوی خودش جلب می کند. قوه دیگر قوه شهویه است ، بعد از اینکه انسان فکر کرد که چطور منفعت را به سوی خود جلب کنم این قوه شهویه را استخدام می کند که برود آن منفعت را کسب کند، مثلا انسان تشنه است، با خودش فکر می کند آن آبی که روی میز است را باید بخورم ، فکر می کند که آن آب به مصلحت من است خوردنش ، اینجاست که این قوه فکریه شهوت را استخدام می کند و این قوه شهوت اعضا را به حرکت در می آورد و انسان می رود به طرف آب .قوه غضبیه اینطور است که وقتی انسان فکر میکند که چه کنم از ضرری خود را دور کنم ، مثلا وسط خیابان ماشینی به طرفش می آید قوه فکریه می گوید این ماشین با این سرعت برای تو ضرر است بنابراین خودت را دور کن، اینجا به قوه غضبیه دستور می دهد که انسان را دور می کند و این قوه اعضا و پاها را به حرکت در می آورد و انسان را سریع از خیابان دور می کند. پس اصل قوه فکریه است و آن قوه شهویه و غضبیه در خدمت قوه فکریه هستند، اول انسان با قوه فکریه، فکر میکند که چطور منافع را به سوی خود جلب کند و بعد قوه شهویه را به کار وامی دارد که انسان را ببرد به سوی جلب منفعت یا فکر می کند که چگونه آن ضرر را از خودم دفع کنم و بعد قوه غضبیه را به کار وا می دارد که انسان را از ضرر دورش کند. این قوه فکریه دو حد افراط و تفریط دارد، حد افراطش حالتی است که به آن می گویند شیطنت، از یک شاخه به شاخ دیگر می پرد و نمی گذارد بحث تمام شود و مرتب سوال میکند . یک حد تفریط هم دارد آن حد تفریطش بُله است یعنی ابله و کودن، نمی فهمد و باید برایش تکرار کنی، اما اگر آمد و آن قوه فکریه به آن حد وسط رسید ، نه آن حالت تیزی را داشت و نه آن حالت کودنی راداشت، یک حد متعادل بود، این حد تعادل را می گویند "حکمت". این حکمتی است که در علم اخلاق مورد بحث قرار می دهند. بنابراین این حکمت یک قوه است، این حکمت علم نیست مثل فلسفه .

در علم اسماء خداوند، در اسماء الحسنی وقتی می گویند حکمت، خداوند حکیم است، حکمت یعنی محکم کاری یعنی وقتی کسی کاری را انجام می دهد، در کارش محکم کاری کند، خداوند حکیم است، یعنی عالم را که آفرید محکم آفرید، متقَن آفرید، أتقَنَ کُل شیء، یعنی بنای این عالم را محکم آفرید. این عالم طوری است که فرمود:

ملک: تَبارَکَ الَّذی بِیَدِهِ الْمُلْکُ وَ هُوَ عَلى‏ کُلِّ شَیْ‏ءٍ قَدیرٌ (1)

الَّذِى خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقًا مَّا تَرَى‏ فىِ خَلْقِ الرَّحْمَانِ مِن تَفَاوُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرَى‏ مِن فُطُورٍ(3)

هیچ تفاوت و دو گانگی در خلقت آسمان و زمین نمی یابی. دوباره نگاه کن آیه ذره ای سستی و کجی در خلقت عالم می بینی؟ خیر یکنواخت و محکم است، بنابراین وقتی به خداوند می گوییم حکیم یعنی محکم کار خداوند کارش را محکم کرده.

حکمت در علم عرفان هم معنایی دارد که این مورد بحث ما است، اینکه ما می خواهیم بگوییم حضرت زهرا سلام الله علیها در مقام حکمت است، در مقام کوثر است و کوثر را خداوند می فرماید حکمت، خیر کثیر است ، البقرة : (269) یُؤْتِی الْحِکْمَةَ مَنْ یَشاءُ وَ مَنْ یُؤْتَ الْحِکْمَةَ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْراً کَثیراً وَ ما یَذَّکَّرُ إِلاَّ أُولُوا الْأَلْبابِ

که حکمت همان کوثر است، حکمت همان خیر کثیر است ، و این حکمتی که اینجا فرمود آنها نیست، که مثلا ما به حضرت زهرا سلام الله علیها علم به احوال وجود دادیم، یعنی علم فلسفه دادیم، نه، یا مثلا آن قوه فکریه به تعادل رسیده را دادیم، نه. یا محکم کار است، خیر اینها نیست، بلکه در اینجا معنای حکمت عبارت است از آن معرفت شهودی به ذات الله و اسماء و صفات خداوند، این حکمت است.

معرفت شهودی اینکه انسان به جایی برسد که خدا را ببیند، در این آیه که می فرماید : یُؤْتِی الْحِکْمَةَ مَنْ یَشاءُ، خداوند حکمت را به بعضی ها می دهد ، به آنهاییکه خودش بخواهد می دهد ، کسبی هم نیست که بگوییم خودمان یاد بگیریم این حکمت را خداوند باید به  انسان بدهد، خداوند خودش این حکمت را عطا می کند، این حکمت فضل الله است، فضل خداست، هبة الله است.

یک معنای حکمت، علم شهودی و قدرت مشاهده ی باطن افعال و اشیاء و افراد، انسان باطن اینها را بتواند ببیند.

پس حکمت عبارت است از آن قوه ی باطن بینی، این معنای جامع است .

آنجا که گفتیم انسان ببیند خداوند و اسماء و صفات را، خداوند و اسماء و صفات باطن هستند. بنابراین انسان بتواند خدا را که در باطن این عالم است مشاهده کند، اسماء و صفات که در باطن این عالم هستند مشاهده کند. حکمتی که عبارت است از خیر کثیر و این حکمت هبة الله است، آن حکمت عبارت است از آن قوه باطن بینی که انسان بتواند باطن عالم را مشاهده کند که خداست، باطن افراد و اشیاء را مشاهده کند. دیدن باطن افراد به این معنا که وقتی انسان به کسی نگاه می کند ببیند که این آدم باطنش جهنمی است یا بهشتی، ببیند که این انسان وجود ظلمانی دارد یا وجود نورانی دارد، این را ببیند .  

مثلا بعضی می گویند نمی دانم با فلان آدم شریک شوم یا نه، از باطنش بی خبریم، برای همین هم هست که شک می کنیم، تردید داریم، که آیا با او شریک شوم یا نه، یا می خواهد یا کسی ازدواج کند، نمی داند که با او ازدواج کند یا نه، به خاطر این است که ما باطن بین  نیستیم . باطن افعال، مثلا یک نفر صدقه می دهد که فعلی است، یا چند نفر ایستادند نماز می خوانند، نمازشان، نماز نورانی است یا ظلمانی؟ یکی هست نماز می خواند به بهشت می رود ، یکی هست نماز می خواند به جهنم می رود ، یک وقت یکی نماز می خواند برای رضای خدا ، یکی نماز می خواند برای اینکه به بهشت برود، یکی نماز می خواند برای اینکه به جهنم نرود، یکی نماز می خواند برای ریا که مردم ببین به او اعتماد کنند، نماز به قصد خدا نماز نورانی است، نمازی که قصد دارد به بهشت برود نورانیتش کمتر است، آنکه می خواند که به جهنم نرود آن هم نورانی است ولی خیلی کم است، آنکه به قصد ریا می خواند آن ظلمانی است. باطن اشیاء، مثلا مهمانی رفتم غذا جلوی من گذاشتند، نمی دانم آیا این غذا حلال است یا حرام ، که آیا باطنش ظلمانی است یا نورانی، اگر نورانی است بخورم ، اگر ظلمانی است نخورم .

