*برگرفته از جلسه ۱۲ موانع عبادت
انسان مثل یک حوضی می ماند که گرد و خاک و غبار هی می ریزد می ریزد، منتهی چیزی که هست هی که می ریزد آرام ته نشین می شود.
انسان با خودش نگاه می کند یک حوض شفاف، صاف، تمیز؛ لذا خب خوشش می آید. اما تا خودش را می اندازد تو این، اینها پا می شوند دور و برش را می گیرند؛ می بیند ظلمانی شد. لذا حالا انسان پا بگذارد به درون خودش، به منطقه درونی خودش بعد می بیند که چه ظلمتی ست، چه حیوانیت ست! و لذا معمولا سالکان که به این مرحله که می رسند، از خودشان یک وحشت عجیبی فرا می گیرد اینها را اصلا.
به هر حال چیزی که هست وقتی به اینجا رسید انسان، در ظاهر خودمان را می بینیم که انسان های خوبی هستیم دیگر. از باطن خودمان، این نکته مهم هست بارها این را عنوان کرده ایم دین باید به قلب برسد. دین باید به باطن نفوذ کند. اینی که ما داریم در ظاهر هست.
ما یک شریعت ظاهری داریم: نمازی می خوانیم، روزه ای می گیریم، حج می رویم به اماکن مقدسه می رویم. به هر حال انجام می دهیم اعمالمان را دیگر. اینها به باطن نرسیده اند، قلب یک حظی ندارد از دین. دین به قلب نرسیده است. "ولما یدخل الایمان فی قلوبکم"
ببینید این که فرموده اند امام صادق (ع) "هل الدین الاّ الحبّ و البغض" مگر دین چیزی جز حب و بغض هست؟ خب ما که می گوییم دین نماز هست، روزه هست، حج هست، انفاق هست، جهاد هست. امام صادق (ع) می فرماید دین حب و بغض هست. چه جوری اینها با هم جمع می شود؟ اونی که می فرماید دین جز حب و بغض نیست دارد دین قلبی را معرفی می کند. دین قلبی را معرفی می کند.
اگر به راستی انسان قلبش با نورخدا آشنا شد این دین نفوذ کرد به درون قلب انسان و قلب انسان نور خدا را دید. منتهی شرطش حداقل سفر اول را طی کند انسان. این حجاب حیوانیت را بزند کنار؛ این حیوانیت نفس را بکشد. کشتن نفس، کشتن نفس که
ما کشته نفسیم بسا بخت که برآِید از ما به قیامت که چرا نفس نکشتیم
این حیوانیت نفس باید کشته شود. این گاو نفس باید کشته شود. این گرگ نفس باید کشته شود. این ها باید از سر راه برداشته شود. جهاد اکبری که می گویند همین هست.
جهاد اکبر مقدمه حرکت به سوی عالم اخلاص هست.
مقدمه حرکت به سوی عالم نور هست.
جهاد اکبر این مهم هست که مردم معمولا از این غافل اند.
اگر به راستی این جهاد اکبر انجام شد؛ این حیوانیت نفس کشته شد، حداقل انسان از درون ظلمت وجود خودش رفت بیرون. در نور قرار گرفت. این جاست انسان، خب نور است دیگر می بیند گرم شد. لذت دارد وقتی به خورشید نگاه می کند می بیند سراسر زیبایی ست. ا
ین جاست که می بینی تمام هوش و حواس این انسان می گوید من او را می خواهم. من سرچشمه نور را می خواهم. می خواهم بروم پیش او. وقتی نورش روی زمین اینقدر برای من گرما می آورد حیات می آورد؛ لذت می آورد، زیبایی می آورد پس خودش چی هست؟!
این جاست که انسان عشق پیدا می کند. عشق در اینجا پیدا می شود در آخر سفر اول پیدا می شود، که انسان از ظلمت خودش به نور برسد.
وقتی که این عشق پیدا شد دیگر انسان دشمن می شود با هر چیزی که ضد نور هست. اگر انسان این سفر را انجام داد این حیوانیت نفس را زد کنار و با نور روح خودش آشنا شد یعنی در میدان نور خودش قرار گرفت بعد سرش را بالا می گیرد می بیند آن منبع نور در آن بالا ست.
ذات خدا که اصل و سرچشمه نورست در آن بالاست. آنقدر این انسان محبت پیدا می کند عشق پیدا می کند به این منبع نور به این وجود مطلق به این ذات خدا که دیگر فقط و فقط او را می خواهد و هر چه غیر از اوست دشمن می دارد.
