🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

💠 بسم رب فاطمة 💠
****************
نشر آثار حضرت علامه ذوالفنون
آیت الحق
شیخ عبد الحمید مروجی سبزواری
شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی رحمة الله علیه
_____________________
به دست باد سپردم عنان راحله را
بدان امید که یابم نشان قافله را
وصال مجلس دریادلان میسر نیست
مگر به باره ی خون طی کنیم فاصله را
______________________
در حال حاضر این وبلاگ با هیچ کانالی در پیام رسانها در ارتباط نمی باشد.

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیر و سلوک» ثبت شده است

الَّذینَ یَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لا یَسْتَجیبُونَ لَهُمْ بِشَیْ ءٍ (سوره رعد آیه ۱۴)

 کسانی که غیر خدا را می خوانند ، غیر خدا را می خوانند یعنی مشترکین؛ مثلاً فرض کنید که می گفتند ملائکه رب هستند، مثلا فرض کنید که می‌گفتند این بتها رب هستند، این یک جور، جور دیگر ما ها الذین یدعون من دونه  کسانی که غیر خدا را می خوانند؛ مثلاً ما که مریض می شویم می‌گویم ای دکتر به دادم برس، غیر از تو هیچ کس نمی تواند برای من کار کند، وقتی که مقروض میشویم می‌رویم خانه کسی و می‌گوییم به دادم برس،

 هیچکس را ندارم. کسانی که غیر خدا را می خوانند. 

نمی خواهم بگویم که انسان به اسباب تمسک نکند، به اسباب استقلال  ندهیم، این بد است. اگر این دکتر نباشد من بیچاره ام؛  اگر این بنده خدا  نباشد قرض من را بدهد،  من بیچاره ام. الذین یدعون من دونه  شامل ما هم می شود. مشترکین می گفتند بت ها را به ما هستند،  مثلاً فرض کنید ملائکه رب ما هستند، فرعون رب ماست، چیزهای دیگر رب ماست. ما هم مثل اینها هستیم،  ما هم غیر خدا را می خوانیم، می‌گوییم دکتر،  وقتی مریض می شویم می گویید دکتر اگر تو به داد ما نرسی ما میمیریم. آقا قرض دارم اگر تو به داد من نرسی  و قرض مرا ندهی  می افتم زندان.او هم جزو این کفار و مشترکین  به یک طریقی هستیم. الَّذینَ یَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ کسانی که غیر خدا را می خوانند، لا یَسْتَجیبُونَ لَهُمْ بِشَیْ ءٍ جوابی نمی یابند،  هیچ جوابی نمی یابند. درست است که از نظر ظاهری ممکن است جوابی بیابد،  اما آن جواب نیست. 

قرآن مثال می زند  إِلاّٰ کَبٰاسِطِ کَفَّیْهِ إِلَى الْمٰاءِ لِیَبْلُغَ فٰاهُ وَ مٰا هُوَ بِبٰالِغِهِ می فرماید این ها مثل آدم هایی می مانند که تشنه هستند،  دیدید وقتی آب از آن بالا می ریزد پایین کف می کند، دیدید مثلا آبشار وقتی از آن بالا با فشار آب می ریزد پایین کف می کند. آنها تشنه هستند دستشان را می برند زیر این  کف ها،  فکر می‌کنند آب است. در قبل می فرمود سراب است خیال می کردند آب هست حالا  اینجا می فرماید کف ها را خیال می کردند آب هست. دستشان را می برند زیر کف ها می آورند بالا که بگذارند در دهانشان می بینند که هیچی نیست. مثل همان سراب  آنجا خیال می‌کردند آب است سراب بود. 

خداوند در این رابطه دو تا مثال می زند. اینها در واقع افرادی هستند که متوسل می‌شوند به اسباب دنیا. اینها مثل افرادی می مانند که تشنه هستند، کف ها را می بینند، مشت شان را می برند در زیر این کف ها پر می کنند، پر، خیال می کند آب است تا می آید می برد جلوی دهان خودش، از بین می رود. می فرماید حال این جور آدم ها إِلاّٰ کَبٰاسِطِ کَفَّیْهِ إِلَى الْمٰاءِ کسی که دستش را می برد زیر این کف ها،  لِیَبْلُغَ فٰاهُ برای اینکه برساند به دهانش و سیراب کند خودش را،  مٰا هُوَ بِبٰالِغِهِ   اما نمی‌تواند برساند به دهانش، وَ مٰا دُعٰاءُ الْکٰافِرِینَ إِلاّٰ فِی ضَلاٰلٍ خواندن کفار جز ضلالت و گمراهی نیست.