اینکه ما باطن افراد و اشیاء و افعال را نمی توانیم ببینیم یعنی حکمت نداریم ، یعنی حکمت به معنای قوه باطن بینی را نداریم ،باطن بینی یعنی انسان خدا را مشاهده کند که حضرت امیر سلام الله علیه فرمودند : لم اعبد رباً لَم اره من خدایی را که نبینم عبادتش نمی کنم ، خب حضرت دارد خدا را می بیند ، یعنی قوه باطن بینی دارد ، که ما نداریم ، ما اسماء و صفات خدا را نمی بینیم ،ما ملائکه را نمی بینیم .

اینکه می فرماید : یُؤْتِی الْحِکْمَةَ مَنْ یَشاءُ ، روایتی هم هست فرمود : لیْسَ الْعِلْمُ بِکَثْرَةِ التَّعْلیمِ وَ التَّعَلُّمِ

بَلْ نُورٌ یقذفه اللَّهُ فِى قَلْبِ مَنْ یشاء

علم به کثرت تعلیم و تعلم نیست اینکه انسان زیاد مدرسه برود و مدرک بگیرد نیست ، علم نوری است که خداوند در قلب هر کس که بخواهد قرار می دهد ، این علم همان حکمت است و در این روایت حکمت بهتر تفسیر شده. جایگاه این حکمت و این علم قلب انسان است، وقتی که شما شب بخواهید حرکت کنید باید چراغ و نور داشته باشید، یعنی نوری از درون اتومبیل شما به بیرون بتابد، که راه را مشخص کند، فرض کنید ماشین چراغ نداشته باشد، اصلا یک قدم هم نمی شود رفت. ظلمت است، به این آدم نگاه می کنیم، نمی دانیم باطنش چیست، به نمازهای مردم نگاه می کنیم ، نمی دانیم باطن چیست، به کارهایی که انجام می دهند نگاه می کنیم نمی دانیم باطنش چیست ، پولهایی که از مشتری گرفتیم نمی دانم حلال است یا حرام، ظلمت است یا نور، ما نسبت به معاد جهل فراوانی داریم، نسبت به خداوند جهل فراوانی داریم، همین نمی دانم و تردید و جهل ظلمت است. انسانی که در یک ماشین بدون چراغ نشسته نمی داند که جلوی او کوه است یا پرتگاه است، همین شک و نمی دانم ظلمت است، نسبت به افراد در ظلمت هستیم و نمی دانیم افرادی که با ما هستند انسانهای خوبی هستند یا بد، در باطن نورانی هستند یا ظلمانی. ما نسبت به توحید جهل داریم، نسبت به معاد همین طور، همه ی زندگی ما در جهل است، برای همین هست که همیشه اشتباه می کنیم، علامت این است که در قلب ما نور وجود ندارد. اگر همان اتومبیل نوری داشته باشد که بتابد بیرون، این نور خوب می تواند راه را روشن کند، همین که نور آمد ظلمت برطرف می شود شک و خطا هم برطرف می شود، با یقین حرکت می کند، خطا برطرف می شود ثواب می آید .

همانطور که نور ماشین از چراغ هایش باید بتابد بیرون، نوری که از ما باید به بیرون زند، و باطن انسانها را روشن کند، باطن افعال و اشیاء را روشن کند ، این نور از قلب انسان باید بتابد،" قلب مرکز نور است " ، قلب مرکز خداست، القلب حرم الله، فلا تسکن حرم الله غیر الله، قلب انسان جایی است که شیطان زمانی که آدم را سجده نکرد و خداوند بیرونش کرد گفت چند چیز می گویم که من را تا آخر زنده نگه بدار و من را بر اولاد عالم مسلط کن، کاری کن مثل خون درون انسانها جاری باشم، ولی گفت کاری کن که به قلب انسان دست پیدا کنم، فرمود: خیر قلب مال من است ، القلب حرم الله ، و خداوند نور است بنابراین در قلب هر انسانی نور وجود دارد و آن مقام نورانیت انسان است ، چرا این نور بیرون نمی زند ؟

یک وقت هست ماشین چراغ ندارد ، چراغش سوخته ، یک وقت هست چراغ دارد روی چراغ را گل فراگرفته لذا وقتی چراغ را روشن می کنی نور نمی زند بیرون ،مثل اینکه چراغش خراب است ، انسان اینطور نیست نور نداشته باشد ، دارد ، منتها بر روی این نور قلب حجاب فرا گرفته المطففین : 14 کَلاَّ بَلْ رانَ عَلى‏ قُلُوبِهِمْ ما کانُوا یَکْسِبُون ،

بر روی قلب انسانها از ناحیه اعمالی که انجام میدهند، کارها و رفتارو حرفهایشان ، رین و چرک روی قلب ها را فرا گرفته ،رسوباتی روی قلب انسان را فرا گرفته، هر کاری ما انجام می دهد اثرش روی قلب می رود، هر حرفی که می زنیم، هر نگاهی که می کنیم هر غذایی که می خوریم اثرش روی قلب انسان می رود ،و قلب انسان فقط از اعمال حرام نیست که حجاب روی آن را فرا می گیرد ، حتی ازاعمال حلال ولی لغو و بیهوده ، انسان می نشیند دو پرس غذا می خورد، حلال است اما همین لقمه ها بر روی انسان اثر ظلمت می گذارد .

بنابراین قلب ما که مرکز نور خداست ، بر روی این قلب حجاب است ،و این نور نمی تواند بیرون بزند ،اگر کسی موفق شد این حجابها را از روی قلب خودش پاک کند ،اینجاست که نور از قلب انسان بیرون می زند .

بعد می بینی که وقتی زلیخا درها را به روی حضرت یوسف می بندد ،اینجاست که قرآن می فرماید : یوسف : 24 وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى‏ بُرْهانَ رَبِّهِ کَذلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصینَ

زلیخا میل به یوسف کرد و اگر یوسف برهان رب نمی داشت او هم میل می کرد ، عصمت این است ، که اصلا یوسف میل و اراده نکرد چون برهان رب داشت ،برهان رب یعنی چه ؟ یعنی وقتی حضرت یوسف در آن وضعیت قرار گرفت آتشی را دید که در آنجا برافروخته شده است ،یا در روایات دیگر آمده اژدهایی را دید ، یعنی حضرت یوسف توانست باطن عمل زنا را ببیند ،باطن عمل زنا آتش است یا اژدها ،بنابراین کسانی که به این عمل مبادرت می کنند ،در این دنیا باطن این عمل در قیامت ،برایشان آشکار می شود که آتش است ، اینها خودشان را درون آتش می بینند ، باطن این عمل برای حضرت یوسف آشکار شد ،این قوه باطن بینی هست .

این برهان رب همان " حکمت " است .همان نوری است که از قلب حضرت یوسف می تابد و باطن فعل و عمل را آشکار می کند ،پرده از روی فعل برمی دارد .ما این باطن را نمی بینیم.اگر انسان برهان رب داشته باشد ، حکمت داشته باشد و این نور قلب را داشته باشد وقتی در مقابل عمل قرار می گیرد باطن این عمل را می تواند ببیند ،و باطن این عمل آتش است ؛یک وقت هست کسی را به زنا دعوت کردند دلش می خواهد برود ،علاقه دارد ، نفسش کشش دارد ،ولی نمی رود می گوید از عذاب خدا می ترسم ،خودش را نگه می دارد ،اما یک وقت هست که انسان میل ندارد ،عصمت این است ،این عصمت قلبی است ، آن عصمت ظاهری است ،کسی که به طرف شراب و زنا و دروغ نرود ،یک عصمت ظاهری دارد ، اما در قلب خودش میل دارد به این افعال ،میل به ربا دارد ، چون پول بی زحمتی است که هر ماه به دستش می آید ،ما عصمت قلبی نداریم ،ممکن است کار را انجام ندهد ولی در قلب میل دارد .