**********************************************************************
پیاده شده از فایل صوتی سلسله مباحث مقامات انسان
علامه ذوالفنون مروجی سبزواری
بسمک یا ملجأ کل غریب
********************
خروج از وطن
🔸خصوصیت دیگری که قافله حج دارد این است که این قافله از وطن و شهر محل اقامت حجاج خارج میشود. البته معلوم است که وقتی حجاج از شهر خود خارج شدند، به طور طبیعی از پدر و مادر، همسر، فرزندان، اموال، مقام و هرچه که دارند، مفارقت جسمانی میکنند. ولی چیزی که هست در قلب خود از آنها جدا نشدهاند و وابستگی قلبی به آنها دارند.
🔺بنابراین جسم حاجی از شهر و وطن خارج میشود اما قلب او در شهرش میماند.
🔹امروزه که وسایل ارتباطی فراوان شده، حجاج به طور مرتب با خانواده خود در تماسند و کسانی که اهل تجارت و کسب و کار هستند با تلفن یا موبایل یا اینترنت از همانجا معاملات خود را انجام میدهند.
🔸اینها دلیل بر تعلق قلب انسان با وطن خودش است و به معنای دیگر دلیل بر این است که حاجی در این سفر تعلقش را از دنیا قطع نکرده است.
🔹بنابراین انسان در آن کاروان جسمانی که بدنهای حجاج در آن کاروان است و مبدأشان وطن آنها است و مقصدشان شهر مکّه و خانه کعبه است، شرکت میکند اما در آن کاروان روحانی که قلبهای حجاج در آن کاروان است و مبدأشان عالم مادّه و مقصدشان خداست شرکت نمیکند.
✅ آنگاه معلوم است که بنابر حدیث : «القلب حرم الله فلا تسکن حرم الله غیرالله» (قلب حریم خداوند است، پس در حریم خدا جز خدا را ساکن مگردان)، قلبی که در او علاقه به خانواده و ... وجود داشته باشد دیگر خدا در آن قلب حضور ندارد.
🔅 توجه شود که نمیخواهیم بگوییم انسان محبت خانوادهاش را نداشته باشد. بلکه بحث در تعلق است و اینکه آنقدر انسان تعلق به خانواده و ... خود داشته باشد که تمام عمر خود را وقف خدمت به آنها نماید و اینها را در قلب خود به جای خدا بنشاند، و این تعلق و وابستگی بسیار مذموم و قبیح است.
🔺بنابراین حاجی وقتی میخواهد از شهر خود خارج شود، همچنانکه جسم خود را از شهر خارج میکند، باید روح خود را نیز از دنیا خارج کند و با قلبی آزاد و رها از همه تعلقات به سوی حج رهسپار شود.
__________________________________________
🔷 برای اینکه حاجی به مقام انقطاع از دنیا برسد، باید قبل از شروع سفر حج، (حداقل شاید یک سال قبل از انجام این سفر) چند کار را انجام دهد:
1️⃣ کار اولی که میکند این است که بنا را بر این بگذارد که چون من به سفر حج بروم، دیگر به وطنم بازنمیگردم و در طی این سفر چه بسا که خواهم مرد و چون از پدر و مادرم و همسرم و فرزندانم جدا شوم، دیگر آنها را نخواهم دید، و چون مغازه و اداره و ... را رها کنم و بروم، دیگر به سوی آنها باز نخواهم گشت. آنگاه این معنا را زیاد در خود تلقین نماید.
🔍 البته در مسافرتهای قدیم این معنا در حاجی بیشتر قوت داشت چون مسافرت حداقل یک سال طول میکشید و آن هم خطرات فراوانی که در میان راه بود از قبیل بیابانهای سخت و دور و دراز که باید پیموده شوند، بیماریها، حیوانات موذی، راهزنان و تمام شدن آب و نان و ...
ولی این انقطاع و بریدن قلب از تعلقات در زمان ما شاید اصلاً صورت نپذیرد. زیرا وسایل مسافرتی بسیار راحت و مطمئن شده و بیماریها به شدت مهار شدهاند و این سفر حدود بیست روز طول میکشد آن هم در امنیت و رفاه کامل. لذا حاجی مطمئن است که سالم به وطن برمیگردد.
⬅️ ولی از آنجا که تا این انقطاع قلب به کلی حاصل نشود، اتصال با خدا صورت نمیگیرد و حجش مقبول درگاه خدا واقع نمیگردد، پس باید هر طور شده این تعلقها را از خود بزداید. برای این است که میگوییم حداقل یک سال قبل از انجام سفر شروع به تلقین به خود نماید که بسیار محتمل است که این سفر، سفر آخر من باشد و بلکه سفر آخرت من است و بازگشتی در کار نیست. در هر روز مدتی را با خود خلوت کند و در این خلوت به فکر بنشیند و با خود همین معانی را بیندیشد که این سفر سفری به سوی خداست.