کافری که می گوید این بت رب من است و حوایج من را برطرف میکندِ، پزشک رب من است و مرا شفا میدهد، این آقا رب من است و در گرفتاری ها به دادم می رسد قرضم را ادا میکند. اینکه ما دیگران را به جز خدا می خوانیم، مثل این هست که کف برداشته‌ایم ببریم جلوی دهان مان و از آن بخوریم. درست است که ممکن است نزد پزشک برویم و خوب شویم اما این خوب شدن خوب  شدن واقعی نیست از آن طرف روح مان تخریب شده است. روح من چون به غیر از خدا استقلال داده این روح سیاه شده است. این روح شرک ایجاد شده است. یا اگر به مغازه ام استقلال دادم، می گویم اگر این مغازه نباشد از کجا بخورم، من دارم می شوم جزء الَّذینَ یَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ من دارم غیر از خدا را می خوانم. غیر از خدا را به عنوان سبب قرار دادم،  روح من آلوده می‌شود در اینجا،  روح من گمراه می شود در اینجا. وقتی دارم می گویم اگر من نباشم شما از کجا می‌خواهید زندگی کنید که در واقع من خودم را رب  قرار دادم، در حالی که این مغازه،  این پزشک، این من، این آن،  همه کف هایی هستنددر حالی که یک سبب ساز است. آنی که رزق دهنده است، مغازه نیست الله است. آنی که مرا اداره می کند الله است. بنابراین لا الله الا الله معنی اش یعنی این.

***********************************************************************************************

پیاده شده از فایل صوتی توحید شیخ صدوق

علامه حمید رضا مروجی سبزواری حفظة االله

۱ نظر ۱۴ اسفند ۹۷

 

توحیدی که ما می گوییم و با آن خو کردیم، توحید ظاهری است، یعنی مثلا خدا یکی هست و دو تا نیست، یعنی یگانگی، این شرکی است  ما خیال می کنیم که اعتقاد به توحید داریم ولی در واقع این اعتقاد به توحید نیست.

اینکه جز خدا نیست یعنی چه ؟ این باید شکافته شود، بنابراین این اعتقادی که ما داریم اعتقاد توحیدی نیست، معمولا حساب و کتابها در قیامت بر مبنای توحید است، ارزش انسانها در پیشگاه خدا بر مبنای توحید است، و توحیدی که ما داریم خیلی ظاهری و ناقص است.

 

یک انسان وقتی در سیر و سلوک عرفانی شروع می کند به بالارفتن، هر مرتبه ای که بالا می رود، می فهمد مرحله قبلش شرک بوده، عجیب است، شرک تا آخرین لحظات از انسان دست برنمی دارد، مگر جایی که انسان در ذات خدا فانی شود، بحث لااله الّا الله بحث فنای در ذات خداست، تا زمانی که انسان احساس کند که "من" هستم، تا زمانی که انسان از وجود خودش آگاه باشد، که من هستم و این کتاب پیش روی من است، خلاصه از وجود خودش خبر داشته باشد این انسان در شرک است، مگر به جایی برسد که اصلا انسان از خودش بی خبر شود، فنای در ذات خدا شود، اگر انسان به آنجا نرسد به حقیقت توحید نرسیده، تا زمانی که انسان از وجود خودش خبر دارد،که من هستم .

عرفای الهی می گویند: وجودک ذنب لا یقاس به ذنب، اصلا وجود تو گناه است، هیچ گناهی به اندازه وجود انسان همین که بداند من هستم، گناه بزرگی است، یعنی من هستم و خدا هم هست؟ این می شود شرک، از نظر آنها گناه غیبت و دروغ و تهمت و...گذشته از اینها، اینکه انسان در مقابل خداوند اظهار وجود کند این گناه هست لذا می فرماید:

همه هرچه هستند از آن کمترند                که با هستیش نام هستی برند

خدا رحمت کند مرحوم علامه طباطبائی را که فرمودند: جا دارد که خداوند سعدی را به خاطر همین یک بیتش ببخشد و به بهشت ببرد.

لا یتناهی خیلی است، موجودی که اصلا حد ندارد، هرچه بروی اوست و جز او نیست، و انسان در مقابل چنین وجودی بگوید من هستم جا ندارد.