اما اگر انسان نور قلب و حکمت داشت ،یا کوثر داشت ،می تواند باطن اینها را ببیند ، اگر قرآن می فرماید : النساء : 10 إِنَّ الَّذینَ یَأْکُلُونَ أَمْوالَ الْیَتامى‏ ظُلْماً إِنَّما یَأْکُلُونَ فی‏ بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَیَصْلَوْنَ سَعیراً

یا می فرماید اینها مثل آدمهایی هستند که جن زده هستند ،شیطان اینها را مس کرده ، اینها باطن ربا است ،باطن ربا را قرآن برای ما معرفی کرده ،باطن ربا آتش است که درون شکم ریخته می شود ،باطن زنا آتش است .باطن غیبت الحجرات : 12 یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثیراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَ لا تَجَسَّسُوا وَ لا یَغْتَبْ بَعْضُکُمْ بَعْضاً أَ یُحِبُّ أَحَدُکُمْ أَنْ یَأْکُلَ لَحْمَ أَخیهِ مَیْتاً فَکَرِهْتُمُوهُ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَحیمٌ

غیبت نکنید آیا دوست دارید کسی از شما گوشت مرده دیگری را بخورد ،قرآن باطن را به ما معرفی می کند ،باطن کسی که غیبت می کند ، مثل این است که همان شخص مرده گوشت تنش را باید بخوری .

کسی که نور رب دارد و حکمت قلبی دارد ،کوثر دارد ، وقتی به ربا نگاه می کند ،آتش می بیند ، وقتی انسان باطن این افعال را ببیند اصلا میل نمی کند ، عصمت قلبی این است ، ما ممکن است گناه نکنیم ،ربا نخوریم .ما الا ن نسبت به ربا معصوم هستیم ،اما بدمان نمی آید اگر شریعت حلال می کرد می خوردیم . ما ترک گناه می کنیم اما از ترس عذاب خدا ،این عصمت ظاهری بدرد نمی خورد ،عصمت قلبی آن است که قلب باز باشد ،حجابها از روی قلب کنار رفته باشند و نور قلب از درون قلب بیرون بزند ،قلب محل خداست ، القلب حرم الله ،خداوند در قلب انسان است و  این نور خداوند بزند بیرون .وقتی بیرون بزند انسان می تواند باطن عمل زنا را که آتش است ببیند .

انسانی که در عصمت قلبی است اصلا میلی به گناه نمی کند .فرق بین عصمت معصومین و ما این است .ما هم می توانیم معصوم باشیم ، خیلی از افرادی هستند که زاهدند ،با چشمشان حرام نمی بینند ، با گوششان حرام نمی شنوند ،با زبانشان حرام نمی گویند ،ربا نمی خورند ،اما در قلب میلش هست .اما نور قلب چون از باطن انسان حرکت می کند ،بنابراین باطن ها را روشن می کند ،باطن افراد را می تواند ببیند ، انسانهایی که شیطان صفتند ،می تواند درونش راببیند ، مثل اینکه غذای خوشمزه ای است ولی درون آن سم است و شما می دانید که درون آن سم است و میلی به آن هم ندارید چون باطنش را می بینید ، باطنش مرگ و هلاکت است ، با اینکه خوشمزه است اما نمی خوریم ،همچنین اگر غذایی حرام بود اگر انسان بتواند ببیند باطن آن را ، آن ظلمت را ببیند ، نمی خورد .آن عصمت واقعی آن عصمت قلبی است لذا قرآن می فرماید : یوسف : 24 وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى‏ بُرْهانَ رَبِّهِ کَذلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصینَ .

یوسف اگر برهان رب نمی داشت میل می کرد ، برهان رب همان حکمت ، همان کوثر و نور قلب است .

راه رسیدن به این حکمت و نور باطن چیست ؟ دو حالت دارد : یک وقت هست خود انسان شروع می کند به مجاهده و ریاضت و  عبادت ،و تا جایی که می توانم روی قلب خود را باز می کنم ،مثل کسیکه آینه ای دارد.

روی این آینه را زنگار گرفته ، این را صیقل می زند، من هم می نشینم در خانه، در خلوت، با ذکر و عبادت و ریاضت تا جایی که می توانم روی آینه قلبم را صیقل می زنم ،به همان مقدار این آینه می تواند نور را منعکس کند ،آینه قلب من می تواند نور خدا را منعکس کند ،و من به همان مقدار به برهان رب دست پیدا می کنم ،اما نوری و حکمتی هست که بی زحمت بدست می آید ، یعنی خداوند خودش به انسان افاضه می کند ، می فرماید : یُؤْتِی الْحِکْمَةَ مَنْ یَشاءُ ، آن قسمت اول که خود انسان با ریاضت و صیقل دادن این کار را می کند ،مثل داستانی است که مولا در مثنوی نقل می کند ، که می گوید نقاشان چین و نقاشان روم با هم مسابقه دادند در قدیم در چین هنر نقاشی فوق العاده پیشرفته بود ،اینها گفتند ما در نقاشی سرآمد هستیم ، رومیها هم می گفتند ما بهتر هستیم ، پادشاه خواست امتحانشان کند ، سالن بزرگی را قرار داد ، پرده ای هم در وسط زد ، چینی ها شروع کردند روی دیوار نقاشی کردن ، رومیها گفتند ما نه رنگ می خواهیم نه قلمو ، ما سمباده و سوهان می خواهیم ،تا توانستند دیوار را صیقل زدند ، بعد از مدتی پرده را برداشتند ، چراغها را روشن کردند ، تمام نقاشی که چینی ها اینطرف کشیده بودند ،همه آنطرف افتاد و خیلی زیباتر ،با جلوه بهتر و پادشاه آن نقاشی را خیلی پسندید .

کسانی که به نور قلب از راه زحمت و صیقل و ریاضت دست پیدا می کنند اینطور هستند ،خوب است و انسان باید بالاخره به این نور قلبی برسد ،هرکس بتواند در این دنیا نور قلبش را استخراج کند در قیامت این نور : الَّذینَ آمَنُوا مَعَهُ نُورُهُمْ یَسْعى‏ بَیْنَ أَیْدیهِمْ وَ بِأَیْمانِهِمْ یَقُولُونَ رَبَّنا أَتْمِمْ لَنا نُورَنا وَ اغْفِرْ لَنا إِنَّکَ عَلى‏ کُلِّ شَیْ‏ءٍ قَدیرٌ ، این نور در جلو و دوطرف و پشت سرش می رود و انسان در پرتو این نور از صراط می گذرد و وارد بهشت می شود ، هر کس هم در این دنیا به این نور قلب دست پیدا نکند ،باید از روی پل صراط کورمال کورمال رد شود چه بسا بیافتد درون آتش ، هر انسانی نورانیتش در قیامت به مقدار نورانیتی است که در این دنیا توانسته باشد به آن برسد .