🔶 اگر من نتوانم قلبم را در این سفر چنان خالی از تعلقات دنیا کنم که فقط خدا در قلبم جا داشته باشد و بس، در این سفر چیزی دستگیر من نخواهد شد و این سفر مرا نزدیک به خدا نخواهد کرد بلکه موجبات نارضایتی خدا را از من فراهم خواهد نمود. زیرا خداست که در این سفر مرا دعوت کرده و چقدر بیادبی است که من فقط جسمم را به حضور خدا ببرم اما قلبم در دنیا و مشتغل به حب دنیا بماند.
2️⃣ کار دومی که لازم است انجام دهد این است که تمام واجبات و فرائض الهی را که ضایع کرده تدارک و جبران نماید. تا وقتی که به حج میرود هیچ واجب فوت شدهای بر گردنش نباشد.
🔺دلیلش این است که آنچه شخصیت حقیقی و روحانی انسان را میسازد، سه چیز است: اعمال، اوصاف و عقاید. همانطور که آب و نان و گوشت وسبزیجات و ... غذاهایی هستند که جسم ما را میسازند و آنها را شکل میدهند، اعمال، اوصاف و عقاید هم روح ما را میسازند و به آن شکل و شخصیت میدهند. فعلاً به اوصاف و عقاید کاری نداریم، ولی در مورد اعمال باید بگوییم که در میانه اعمال، اعمال واجب در ساختن شخصیت روحانی ما سهم بسزایی دارند و اگر یک عمل واجب از ما ترک شود، در واقع شکستگی و نقصی در ما ایجاد میکند.
🔺آنگاه روح ما بسان ظرف شکسته و ترکخوردهای میماند که هرچه آب در آن بریزیم از آن خارج میگردد و در آن نمیماند. و با چنین روحی اگر انسان به حج برود هر چه از فیوضات و رحمتهای الهی که در این سفر بر او وارد شوند، از آن طرف خارج میشوند و در نتیجه بهرهای از فیوضات رحمانیه برای او باقی نمیماند.
3️⃣ کار سومی که شخص قبل از حج باید انجام دهد خروج از حقالناس است و آن این است که تمامی حقوقی را که از مردم ضایع کرده است به آنها برگرداند. چه حقوقی که مربوط به اموال میشود یا حقوقی که مربوط به اعراض میشود.
🔺مثل اینکه آبروی کسی را پیش کسی یا پیش عدهای برده، یا راز کسی را پیش کسی یا عدهای افشا کرده و خلاصه همه اینها را تدارک کند به طوری که وقتی به حج رفت ذمهاش به کلی از بابت حقوق مردم مبرّا باشد.
4️⃣ کار چهارمی که باید انجام دهد خروج از حقالله است و آن این است که اعمال حرامی که انجام داده مثل اینکه نگاه حرامی کرده، یا صدای حرامی را شنیده و ... هر کدام از اینها را یکایک در نظر آورد و نسبت به آنها از خداوند بخواهد که او را مغفرت نماید و با تضرع و التماس و زاری از خدا بخواهد که بین او و آن گناه فاصله بیندازد و اثر آن گناهان را از نفس ا
و بزداید.
🔺باید توجه داشت که هر عمل گناه و حرامی را که انسان انجام میدهد اثر سیاهی را بر روی نفسش میگذارد و در اثر تکرار اعمال حرام، ظرف وجودی انسان سیاه میشود. حال با چنین ظرف وجودی اگر به حج برود هرچه از عنایات ربانی که وارد وجود او شوند، سیاه و ظلمانی خواهند شد و در نتیجه نفعی به حال او نخواهند داشت وحتی او را بدتر میکنند.
🔸انسان وقتی که دارای روح سیاهی است، تا وقتی که در معرض بارش عنایات الهی و وجودات لطیف ملکوتی قرار نگرفته، مقدار سیاهی روح او ثابت است. اما چون به حج رفت و در آنجا در معرض بارش آن وجودات رحمانی و رحیمی واقع شد، هر چه این وجودات بر روح او بیشتر ببارند وقتی به روح او وارد شدند سیاه میشوند و در نتیجه ذات او تبدیل میشود به وجودات سیاه متراکم شده و دست آخر یک وجود سیاه رقیق و ضعیف به حج رفته بود و یک وجود سیاه متراکم شده و قوی از حج برمیگردد.
🔺برای همین است که فرمود: «ربّ تال القرآن و القرآن یلعنه» چه بسیار تلاوت کنندۀ قرآن هستند که قرآن آنها را لعنت میکند.
🔹لعن یعنی دور شدن از خدا و انسانی که جانش تاریک است هر آیه ای که بخواند یک وجود لطیف نورانی و ملکوتی بر او وارد میشود ولی بخاطر سیاهی جانش آن وجود هم سیاه میشود و در نتیجه با خواندن هر آیهای یک سیاهی و ظلمت بر او افزوده شده و با افزود هر ظلمت یک درجه از خدا فاصله میگیرد و دور میشود.
🔅همچنین قرآن میفرماید: ( وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ وَلَا یَزِیدُ الظَّالِمِینَ إِلَّا خَسَارًا ) اسراء 82 - و نازل کردیم از آسمان قرآنی را که شفا و رحمت است برای مؤمنین و ظالمین را جز خسارت نمیافزاید.
🔺به کلمۀ «یزید» یعنی زیاد میکند توجه شود که بیانگر این است که همین قرآن که برای مؤمنین و صاحبان جانهای روشن، نور است و بر نورانیت آنها میافزاید، ولی برای صاحبان جانهای تاریک باعث افزوده شدن ظلمت است.
🗝برای همین است که امام صادق (علیه السلام) فرمودند: «ما اکثرَ الضجیج و اقلّ الحجیج» چه بسیارند ولوله کنندگان و چه کمند حاجیان.
5️⃣ کار پنجمی که باید انجام بدهد این است که وصیّت خودش را بنویسد و تکلیف داراییهای خود را مشخص نماید.
6️⃣ کار ششمی که لازم است انجام دهد این است که به تمام قولها و وعدههایی که به مردم داده وفا کند و هیچکدام از آنها را برای بعد از سفرش نگذارد.
🔸یعنی نگوید بگذار بروم به حج و برگردم، بعد این کار را برایت انجام میدهم. چون اگر این کار را بکند معلوم میشود که هنوز علاقه به زندگی دنیوی و علاقه به وطنش دارد و دلش میخواهد زنده بماند و برگردد به شهر خودش تا وعدهاش را عملی کند. همینکه انسان میل به بازگشت به وطن داشت، معلوم میشود که هنوز قلبش وابسته به وطن است و قلبش در وطن است و نتوانسته قطع علاقۀ کلی از وطن بنماید.
🔹حتی برای مثال اگر با کسی معاملهای کرده و از او چیزی به طور نسیه خریده که پولش را در ماه محرم (یعنی بعد از موسم حج) بپردازد، با آنکه شرعاً میتواند تا همان ماه محرم نپردازد، ولی دِینش را قبل از حلول موعد بپردازد. و الّا در حج دائماً دغدغه دارد که من پول بدهکارم و در نتیجه دلش هنوز در شهرش و در نزد طلبکارهایش است و فکرش مشغول معاملاتش.
💢البته در میان این شش کاری که گفتیم، آن کار اول بسیار مهم است و این کارهای دیگر لوازم هستند. یعنی وقتی که انسان بنا را براین گذاشت که این سفر حج، آخرین سفر من است و دیگر بازگشتی نخواهد بود، و من در این سفر خواهم مرد، پس طبیعی است که به فکر میافتد نقایص گذشتۀ خود را تدارک کند. یعنی واجبات فوت شدهاش را به جا آورد، حقوقی را که از مردم ضایع کرده به آنها برگرداند، از گناهانی که کرده استغفار و عذرخواهی کند، وصیّتش را انجام دهد، و بالاخره بدهکاریهای مربوط به بعد از سفر حجّش را بپردازد.
اگر کسی موفق شد این کارها را انجام دهد و به درستی از عهدۀ همۀ آنها برآمد، در اینجا است که اگر از وطنش به عزم حج خارج شد، به واقع و به راستی از دنیا و از همۀ تعلّقات دنیایی خارج شده و خروج از وطن به معنی واقعیش محقّق شده است و انسان هم جسمش را از شهر خود خارج نموده و رهسپار خانۀ خدا کرده، و هم روح خود را از تعلّقات دنیا خارج کرده و رهسپار عالم ملکوت کرده است.
💢 تبصره ای در حقیقت عبادات واجب :
علت اینکه واجبات در ساختن شخصیت روحانی انسان نقش بسزایی دارند، این است که در واقع هر کمالی را که موجود بخواهد بدست بیاورد در سایۀ فنا بدست میآورد. به این معنا که موجود تا از آن کمالی که دارد فانی نشود به کمال بالاتر دست نمییابد. جماد تا کمال جمادی را از دست ندهد و از کمال جمادی فانی نشود، به کمال نباتی دست نمییابد. باز تا وقتی که در کمال نباتی ثابت مانده کمال بالاتر، یعنی کمال حیوانی را نمیتواند بدست آورد و چون از کمال نباتی فانی شد، کمال حیوانی را بدست میآورد. باز چون از کمال حیوانی فانی شد به کمال انسانی دست مییابد تا بالاخره به کمال الهی دست یابد.