اما یک دسته دیگر هستند که آنها این نورانیت را بی  زحمت بدست آوردند ، زحمتی برایش نکشیدند ،اینها افرادی هستند بسیار قلیل ،کسانی هستند که از چنان قوت وجودی برخوردارند که اینها مقام قربشان به صفات خدا آنقدر قوی است که در حفظ و حمایت خدا هستند ، و خداوند خودش اینها را محافظت می کند ، نمی گذارد ذره ای ناخالصی روی قلب اینها بنشیند ،اینها در حفظ و عنایت خدا هستند ،و نور خداوند مستقیم بر اینها می تابد نه با واسطه ، نیازی به زحمت هم نیست ، ما که قلبمان ضعیف است از دنیا متاثر می شود ، کدورات دنیا بر قلبمان می نشیند ، یک عده ای هستند آنقدر وجودشان قوی است که اصلا شیطان نمی تواند در وجود اینها نفوذ کند ، اینها کسانی هستند که مطهر به طهارت ازلی هستند .اینها صلب پدرانشان پاک بوده ، رحمهای مادرانشان پاک بوده ،اینها منحصر هستند در چهارده نفر .

این مقام نورانیت یا مقام حکمت که اعطایی از طرف خدا باشد و انسان زحمتی برای آن نکشیده باشد و خداوند مستقیما این حکمت و نورانیت را یا این برهان رب را به او اعطا کرده باشد ،این نور را به آن می گوییم کوثر .

کوثر آن خیر کثیر است ، آن حکمت و آن نور است که خداوند خودش بر انسان افاضه میکند ، آن هم انسانی که مطهر به طهارت ازلی باشد نه مطهر به طهارت اکتسابی در این دنیا.

اینجا اگر می فرمایذ : الکوثر : 1 إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ

یعنی ما به تو خیر کثیر دادیم ، فاطمه را به تو دادیم ، کوثر است ، یعنی در مقام حکمت است . کوثر یعنی خیر کثیر . پس فاطمه حکمت است و فاطمه نور است و برهان رب است  و دارای عصمت است .

پس کوثر حکایت از دو مقام از مقام های حضرت زهرا سلام الله علیها می کند ،یکی مقام اتحاد با اسم الحی و یکی هم مقام حکمت ، به معنای نورانیت قلب و مقام عصمت قلبی که حضرت زهرا سلام الله علیها دارای این مقام بوده اند

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۷

انسان مثل یک حوضی می ماند که گرد و  خاک و غبار هی می ریزد می ریزد، منتهی چیزی که هست  هی که می ریزد آرام ته نشین می شود.

انسان با خودش نگاه می کند یک حوض شفاف، صاف، تمیز؛ لذا خب خوشش می آید. اما تا خودش را می اندازد تو این، اینها پا می شوند دور و برش را می گیرند؛ می بیند ظلمانی شد. لذا حالا انسان پا بگذارد به درون خودش، به منطقه درونی خودش بعد می بیند که چه ظلمتی ست، چه حیوانیت ست! و لذا معمولا سالکان که به این مرحله که می رسند، از خودشان یک وحشت عجیبی فرا می گیرد اینها را اصلا.

به هر حال چیزی که هست وقتی به اینجا رسید انسان، در ظاهر خودمان را می بینیم که انسان های خوبی هستیم دیگر. از باطن خودمان، این نکته مهم هست بارها این را عنوان کرده ایم دین باید به قلب برسد. دین باید به باطن نفوذ کند. اینی که ما داریم در ظاهر هست.

ما یک شریعت ظاهری داریم: نمازی می خوانیم، روزه ای می گیریم، حج می رویم به اماکن مقدسه می رویم. به هر حال انجام می دهیم اعمالمان را دیگر. اینها به باطن نرسیده اند، قلب یک حظی ندارد از دین. دین به قلب نرسیده است. "ولما  یدخل الایمان فی قلوبکم"

ببینید این که فرموده اند امام صادق (ع) "هل الدین الاّ الحبّ و البغض" مگر دین چیزی جز حب و بغض هست؟ خب ما که می گوییم دین نماز هست، روزه هست، حج هست، انفاق هست، جهاد هست. امام صادق (ع) می فرماید دین حب و بغض هست. چه جوری اینها با هم جمع می شود؟ اونی که می فرماید دین جز حب و بغض نیست دارد دین قلبی را معرفی می کند. دین قلبی را معرفی می کند.

اگر به راستی انسان قلبش با نورخدا آشنا شد این دین نفوذ کرد به درون قلب انسان و قلب انسان نور خدا را دید. منتهی شرطش حداقل سفر اول را طی کند انسان. این حجاب حیوانیت را بزند کنار؛ این حیوانیت نفس را بکشد. کشتن نفس، کشتن نفس که

 ما کشته نفسیم بسا بخت که برآِید                       از ما به قیامت که چرا نفس نکشتیم

این حیوانیت نفس باید کشته شود. این گاو نفس باید کشته شود. این گرگ نفس باید کشته شود. این ها باید از سر راه برداشته شود. جهاد اکبری که می گویند همین هست.

جهاد اکبر مقدمه حرکت به سوی عالم اخلاص هست.

مقدمه حرکت به سوی عالم نور هست.

جهاد اکبر این مهم هست که مردم معمولا از این غافل اند.

اگر به راستی این جهاد اکبر انجام شد؛ این حیوانیت نفس کشته شد، حداقل انسان از درون ظلمت وجود خودش رفت بیرون. در نور قرار گرفت. این جاست انسان، خب نور است دیگر می بیند گرم شد. لذت دارد وقتی به خورشید نگاه می کند می بیند سراسر زیبایی ست. ا

ین جاست که می بینی تمام هوش و حواس این انسان می گوید من او را می خواهم. من سرچشمه نور را می خواهم. می خواهم بروم پیش او. وقتی نورش روی زمین اینقدر برای من گرما می آورد حیات می آورد؛ لذت می آورد، زیبایی می آورد پس خودش چی هست؟!

این جاست که انسان عشق پیدا می کند. عشق در اینجا پیدا می شود در آخر سفر اول پیدا می شود، که انسان از ظلمت خودش به نور برسد.

وقتی که این عشق پیدا شد دیگر انسان دشمن می شود با هر چیزی که ضد نور هست. اگر انسان این سفر را انجام داد این حیوانیت نفس را زد کنار و با نور روح خودش آشنا شد یعنی در میدان نور خودش قرار گرفت بعد سرش را بالا می گیرد می بیند آن منبع نور در آن بالا ست.

ذات خدا که اصل و سرچشمه نورست در آن بالاست. آنقدر این انسان محبت پیدا می کند عشق پیدا می کند به این منبع نور به این وجود مطلق به این ذات خدا که دیگر فقط و فقط او را می خواهد و هر چه غیر از اوست دشمن می دارد.

********************************************************************** 

پیاده شده از فایل صوتی سلسله مباحث مقامات انسان

علامه ذوالفنون مروجی سبزواری

۰ نظر ۱۰ دی ۹۷

بسمک یا حمید

***********

دوازده ظهور در باطن ما پنهان شده. ظهور علوی، ظهور حسنی، ظهور حسینی، ظهور سجادی، ظهور باقری، ظهور صادقی، ظهور کاظمی، ظهور رضوی، ظهور تقوی، ظهور نقوی، ظهور حسنی، ظهور مهدوی.

ما وقتی می خواهیم برگردیم به سوی خدا برویم با کدام ظهور باید برویم و برسیم؟ اینجا دیگر انسانها فرق می کنند. هرکس بر اساس شاکله ی وجودی خودش به یکی از این دوازده نور می رسد.

آنها که می خواهند سیر باطنی و انفسی آغاز کنند به یکی از اینها دست پیدا می کنند.