✔️حال اگر انسان بتواند از نقص بشری، خود را فانی کند میتواند از کمال الهی سر درآورد. اما چگونه میتواند از نقص بشری خود را فانی کند؟
یک موجود، زمانی میتواند نقص بالفعل خود را از دست بدهد که در موجود کاملتر فانی شود. مثلاً عناصر خاک که جماد هستند اگر از طرف یک درخت جذب شوند و وارد وجود یک درخت شوند پس فانی در درخت شدهاند و در نتیجه نقص جمادی را از دست داده و به کمال نباتی دست پیدا کردهاند. یا اگر یک حیوان، برگ یا میوۀ آن درخت را خورد، آن برگ یا میوه که کمال نباتی داشتند اکنون فانی در وجود یک حیوان شدهاند و کمال برتر یعنی کمال حیوانی را گرفتند. باز اگر آن حیوان را انسان خورد، پس حیوان در انسان فانی شده و در نتیجه کمال انسانی را میگیرد. حال اگر انسان بتواند خود را در خدا فانی کند، پس توانسته از نقص بشریت بدر آید.
🔻ولی چگونه انسان میتواند فانی در خدا شود؟
اعمال واجب میتوانند این فنا را در انسان پدید آورند. زیرا انسان روی جهت حیوانیّتی که دارد میل به عبادت ندارد. زیرا عبادات با جهت حیوانی انسان تعارض دارند. مثلاً نماز صبح، خواب را که جهت حیوانی انسان است، از او میگیرد. نمازهای دیگر یومیه، مشغولیات دنیایی انسان را از او میگیرند.
🔹یا روزه، خوردن و آشامیدن و شهوترانی را که اعمال حیوانی هستند از انسان میگیرد. خمس، تعلق انسان را به پول از او میگیرد. خلاصه عبادات در یک چیز مشترکند و آن خارج کردن انسان از حیوانیت و دنیا و داخل کردن او در عالم ملکوت و رساندنش به خداست.
در میان عبادات، عبادات واجب هستند که میتوانند آن امر مهم یعنی فنای انسان در خدا را ایجاد کنند. زیرا عبادت واجب، عبادتی است که «باید» انجام داده شود و انسان به هیچ وجه نمیتواند از زیر آن در رود. پس از طرفی انسان چون فعلاً دارای کمال حیوانی است، پس میلی به نماز ندارد و ارادۀ نماز خواندن را ندارد. ولی از طرف دیگر نماز واجب چون «باید» دارد، پس نماز را میخواند.
🔺این است که در عبادات واجب، در واقع ارادۀ انسان نیست که او را به سوی عمل واجب میبرد. چون انسان هیچ ارادهای برای عمل واجب ندارد. بلکه در واقع ارادۀ خداست که ارادۀ انسان را کنار میزند و خودش به جای ارادۀ انسان مینشیند و انسان را به حرکت درمیآورد که آن عبادت واجب را به جا آورد.
🔹در نتیجه در موقع انجام عمل واجب اتفاقی که میافتد این است که «ارادۀ انسان در ارادۀ خدا فانی میشود». آنگاه اگر این اتفاق پشت سر هم بیفتد، یعنی در یک روز پنج بار ارادۀ انسان در ارادۀ خدا فانی شود یعنی پنج بار نماز بخواند و ... .
پس هر بار که ارادۀ انسان در ارادۀ خدا فانی شود، انسان یک پله از کمال را بالا میرود و یک درجه ارتقاء مییابد. آنگاه این کمالات که به طور مرتب و پشت سر هم روی هم انباشته شوند میتوانند شخصیت روحانی انسان را شکل نورانی و الهی بدهند و چون بدن و جسم انسان در قیامت تابع شخصیت روح اوست، پس شکل ظاهری و جسمانی انسان هم در قیامت شکل زیبایی به خود خواهد گرفت.
🔹با توجه به اینکه اراده در انسان و خدا، صفت است، در اوائل راه چون ارادۀ انسان در ارادۀ خدا فانی میشود، در واقع صفتی از انسان در صفتی از خدا فانی میشود. ولی در اثر تکرار فنای صفت به جایی میرسد که هر گاه در هنگام به جا آوردن واجبی ارادۀ خدا آمد و به جای ارادۀ انسان نشست، با تمام شدن عمل واجب، ارادۀ خدا از انسان رخت برنمیبندد بلکه بعد از اتمام واجب نیز مدتی درنگ میکند. در اثر تکرار بیشتر واجبات، مدت درنگ ارادۀ خدا در ذات انسان بیشتر میشود تا جای
ی که ارادۀ خدا در انسان استقرار تام پیدا میکند و حالت استقرار موقتش را از دست میدهد و انسان از «حال» فنای اراده خارج شده و در ارادۀ خدا «مقام» پیدا میکند. در اینجا است که انسان تمامی افعالش به ارادۀ خدا انجام میشود چه واجباتی که انجام میدهد چه مستحبات و چه مباحات.