کسی که بخواهد با صفت حبّ خدا آشنا شود، به یکی از اینها دست پیدا می کند. کسی که بخواهد با صفت « حبّ » خدا آشنا شود و برخورد کند، او همانطور که دارد به باطن خودش می رود، از ناحیه ی منطقه ی حسینی بر او جذب وارد می شود. از ناحیه ی منطقه ی حسینی تجلی صورت می گیرد. امام حسین از باطن این انسان تجلی می کند؛ این را مندکّ می کند؛ وجود ظلمانی اش را مندک می کند و بعد او را فانی می سازد و بعد دوباره « فلمّا أفاق » فانی می کند و دوباره به هوشش می آورد. وقتی به هوش می آید، خودش را حسین می بیند؛ نه آن حسین در مرتبه ی اعلا. الآن دیگر یک شخصیت می بیند. وقتی دارد می رود به سوی آن منطقه ی حسینی خودش، به یک جایی می رسد که نور حسین بن علی علیه السلام او را روشن می کند؛ منتها باز منِ خود را از دست نداده، به خودش که نگاه می کند می بیند حسین است؛ مثل آینه...

وقتی آن حقیقت حسینی به شدت بر این انسان تابش می کند که آن وجود مجازی، منِ مجازی را مندک کند. اینجا دیگر انسان هرچه به خودش نگاه می کند، خودش را حسین می بیند؛ می گوید: أنا الحسین. و این موارد فنا در شهدای کربلا ایجاد شد.

آن زمانی که سر امام حسین علیه السلام از روی نیزه تجلی کرد بر وجود زینبی، « جعَلَهُ دَکّاً »؛ یکمرتبه حضرت زینب بیهوش شد، « فلمّا أفاقَ » وقتی بهوش آمد، آنجا « قال تبتُ إلیک و أنا أوّل المؤمنین » رأس مؤمنین هستم؛ رأس ایمان داران هستم. اینجا دیگر زینب خودش را حسین می بیند.

این است که فنا، وحدت می آورد.

همه ی کسانی که در کربلا حضور پیدا کردند، همه ی آنها بالاخره می شوند حسین. همه به مقام حسینی می رسند. این است که می فرماید:

جان چو در دلبر فنا شد، زان سر است

وقتی که جان انسان، روح انسان در دلبر فانی می شود، این انسان می شود دلبر.

جان عاشق نیست، جان دلبر است

کشتگان کربلا عین حق اند

عین وجود حق هستند. یعنی عین حسین اند.

زانکه غرق عشق هُویِ مطلق اند

البته عشق به حسین، همان عشق به الله است؛ عشق به هُو است. فرقی نمی کند.

زین سببشان در خطاب و در سلام

بأبی أنتم و أمّی گفت امام

آدمی بود که به همه ی اینها گفت: « بأبی أنتم و أمّی »

امام حسین به همه ی آنها گفت پدر و مادر فدای شما بشوند.

و بالاخره معلوم می شود که مقام اینها چه مقام بلندی است.

پدر و مادرم فدای خدا بشوند. چون اینها دیگر به مرتبه ی وحدت با خدا رسیده بودند.

هریکی را قطب و شاهنشاه خواند

از زبان حق، ولیّ الله خواند

این خطاب ار چه به لفظ جمع کرد

قصد از این جمع این که در جمعند فرد

هرچند گفت بأبی أنتم، جانم به فدای شما باد؛ منظور از شما، یعنی یکنفر. همه شان شدند یکی. همه شان شدند حسین. حسین هم که الله است.

آن مقام جمع الجمع است ای ولد

نیست آنجا صحبت از فرق و عدد

اینها به مقام جمع الجمع رسیدند؛ به مقام هویت رسیدند.

جان هفتاد و دو جمله کشتگان کربلا

زان فنا گشتند عین یک بقا

فانی و بعد، باقی شدند. فانی در روح حسین شدند و باقی در روح حسین گشتند. همان حسینی که اینها را در خودش جذب کرد و فرو ریخت. و اینها فانی شدند؛ دوباره عنایت حسینی آنها را به هوش آورد. اینها الآن که زنده شدند خودشان را حسین دیدند؛ دو چیز ندیدند؛ آن چشم احولی اینها بسته شد؛ از بین رفت. و همه شان خودشان را یکی دیدند؛ همه خودشان را حسین دیدند.

شما اگر به حبیب ابن مظاهر هم متوسل شوید واقعاً به امام حسین متوسل شده اید؛ به حضرت زینب هم متوسل شوید، به امام حسین متوسل شده اید؛ به حضرت حر هم که متوسل شوید واقعاً به امام حسین متوسل شده اید. فرقی بین اینها نیست.

 

جان هفتاد و دو نور ای نور عین

واحد است و واحدی عین حسین

جان هفتاد و دو نفر شد حسین. همه یکی شدند.

اولیا کآیات حق و راشدند

خود به معنی هم احد هم واحدند

زانکه در بحر فنا مستغرق اند

فارغ از تمییز عقل و فارق اند

آنکه جانش غرق بحر وحدت است

کی خبر او را ز فرق و کثرت است

گرچه دل نتوان گذشتن زین بیان

زانکه شیرین است حرف دلبران

هِل صفی لیک این بیان را ناتمام

مثنوی یکجاست شرح این کلام

کن جهان را پر شرر از نای عشق

فاش گو ز اشراق دل، اسرار عشق

گر حدیث از نی نوا گویی، رواست

چون محل عشق، دشت نینواست

**********************************

از بیانات عرشی حضرت علامه مروجی سبزواری

محرم سال 93- سبزوار

۱ نظر ۲۵ شهریور ۹۷

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۷

بسمک یا ملجأ کل غریب

********************

خروج از وطن

🔸خصوصیت دیگری که قافله حج دارد این است که این قافله از وطن و شهر محل اقامت حجاج خارج می‌شود. البته معلوم است که وقتی حجاج از شهر خود خارج شدند، به طور طبیعی از پدر و مادر، همسر، فرزندان، اموال، مقام و هرچه که دارند، مفارقت جسمانی می‌کنند. ولی چیزی که هست در قلب خود از آن‌ها جدا نشده‌اند و وابستگی قلبی به آن‌ها دارند.
🔺بنابراین جسم حاجی از شهر و وطن خارج می‌شود اما قلب او در شهرش می‌ماند.
🔹امروزه که وسایل ارتباطی فراوان شده، حجاج به طور مرتب با خانواده خود در تماسند و کسانی که اهل تجارت و کسب و کار هستند با تلفن یا موبایل یا اینترنت از همانجا معاملات خود را انجام می‌دهند.
🔸این‌ها دلیل بر تعلق قلب انسان با وطن خودش است و به معنای دیگر دلیل بر این است که حاجی در این سفر تعلقش را از دنیا قطع نکرده است.
🔹بنابراین انسان در آن کاروان جسمانی که بدن‌های حجاج در آن کاروان است و مبدأشان وطن آن‌ها است و مقصدشان شهر مکّه و خانه کعبه است، شرکت می‌کند اما در آن کاروان روحانی که قلب‌های حجاج در آن کاروان است و مبدأشان عالم مادّه و مقصدشان خداست شرکت نمی‌کند.
✅ آن‌گاه معلوم است که بنابر حدیث : «القلب حرم الله فلا تسکن حرم الله غیرالله» (قلب حریم خداوند است، پس در حریم خدا جز خدا را ساکن مگردان)، قلبی که در او علاقه به خانواده و ... وجود داشته باشد دیگر خدا در آن قلب حضور ندارد.
🔅 توجه شود که نمی‌خواهیم بگوییم انسان محبت خانواده‌اش را نداشته باشد. بلکه بحث در تعلق است و این‌که آنقدر انسان تعلق به خانواده و ... خود داشته باشد که تمام عمر خود را وقف خدمت به آن‌ها نماید و این‌ها را در قلب خود به جای خدا بنشاند، و این تعلق و وابستگی بسیار مذموم و قبیح است.
🔺بنابراین حاجی وقتی می‌خواهد از شهر خود خارج شود، همچنانکه جسم خود را از شهر خارج می‌کند، باید روح خود را نیز از دنیا خارج کند و با قلبی آزاد و رها از همه تعلقات به سوی حج رهسپار شود.