_________________________________
🔻در اینجا دو سؤال ممکن است پیش آید:
1️⃣ اینکه آیا مستحبات هم میتوانند انسان را به این مقام فنای اراده برسانند یا نه؟
2️⃣ اینکه ما سالهاست که واجبات را انجام میدهیم چرا اثری در خودمان نمیبینیم؟
🔺در جواب سؤال اول باید بگوییم که مستحبات نمیتوانند انسان را به مقام فنای اراده برسانند. زیرا عمل مستحب «باید» ندارد و اگر انسان عمل مستحبی را انجام دهد به دلخواه و ارادۀ خودش انجام میدهد نه به ارادۀ خدا. لذا تقربی را که انسان از ناحیۀ نوافل و مستحبات به خدا پیدا میکند به اندازۀ تقربی که از فرائض و واجبات پیدا میکند نیست و لذا «قرب نوافل» ضعیفتر از «قرب فرائض» هستند.
🔺در جواب سؤال دوم باید بگوییم علت اینکه این واجبات در ما تأثیر نمیکنند این است که اولاً واجباتی را که قبلاً انجام ندادهایم باعث ایجاد نقصها و شکستهایی در وجود ما شده که هر چه این واجباتی که انجام میدهیم و باعث جلب رحمتهای الهی میشود از آن شکستگیها دفع میشوند. ثانیاً گناهانی که انجام میدهیم و وجود ما را آلوده و سیاه کردهاند، آن رحمتهای الهی را آلوده و سیاه میکنند. ثالثاً همان واجباتی را که انجام میدهیم با تفرقۀ حواس و پریشانی خاطر و غفلت از خدا و توجه به دنیا انجام میدهیم. در نتیجه ارادۀ خدا بطور کامل در حین انجام واجبات در ما تحقق و استقرار پیدا نمیکند.
🔸یک نکته ماند که توضیح بدهیم و آن اینکه گفتیم هر موجود برای رسیدن به کمال موجود بالاتر باید از کمال خود (که نسبت به کمال موجود بالاتر نقص است) فانی شود تا کمال موجود بالاتر را بدست آورد، این فنا در واقع همان عبودیت است. زیرا عبد یک مشخصۀ بارزی که دارد این است که موجودی فانی است و مخصوصاً ارادهاش فانی در ارادۀ مولایش است. یک عبد (مثل بندگان و بردگان در قدیم) بارزترین چیزی که در او ظهور داشت، فنای ارادهاش بود در ارادۀ مولا و اربابش. اگر اربابش میگفت برو این کار را بکن، مسلم است که خود عبد مایل به انجام آن کار نیست و خودش باشد و خودش ارادۀ انجام آن کار را ندارد. اما چرا عبد با آنکه اراده ندارد ولی آن کار را انجام میدهد؟ جواب همان است که در اینجا در واقع ارادۀ مولایش به جای ارادۀ او نشسته و ارادۀ مولا است که او را وادار به آن کار میکند و ارادۀ او در ارادۀ مولا فانی شده است.
🔹عارفی میگوید توحید را از عبدی (یعنی از یک برده) آموختم. روزی در راهی با عبدی همراه شدم. از او پرسیدم: نامت چیست؟ گفت: هرچه بنامند. گفتم: چه میخوری؟ گفت: هرچه بخورانند. گفتم: چه میپوشی؟ گفت: هرچه بپوشانند. گفتم: کجا مینشینی؟ گفت: هر جا بنشانند.
این به خاطر آنست که عبد از خود ارادهای ندارد و در واقع ارادۀ ارباب ومولایش است که در او تجلی یافته و برای او تصمیم میگیرد.
نتیجه اینکه اگر گفتیم فنا مقدمۀ کمال است، همچنین میتوانیم بگوییم عبودیت مقدمۀ کمال است. زیرا عبودیت همان فنا است و لذا در تشهد نماز میگوییم: «اشهد ان محمداً عبده و رسوله» یعنی پیامبر اکرم (صلّیاللهعلیهوآله) تا به مقام عبودیت و فنا نرسید به مقام رسالت نرسید. یعنی از رسوم بشریت فانی شد تا به عالم ملکوت عروج کرد و در آنجا به او مقام رسالت دادند.
❇️ یک نکته را در مورد مستحبات بگوییم و آن اینکه تا انسان عبادات واجب را انجام ندهد عبادات مستحب ارزشی ندارند. زیرا مستحبات مکمل واجبات هستند و در جایی که اصل عمل واجب انجام نشود، عمل مستحب فایده ندارد.
✅همچنین اگر کسی انفاقات مستحب انجام دهد ولی انفاق واجب یعنی خمس مالش را نپردازد، معلوم است این انفاقاتِ مستحب برای تکامل روحانی او بی فایده خواهند بود. ( خمس حق امام زمان (علیه السلام) است. چطور می شود که انسان و مخصوصا سالک الی الله حق امام را ادا نکند و از امام انتظار دستگیری و عنایت داشته باشد).
******************************
حضرت علامه مروجی سبزواری
سلسله بیانات اسرار حج
بسمک یا مونس کل غریب
********************
«... بههرحال گفتیم که فقط یک راه وجود دارد برای رهایی از دردها و آلام روحی و اضطرابهای روانی و آن هم اینکه قلب از مرتبۀ طبیعت، که مرتبۀ حیوانیت و ظلمت و دوزخ وجود انسان است خارج شده و وارد عوالم قدس و نور و طهارت و وحدت و کلیّت و اطلاق گردد، و برای این کار باید روزنهای بین این عالم طبیعت و آن عوالم نور ایجاد شود و این شعر مولانا به حقیقت، تمام وظیفۀ انسان را در این عالم دنیا بیان داشته و حقیقت دینداری و شریعتمداری را تعریف نموده است که:
دوزخ است آن خانه کان بی روزن است
کار دین ای خواجه روزن کردن است
آری باید توجه داشت که دینداری این نیست که انسان نماز بخواند و روزه بگیرد و صدقه بدهد و حج برود. زیرا هیچ منافاتی نیست بین اینکه انسان در مرتبۀ طبیعت خود متوقف باشد ولی نماز هم بخواند و روزه هم بگیرد و در قیامت هم به بهشت برود.
اما این بهشت یک بهشت حیوانی است که انسان فقط در آن از لذات حیوانی برخوردار است. در حالیکه نماز واقعی آن است که بین مرتبۀ ظلمت و نور انسان روزنه ایجاد کند. باید روزهای بگیرد که حجابهای روی قلب را بشکند. باید حجی برود که قلب را از زندان طبیعت خارج نماید. باید معرفتی را نسبت به مبدا و معاد بهدست آورد که حجاب شکن باشد و راهی برای این بانوی قلب باز کند و او را از این ظلمات خارج نموده و او را به ینبوع الحکمه و چشمۀ آب حیات و منبع نور برساند، و چنین عملی و چنین علمی حاصل نمیشود مگر از ناحیۀ اولیاء حق.
چرا که علم و عملی میتواند انسان را از مرتبۀ طبیعت خارج سازد که حیّ و زنده باشد و لذا حکمت عملی حیّ و حکمت نظری حیّ میتوانند این کار را بکنند و این نوع حکمت را انسان فقط میتواند از کسی بگیرد که خودش این راه را طی کرده و به نور و حیات رسیده است و اکنون هم اعمال او زنده و نورانی هستند و هم علومش، و چون تو علمی را از او گرفتی این علم، حیّ است، و چون اعمال شرعی خود را به تلقین او و امر او بهجا آوردی، این اعمال هم حیّ و زنده و نورانی میباشند، و چون این اعمال و علوم حیّ و زنده و نورانی وارد قلب شدند و قلب در منطقۀ ظلمات وجود انسان است و اینها با ظلمت خو ندارند و با عالمی که سراسر آن را مرگ و تاریکی در برگرفته انس ندارند از اینرو بر قلب فشار میآورند که آن را از مرتبۀ طبیعت خارج سازند و وارد عوالم نور نمایند و اینجاست که قلب یک سیر نوری به سوی عوالم بالا را در پیش میگیرد».
بسمک یا أنیس العارفین
******************
شیخناالاستاد در ادامه چنین در خاطرات خود آوردهاند: وقتی من وقوع این حرکت را از آن پیرمرد دیدم، تمام حواسم متوجه او شد و دانستم که او را با عالم غیب ارتباط و اتصالی است که جلوات اسمی از اسماءالله که بر طور قلب او میخورد، این، طور را چنین دچار اندکاک و تکانهای شدید میکند.
در تمام مدتی که آنجا بودم، پیرمرد به عادت همیشگی خاموش بود، و من هم در ظاهر، خاموش، اما در درون من اضطراب و انقلابی برپا بود و در قلبم گویی طوفانی مهیب به همراه زلزلهای شدید مدام ارکان قلبم را در هم میشکست، و این اولین تجربهی اتصال قلبی من با عالم غیب بود.
آنجا بود که فهمیدم تاکنون که نماز میخواندهام، قرآن قرائت میکردهام، آیات قرآن را به آسانی بر زبان جاری میساختهام و کاملاً راحت و آرام بودهام دلیلش این بوده که ارتباط قلب من با حقایق و جواهر آیات قرآن و اذکار نماز، که این حقایق و جواهر در عالم غیب حضور دارند بسته بوده، و من با بخش عَرَضی و ظاهری و با بُعد مادی و طبیعی آنها متصل بودهام، و معلوم است که ما چون با عالم طبیعت خو گرفتهایم و در این عالم رشد و نمو کردهایم، اکنون که همین بخش طبیعی آیات و اذکار و اسماء که میخوانیم و قرائت میکنیم، برای ما هیچ سنگینی و شدتی ندارند و بلکه با نهایت راحتی این آیات و اذکار را بر زبان جاری میسازیم.