__________________________________________

🔷 برای این‌که حاجی به مقام انقطاع از دنیا برسد، باید قبل از شروع سفر حج، (حداقل شاید یک سال قبل از انجام این سفر) چند کار را انجام دهد:
1️⃣ کار اولی که می‌کند این است که بنا را بر این بگذارد که چون من به سفر حج بروم، دیگر به وطنم بازنمی‌گردم و در طی این سفر چه بسا که خواهم مرد و چون از پدر و مادرم و همسرم و فرزندانم جدا شوم، دیگر آن‌ها را نخواهم دید، و چون مغازه و اداره و ... را رها کنم و بروم، دیگر به سوی آن‌ها باز نخواهم گشت. آن‌گاه این معنا را زیاد در خود تلقین نماید.
🔍 البته در مسافرت‌های قدیم این معنا در حاجی بیشتر قوت داشت چون مسافرت حداقل یک سال طول می‌کشید و آن هم خطرات فراوانی که در میان راه بود از قبیل بیابان‌های سخت و دور و دراز که باید پیموده شوند، بیماری‌ها، حیوانات موذی، راهزنان و تمام شدن آب و نان و ...
ولی این انقطاع و بریدن قلب از تعلقات در زمان ما شاید اصلاً صورت نپذیرد. زیرا وسایل مسافرتی بسیار راحت و مطمئن شده و بیماری‌ها به شدت مهار شده‌اند و این سفر حدود بیست روز طول می‌کشد آن هم در امنیت و رفاه کامل. لذا حاجی مطمئن است که سالم به وطن برمی‌گردد.
⬅️ ولی از آن‌جا که تا این انقطاع قلب به کلی حاصل نشود، اتصال با خدا صورت نمی‌گیرد و حجش مقبول درگاه خدا واقع نمی‌گردد، پس باید هر طور شده این تعلق‌ها را از خود بزداید. برای این است که می‌گوییم حداقل یک سال قبل از انجام سفر شروع به تلقین به خود نماید که بسیار محتمل است که این سفر، سفر آخر من باشد و بلکه سفر آخرت من است و بازگشتی در کار نیست. در هر روز مدتی را با خود خلوت کند و در این خلوت به فکر بنشیند و با خود همین معانی را بیندیشد که این سفر سفری به سوی خداست.
🔶 اگر من نتوانم قلبم را در این سفر چنان خالی از تعلقات دنیا کنم که فقط خدا در قلبم جا داشته باشد و بس، در این سفر چیزی دستگیر من نخواهد شد و این سفر مرا نزدیک به خدا نخواهد کرد بلکه موجبات نارضایتی خدا را از من فراهم خواهد نمود. زیرا خداست که در این سفر مرا دعوت کرده و چقدر بی‌ادبی است که من فقط جسمم را به حضور خدا ببرم اما قلبم در دنیا و مشتغل به حب دنیا بماند.

2️⃣ کار دومی که لازم است انجام دهد این است که تمام واجبات و فرائض الهی را که ضایع کرده تدارک و جبران نماید. تا وقتی که به حج می‌رود هیچ واجب فوت شده‌ای بر گردنش نباشد.
🔺دلیلش این است که آنچه شخصیت حقیقی و روحانی انسان را می‌سازد، سه چیز است: اعمال، اوصاف و عقاید. همانطور که آب و نان و گوشت وسبزیجات و ... غذاهایی هستند که جسم ما را می‌سازند و آن‌ها را شکل می‌دهند، اعمال، اوصاف و عقاید هم روح ما را می‌سازند و به آن‌ شکل و شخصیت می‌دهند. فعلاً به اوصاف و عقاید کاری نداریم، ولی در مورد اعمال باید بگوییم که در میانه اعمال، اعمال واجب در ساختن شخصیت روحانی ما سهم بسزایی دارند و اگر یک عمل واجب از ما ترک شود، در واقع شکستگی و نقصی در ما ایجاد می‌کند.
🔺آن‌گاه روح ما بسان ظرف شکسته و ترک‌خورده‌ای می‌ماند که هرچه آب در آن بریزیم از آن خارج می‌گردد و در آن نمی‌ماند. و با چنین روحی اگر انسان به حج برود هر چه از فیوضات و رحمت‌های الهی که در این سفر بر او وارد شوند، از آن طرف خارج می‌شوند و در نتیجه بهره‌ای از فیوضات رحمانیه برای او باقی نمی‌ماند.
3️⃣ کار سومی که شخص قبل از حج باید انجام دهد خروج از حق‌الناس است و آن این است که تمامی حقوقی را که از مردم ضایع کرده است به آن‌ها برگرداند. چه حقوقی که مربوط به اموال می‌شود یا حقوقی که مربوط به اعراض می‌شود.
🔺مثل این‌که آبروی کسی را پیش کسی یا پیش عده‌ای برده، یا راز کسی را پیش کسی یا عده‌ای افشا کرده و خلاصه همه این‌ها را تدارک کند به طوری که وقتی به حج رفت ذمه‌اش به کلی از بابت حقوق مردم مبرّا باشد.

4️⃣ کار چهارمی که باید انجام دهد خروج از حق‌الله است و آن این است که اعمال حرامی که انجام داده مثل این‌که نگاه حرامی کرده، یا صدای حرامی را شنیده و ... هر کدام از این‌ها را یکایک در نظر آورد و نسبت به آن‌ها از خداوند بخواهد که او را مغفرت نماید و با تضرع و التماس و زاری از خدا بخواهد که بین او و آن گناه فاصله بیندازد و اثر آن گناهان را از نفس ا

و بزداید.
🔺باید توجه داشت که هر عمل گناه و حرامی را که انسان انجام می‌دهد اثر سیاهی را بر روی نفسش می‌گذارد و در اثر تکرار اعمال حرام، ظرف وجودی انسان سیاه می‌شود. حال با چنین ظرف وجودی اگر به حج برود هرچه از عنایات ربانی که وارد وجود او شوند، سیاه و ظلمانی خواهند شد و در نتیجه نفعی به حال او نخواهند داشت وحتی او را بدتر میکنند.
🔸انسان وقتی که دارای روح سیاهی است، تا وقتی که در معرض بارش عنایات الهی و وجودات لطیف ملکوتی قرار نگرفته، مقدار سیاهی روح او ثابت است. اما چون به حج رفت و در آنجا در معرض بارش آن وجودات رحمانی و رحیمی واقع شد، هر چه این وجودات بر روح او بیشتر ببارند وقتی به روح او وارد شدند سیاه میشوند و در نتیجه ذات او تبدیل میشود به وجودات سیاه متراکم شده و دست آخر یک وجود سیاه رقیق و ضعیف به حج رفته بود و یک وجود سیاه متراکم شده و قوی از حج برمیگردد.
🔺برای همین است که فرمود: «ربّ تال القرآن و القرآن یلعنه» چه بسیار تلاوت کنندۀ قرآن هستند که قرآن آنها را لعنت می‌کند.
🔹لعن یعنی دور شدن از خدا و انسانی که جانش تاریک است هر آیه ای که بخواند یک وجود لطیف نورانی و ملکوتی بر او وارد می‌شود ولی بخاطر سیاهی جانش آن وجود هم سیاه می‌شود و در نتیجه با خواندن هر آیهای یک سیاهی و ظلمت بر او افزوده شده و با افزود هر ظلمت یک درجه از خدا فاصله می‌گیرد و دور می‌شود.
🔅همچنین قرآن می‌فرماید: ( وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ وَلَا یَزِیدُ الظَّالِمِینَ إِلَّا خَسَارًا ) اسراء 82 - و نازل کردیم از آسمان قرآنی را که شفا و رحمت است برای مؤمنین و ظالمین را جز خسارت نمی‌افزاید.
🔺به کلمۀ «یزید» یعنی زیاد می‌کند توجه شود که بیانگر این است که همین قرآن که برای مؤمنین و صاحبان جانهای روشن، نور است و بر نورانیت آنها می‌افزاید، ولی برای صاحبان جانهای تاریک باعث افزوده شدن ظلمت است.
🗝برای همین است که امام صادق (علیه السلام) فرمودند: «ما اکثرَ الضجیج و اقلّ الحجیج» چه بسیارند ولوله کنندگان و چه کمند حاجیان.