اما چون روزنهای بین قلب با عالم ملکوت و عوالم نفوس کلی و عقول نوری و عالم اسماءالله بهوجود آمد، که بخش حقیقی و جوهری آیات و اذکار و اسما در آنجا هستند، آن حقایق و جواهر نوری و قدسی از آن روزنه بر قلب ما هجوم آورده و آنگاه است که قلب ما میشود لانهی مرغ خانگی که شتری میخواهد به رسم مهمانی به درون آن خانه وارد شود.
__________________________
بههرحال مجلس تمام شد و حاج آقا فخر برای تجدید وضو و رفتن به مسجد برای نماز ظهر با حضار خداحافظی کرد و رفت، و سایرین هم رفتند، و آن پیرمرد هم رفت.
او رفت و من هم دیوانهوار پشت سر او به فاصلهی بیست قدم میرفتم و جرأت نمیکردم که به نزدش رفته و با او سر صحبت را باز کنم؛ آخر سن او حدود هفتاد و پنج بود و من هجده یا نوزده، و هیبتی و مهابتی از او در من افتاده بود که نمیگذاشت من به نزد او بروم.
البته عقلم به من میگفت: آخر او میخواهد چه کند؟ او نه تو را میکشد، نه کتک میزند، و نه فحاشی میکند و نه به تو فحش و ناسزا میدهد. نهایتاً میگوید: بچه جان برو و دَرسَت را بخوان، تو را چه به این حرفها. اما قلبم مرا مانع میشد و میگفت نرو.
آن روز پشت سرش تا در خانهشان رفتم و او به خانه رفت و من هم ناکام به خانهی خودمان رفتم. نمیدانم آن روز را چگونه گذراندم و آن شب را چگونه به روز رساندم در حالیکه در قلبم آتشی برافروخته بود و شوقی عجیب که مدام ماجرای عشقی شدید را که مولانا در اولین دیدار شمس دچار آن گشته بود، برایم تداعی میکرد و با خود میگفتم...
اگر عشقی که مولانا به شمس پیدا کرده بود چنین آتشی را به جانش درافکند، پس آن فراق و غیبت صغری و یکسالهی شمس، و بعد از اندک مدتی، دوباره فراق و غیبت کبری و همیشگی شمس با جان و دل مولوی چه کرده است؟ با آنکه عشق مولوی بسیار عشقی کاملتر و قویتر بوده است و طبیعی است که درد فراق او بسیار جانگدازتر و ویران کنندهتر. فراقی که مولانا، این شیخ بزرگ طریقت مرتضوی را چنین بیپروبال میکند که همچون مرغ عشقی که جفت خود را از دست داده و بال و پر خودش هم شکسته، غریبانه میسراید:
" ای ساکن جان من آخر به کجا رفتی
در خانه نهان گشتی یا سوی هوا رفتی
چون عهد دلم دیدی از عهد بگردیدی
چون مرغ بپریدی ای دوست کجا رفتی
در روح نظر کردی چون روح سفر کردی
از خلق حذر کردی وز خلق جدا رفتی
رفتی تو بدین زودی تو باد صبا بودی
ماننده بوی گل با باد صبا رفتی
نی باد صبا بودی نی مرغ هوا بودی
از نور خدا بودی در نور خدا رفتی
ای خواجه این خانه چون شمع در این خانه
وز ننگ چنین خانه بر سقف سما رفتی
____________________________
ساعت ۹ صبح روز بعد، آسیمهسر به منزل حاج آقا فخر رفتم و منتظر نشستم تا درس تمام شد و طلاب رفتند و کسانی هم که کاری داشتند کارهای آنها هم تمشیت داده شد و ایشان هم رفتند، و آن عدهی خاص ماندند و آن پیرمرد لاغر و نحیف. من لحظهای از او چشم برنمیداشتم و متوجه او بودم. او همچنان آرام و ساکت نشسته بود و دیگران که صحبت میکردند من اصلاً متوجه حرفهایشان نبودم. آن روز هم جلسه تمام شد و او خارج شد و آرام آرام راه منزلش را در پیش گرفت و رفت و من هم با فاصلهی از او پشت سرش میرفتم بدون اینکه جرأت کنم نزدیکش رفته و با او صحبت نمایم.
آن روز هم چنین شد که او به خانهاش رفت و من هم تا جلوی کوچهشان رفتم و او که وارد کوچه شد من در همان جلو کوچه ایستادم و او را که آرام آرام به سوی خانه میرفت نگاه میکردم تا آنکه در را باز کرد و وارد منزل شد و در را بست، و من هم ناامید و ناکام چند لحظهای خیره خیره به داخل کوچه نگاه میکردم و بعد به سوی منزل خودمان روان شدم در حالیکه روحم را همانجا گذاشته بودم و فقط جسم خود را به مدد نفس نباتی به خانهی خودمان کشیدهام.