5️⃣ کار پنجمی که باید انجام بدهد این است که وصیّت خودش را بنویسد و تکلیف دارایی‌های خود را مشخص نماید.
6️⃣ کار ششمی که لازم است انجام دهد این است که به تمام قول‌ها و وعده‌هایی که به مردم داده وفا کند و هیچ‌کدام از آن‌ها را برای بعد از سفرش نگذارد.
🔸یعنی نگوید بگذار بروم به حج و برگردم، بعد این کار را برایت انجام می‌دهم. چون اگر این کار را بکند معلوم می‌شود که هنوز علاقه به زندگی دنیوی و علاقه به وطنش دارد و دلش می‌خواهد زنده بماند و برگردد به شهر خودش تا وعده‌اش را عملی کند. همین‌که انسان میل به بازگشت به وطن داشت، معلوم می‌شود که هنوز قلبش وابسته به وطن است و قلبش در وطن است و نتوانسته قطع علاقۀ کلی از وطن بنماید.
🔹حتی برای مثال اگر با کسی معامله‌ای کرده و از او چیزی به طور نسیه خریده که پولش را در ماه محرم (یعنی بعد از موسم حج) بپردازد، با آنکه شرعاً می‌تواند تا همان ماه محرم نپردازد، ولی دِینش را قبل از حلول موعد بپردازد. و الّا در حج دائماً دغدغه دارد که من پول بدهکارم و در نتیجه دلش هنوز در شهرش و در نزد طلبکارهایش است و فکرش مشغول معاملاتش.
💢البته در میان این شش کاری که گفتیم، آن کار اول بسیار مهم است و این کارهای دیگر لوازم هستند. یعنی وقتی که انسان بنا را براین گذاشت که این سفر حج، آخرین سفر من است و دیگر بازگشتی نخواهد بود، و من در این سفر خواهم مرد، پس طبیعی است که به فکر می‌افتد نقایص گذشتۀ خود را تدارک کند. یعنی واجبات فوت شده‌اش را به جا آورد، حقوقی را که از مردم ضایع کرده به آنها برگرداند، از گناهانی که کرده استغفار و عذرخواهی کند، وصیّتش را انجام دهد، و بالاخره بدهکاری‌های مربوط به بعد از سفر حجّش را بپردازد.
اگر کسی موفق شد این کارها را انجام دهد و به درستی از عهدۀ همۀ آن‌ها برآمد، در اینجا است که اگر از وطنش به عزم حج خارج شد، به واقع و به راستی از دنیا و از همۀ تعلّقات دنیایی خارج شده و خروج از وطن به معنی واقعیش محقّق شده است و انسان هم جسمش را از شهر خود خارج نموده و رهسپار خانۀ خدا کرده، و هم روح خود را از تعلّقات دنیا خارج کرده و رهسپار عالم ملکوت کرده است.

💢 تبصره ای در حقیقت عبادات واجب :

علت این‌که واجبات در ساختن شخصیت روحانی انسان نقش بسزایی دارند، این است که در واقع هر کمالی را که موجود بخواهد بدست بیاورد در سایۀ فنا بدست می‌آورد. به این معنا که موجود تا از آن کمالی که دارد فانی نشود به کمال بالاتر دست نمی‌یابد. جماد تا کمال جمادی را از دست ندهد و از کمال جمادی فانی نشود، به کمال نباتی دست نمی‌یابد. باز تا وقتی که در کمال نباتی ثابت مانده کمال بالاتر، یعنی کمال حیوانی را نمی‌تواند بدست آورد و چون از کمال نباتی فانی شد، کمال حیوانی را بدست می‌آورد. باز چون از کمال حیوانی فانی شد به کمال انسانی دست می‌یابد تا بالاخره به کمال الهی دست یابد.
✔️حال اگر انسان بتواند از نقص بشری، خود را فانی کند می‌تواند از کمال الهی سر درآورد. اما چگونه می‌تواند از نقص بشری خود را فانی کند؟
یک موجود، زمانی می‌تواند نقص بالفعل خود را از دست بدهد که در موجود کاملتر فانی شود. مثلاً عناصر خاک که جماد هستند اگر از طرف یک درخت جذب شوند و وارد وجود یک درخت شوند پس فانی در درخت شده‌اند و در نتیجه نقص جمادی را از دست داده و به کمال نباتی دست پیدا کرده‌اند. یا اگر یک حیوان، برگ یا میوۀ آن درخت را خورد، آن برگ یا میوه که کمال نباتی داشتند اکنون فانی در وجود یک حیوان شده‌اند و کمال برتر یعنی کمال حیوانی را گرفتند. باز اگر آن حیوان را انسان خورد، پس حیوان در انسان فانی شده و در نتیجه کمال انسانی را می‌گیرد. حال اگر انسان بتواند خود را در خدا فانی کند، پس توانسته از نقص بشریت بدر آید.
🔻ولی چگونه انسان می‌تواند فانی در خدا شود؟
اعمال واجب می‌توانند این فنا را در انسان پدید آورند. زیرا انسان روی جهت حیوانیّتی که دارد میل به عبادت ندارد. زیرا عبادات با جهت حیوانی انسان تعارض دارند. مثلاً نماز صبح، خواب را که جهت حیوانی انسان است، از او می‌گیرد. نمازهای دیگر یومیه، مشغولیات دنیایی انسان را از او می‌گیرند.
🔹یا روزه، خوردن و آشامیدن و شهوت‌رانی را که اعمال حیوانی هستند از انسان می‌گیرد. خمس، تعلق انسان را به پول از او می‌گیرد. خلاصه عبادات در یک چیز مشترکند و آن خارج کردن انسان از حیوانیت و دنیا و داخل کردن او در عالم ملکوت و رساندنش به خداست.

در میان عبادات، عبادات واجب هستند که می‌توانند آن امر مهم یعنی فنای انسان در خدا را ایجاد کنند. زیرا عبادت واجب، عبادتی است که «باید» انجام داده شود و انسان به هیچ وجه نمی‌تواند از زیر آن در رود. پس از طرفی انسان چون فعلاً دارای کمال حیوانی است، پس میلی به نماز ندارد و ارادۀ نماز خواندن را ندارد. ولی از طرف دیگر نماز واجب چون «باید» دارد، پس نماز را می‌خواند.
🔺این است که در عبادات واجب، در واقع ارادۀ انسان نیست که او را به سوی عمل واجب می‌برد. چون انسان هیچ اراده‌ای برای عمل واجب ندارد. بلکه در واقع ارادۀ خداست که ارادۀ انسان را کنار می‌زند و خودش به جای ارادۀ انسان می‌نشیند و انسان را به حرکت درمی‌آورد که آن عبادت واجب را به جا آورد.
🔹در نتیجه در موقع انجام عمل واجب اتفاقی که می‌افتد این است که «ارادۀ انسان در ارادۀ خدا فانی می‌شود». آن‌گاه اگر این اتفاق پشت سر هم بیفتد، یعنی در یک روز پنج بار ارادۀ انسان در ارادۀ خدا فانی شود یعنی پنج بار نماز بخواند و ... .
پس هر بار که ارادۀ انسان در ارادۀ خدا فانی شود، انسان یک پله از کمال را بالا می‌رود و یک درجه ارتقاء می‌یابد. آن‌گاه این کمالات که به طور مرتب و پشت سر هم روی هم انباشته شوند می‌توانند شخصیت روحانی انسان را شکل نورانی و الهی بدهند و چون بدن و جسم انسان در قیامت تابع شخصیت روح اوست، پس شکل ظاهری و جسمانی انسان هم در قیامت شکل زیبایی به خود خواهد گرفت.

🔹با توجه به این‌که اراده در انسان و خدا، صفت است، در اوائل راه چون ارادۀ انسان در ارادۀ خدا فانی می‌شود، در واقع صفتی از انسان در صفتی از خدا فانی می‌شود. ولی در اثر تکرار فنای صفت به جایی می‌رسد که هر گاه در هنگام به جا آوردن واجبی ارادۀ خدا آمد و به جای ارادۀ انسان نشست، با تمام شدن عمل واجب، ارادۀ خدا از انسان رخت برنمی‌بندد بلکه بعد از اتمام واجب نیز مدتی درنگ می‌کند. در اثر تکرار بیشتر واجبات، مدت درنگ ارادۀ خدا در ذات انسان بیشتر می‌شود تا جای

ی که ارادۀ خدا در انسان استقرار تام پیدا می‌کند و حالت استقرار موقتش را از دست می‌دهد و انسان از «حال» فنای اراده خارج شده و در ارادۀ خدا «مقام» پیدا می‌کند. در اینجا است که انسان تمامی افعالش به ارادۀ خدا انجام می‌شود چه واجباتی که انجام می‌دهد چه مستحبات و چه مباحات.

_________________________________
🔻در اینجا دو سؤال ممکن است پیش آید:
1️⃣ این‌که آیا مستحبات هم می‌توانند انسان را به این مقام فنای اراده برسانند یا نه؟
2️⃣ این‌که ما سالهاست که واجبات را انجام می‌دهیم چرا اثری در خودمان نمی‌بینیم؟
🔺در جواب سؤال اول باید بگوییم که مستحبات نمی‌توانند انسان را به مقام فنای اراده برسانند. زیرا عمل مستحب «باید» ندارد و اگر انسان عمل مستحبی را انجام دهد به دلخواه و ارادۀ خودش انجام می‌دهد نه به ارادۀ خدا. لذا تقربی را که انسان از ناحیۀ نوافل و مستحبات به خدا پیدا می‌کند به اندازۀ تقربی که از فرائض و واجبات پیدا می‌کند نیست و لذا «قرب نوافل» ضعیفتر از «قرب فرائض» هستند.
🔺در جواب سؤال دوم باید بگوییم علت این‌که این واجبات در ما تأثیر نمی‌کنند این است که اولاً واجباتی را که قبلاً انجام نداده‌ایم باعث ایجاد نقص‌ها و شکست‌هایی در وجود ما شده که هر چه این واجباتی که انجام می‌دهیم و باعث جلب رحمت‌های الهی می‌شود از آن شکستگی‌ها دفع می‌شوند. ثانیاً گناهانی که انجام می‌دهیم و وجود ما را آلوده و سیاه کرده‌اند، آن رحمت‌های الهی را آلوده و سیاه می‌کنند. ثالثاً همان واجباتی را که انجام می‌دهیم با تفرقۀ حواس و پریشانی خاطر و غفلت از خدا و توجه به دنیا انجام می‌دهیم. در نتیجه ارادۀ خدا بطور کامل در حین انجام واجبات در ما تحقق و استقرار پیدا نمی‌کند.

🔸یک نکته ماند که توضیح بدهیم و آن این‌که گفتیم هر موجود برای رسیدن به کمال موجود بالاتر باید از کمال خود (که نسبت به کمال موجود بالاتر نقص است) فانی شود تا کمال موجود بالاتر را بدست آورد، این فنا در واقع همان عبودیت است. زیرا عبد یک مشخصۀ بارزی که دارد این است که موجودی فانی است و مخصوصاً اراده‌اش فانی در ارادۀ مولایش است. یک عبد (مثل بندگان و بردگان در قدیم) بارزترین چیزی که در او ظهور داشت، فنای اراده‌اش بود در ارادۀ مولا و اربابش. اگر اربابش می‌گفت برو این کار را بکن، مسلم است که خود عبد مایل به انجام آن کار نیست و خودش باشد و خودش ارادۀ انجام آن کار را ندارد. اما چرا عبد با آنکه اراده ندارد ولی آن کار را انجام می‌دهد؟ جواب همان است که در اینجا در واقع ارادۀ مولایش به جای ارادۀ او نشسته و ارادۀ مولا است که او را وادار به آن کار می‌کند و ارادۀ او در ارادۀ مولا فانی شده است.
🔹عارفی می‌گوید توحید را از عبدی (یعنی از یک برده) آموختم. روزی در راهی با عبدی همراه شدم. از او پرسیدم: نامت چیست؟ گفت: هرچه بنامند. گفتم: چه می‌خوری؟ گفت: هرچه بخورانند. گفتم: چه می‌پوشی؟ گفت: هرچه بپوشانند. گفتم: کجا می‌نشینی؟ گفت: هر جا بنشانند.
این به خاطر آنست که عبد از خود اراده‌ای ندارد و در واقع ارادۀ ارباب ومولایش است که در او تجلی یافته و برای او تصمیم می‌گیرد.
نتیجه این‌که اگر گفتیم فنا مقدمۀ کمال است، همچنین می‌توانیم بگوییم عبودیت مقدمۀ کمال است. زیرا عبودیت همان فنا است و لذا در تشهد نماز می‌گوییم: «اشهد ان محمداً عبده و رسوله» یعنی پیامبر اکرم (صلّی‌الله‌علیه‌وآله) تا به مقام عبودیت و فنا نرسید به مقام رسالت نرسید. یعنی از رسوم بشریت فانی شد تا به عالم ملکوت عروج کرد و در آن‌جا به او مقام رسالت دادند.
❇️ یک نکته را در مورد مستحبات بگوییم و آن اینکه تا انسان عبادات واجب را انجام ندهد عبادات مستحب ارزشی ندارند. زیرا مستحبات مکمل واجبات هستند و در جایی که اصل عمل واجب انجام نشود، عمل مستحب فایده ندارد.
✅همچنین اگر کسی انفاقات مستحب انجام دهد ولی انفاق واجب یعنی خمس مالش را نپردازد، معلوم است این انفاقاتِ مستحب برای تکامل روحانی او بی فایده خواهند بود. ( خمس حق امام زمان (علیه السلام) است. چطور می شود که انسان و مخصوصا سالک الی الله حق امام را ادا نکند و از امام انتظار دستگیری و عنایت داشته باشد).

******************************

حضرت علامه مروجی سبزواری

سلسله بیانات اسرار حج

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۷