بنابراین انسان به توحید واقعی نمی رسد مگر زمانی که انسان از خودش بی خبر شود و در ذات خدا فانی شود تا زمانی که انسان احساس می کند من هستم و از وجود خودش آگاه هست این انسان در شرک است هنوز . شرک این نیست که بگوییم دو خدا در عالم هست، این شرک جلی است، اما شرکهایی دیگری هست که خدا هست و من هم هستم. نمی خواهیم بگوییم همه عالم خداست، اینکه انسان از خود غافل شود یعنی چنان محو در خدا باشم که از خودم غافل باشم، نه اینکه من نیستم یا من خدا هستم، نه وجود هم دارم اما از وجود خود بی خبر باشم، از وجود خود فانی شوم، اگر به اینجا رسید.

گاهی انسان چنان محو تلویزیون می شود که از خود غافل می شود، از گرسنگی و تشنگی خود غافل است انسان در پیشگاه خدا اینطور می شود، البته این میسر نمی شود جز با مشاهده، یعنی ببیند انسان، همینطور که انسان تلویزیون را می بیند و محو آن می شود، انسان باید به رویت خدا برسد، و تا زمانیکه به شهود نرسیده حاصل نمی شود، معمولا انسان در مقابل کمال و زیبایی خود را می بازد، و با شنیدن عاشق  نمی شود، انسان باید ببیند، وقتی که دید عاشق می شود، هر چقدر بشنویم خدا زیباست، خدا کمال مطلق است، خدا جمال و جلال مطلق است، این فرق می کند ،به این عشق و فنا نمی گویند.

 این است که  کمال توحید فانی شدن در ذات خداست  و فراموش کردن از خود و به این مقام انسان نمی رسد جز با شهود و رویت خداوند .

خیرُ العبادة قول لااله الّا الله

از حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم: که بهترین عبادت قول و گفتن لااله الّا الله است.

************************************************************************************************

پیاده شده از فایل صوتی توحید شیخ صدوق

علامه حمید رضا مروجی سبزواری حفظة الله

۱ نظر ۱۴ اسفند ۹۷

بسم الله الرحمن الرحیم

*****************

سفر دوم یک سفر در فقر است که از اول مرتبۀ فقر آغاز می‌شود که دوئیت بین انسان و خدا وجود دارد، منتها چون انسان فقر خود و غنای خدا را به شهود دیده، پس خودش را بالله و بالحق می‌بیند و این جاست که ندای «انا الحق» سر می‌دهد، یا «لیس فی جُبَّتی الا الله» می‌گوید، و این سیر همچنان پیش می‌رود تا این که در بحر بیکران حق افتاده و تمام قیود و حدود و مقدار و ماهیتش مضمحل می‌شود و در این جاست که سفر دوم که فنای ماهیت و قدر انسان است در عالم اطلاق و لا تعینی، تمام می‌شود و سالک خودش را گم می‌کند و ماهیتش را از دست می‌دهد، اما صاحب هویت جدید می‌شود. شناسنامۀ جدیدی می‌گیرد که عبارتست از وجود اطلاقیِ بالاذن و وجود مطلق ظلّی.
در این جا فقیر، غنی می‌شود، و این عبد، مولا می‌شود. منتها غنی بالاذن و مولای بالاذن.
از ابتدای سفر دوم تا آخر، این فقیر و این نی هر چه می‌گوید از او می‌گوید. نه این که از زبان او بگوید، بلکه خود اوست که از زبان این فقیر صحبت می‌کند. یعنی چنین نیست که او بگوید: بگو فلان، این هم بگوید فلان. بلکه اصلا خود اوست که صحبت می‌کند.
آن گاه این فقیر مادام که دور است از حق، و هنوز در اوائل سفر خود است، نواهای غریبانه سر می‌دهد و به یاد یار و دیار غمگنانه از حق می‌خواهد که او را به سر منزل خودش که عالم غِنا و اطلاق است برساند.

نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه‌های غریبانه قصه پردازم
به یاد یاد و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
خدای را مددی ای رفیق ره تا من
به کوی میکده دیگر علم برافرازم

اما چون به آخر سفر رسید و در دریای اطلاق الهی افتاد و در آن جا از خودش فانی شد و تشخصی را که از سوی قدر و ماهیتش داشت از دست بداد، از خود بی‌خود می‌شود و باز این جا نواهای این فقیر یا این نی فرق می‌کند:

من این ایوانِ نُه تُو را نمی‌دانم نمی‌دانم
من این نقاش جادو را نمی‌دانم نمی‌دانم  
مرا گوید مرو آن سو تو استادی بیا این سو
که من آن سو و این سو را نمی‌دانم نمی‌دانم
همی‌گیرد گریبانم همی‌دارد پریشانم
من این خوش‌خوی بد‌خو را نمی‌دانم نمی‌دانم


گاهی و البته به ندرت اتفاق می‌افتد که بر فقیری که در اول راه است و مدام نواهای غریبانه ساز می‌کند و از غربت و دور افتادن از اصلش می‌نالد، میزان جذبه افزایش پیدا کرده و او را برای مدت کوتاهی به آخر خط و آخر سیرش می‌برند و در فنایش می‌اندازند. ولی به زودی دوباره او را از این عالم به‌در‌آورده و بر سر جای اول خود می‌برند. در این جا می‌گوییم فنا برای او در حد «حال» است. زیرا حال آن است که سالکی را که هنوز استعدادش برای ورود به منزل والاتر به حد فعلیت نرسیده، برای لحظاتی یا ساعاتی و یا ایامی به آن منزل می‌برند ولی باز می‌گردانند. این جا می‌گوییم آن منزل (مثلا رضا یا تفویض یا تسلیم ...) برای او در حد حال است.
اما اگر کسی استعدادش برای ورود به آن منزل تام باشد، این جا وقتی وارد آن منزل شد برای همیشه در آن می‌ماند و این جاست که می‌گوییم آن منزل برای او «مقام» است.
برای همین است که در مثنوی گاه شاهد این هستیم که مولانا یک مطلب علمی را درست تجزیه و تحلیل علمی می‌کند و عاقلانه آن را به سرانجام می‌رساند.
اما گاه هم چنان بی‌خود می‌شود که عنان قلم از دستش به‌درمی‌رود. به همین دلیل متاسفانه بعضی کسانی که قدم راسخی در عرفان ندارند آن را تناقض می‌خوانند. مثل بحث مفصلی که در مورد اختیار انسان در دفتر پنجم آورده و انسان را موجودی مختار و دارای اختیار می‌داند.

گفت توبه کردم از جبر ای عیار
اختیار است اختیار است اختیار

اما در دفتر اول، انسان را به  کلی از اختیار خود مسلوب ساخته و افعال عباد را به کلی به خدا اسناد می دهد.

ما چو چنگیم و تو زخمه می‌زنی
زاری از ما نی تو زاری می‌کنی  
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز توست ای خوش صفات

اما باید دانست که فقیر در سیر فقری خود در صعود و نزول است. چون در حد نازل فقر خویش است پس خودش را می‌بیند و افعال خودش را می‌بیند منتها آن ها را بالحق و بالله می‌بیند. اما چون به اوج مراتب فقری و عبودی خود می‌رسد دیگر خودش را نمی‌بیند و افعالش را نمی‌بیند و همه را خدا و از خدا می‌بیند.
مطلب دیگری که در مورد مقام فقر لازم است بیاورم این که انسان تا به مقام فقر نرسد، محبت خدا را پیدا نمی‌کند، و مجذوب خدا نمی‌گردد.

نکته‌ی دیگری که در مورد مقام فقر لازم است گفته شود این است که انسان تا به مقام فقر نرسد، محبت خدا را پیدا نمی‌کند، و مجذوب خدا نمی‌گردد.
مادامی که انسان در حالت حیوانیت به سر بَرَد و دارای نفس حیوانی و اماره باشد، اولاً مجذوب دنیاست و ثانیاً محبّ دنیاست.
مجذوب دنیاست یعنی به دلیل سنخیتی که بین او و دنیا وجود دارد، مرتب از سوی دنیا بر او جذبه وارد می‌شود. زیرا انسان در این مرتبه، از نفس طبیعی با خصوصیات ماده برخوردار است.
همچنین محبّ دنیا هم هست. زیرا انسان -و به طور کلی هر موجودی- خودش را دوست دارد. چون دنیا به درون وجود انسان نفوذ کند، و تبدیل به انسان شود، یا انسان تبدیل به دنیا شود، پس انسان دنیا را هم دوست دارد.
حال اگر انسان توانست در طی سفر اول که بر مبنای ریاضات و مجاهدات است خودش را از دنیا خالی کند، پس اولاً دیگر جذب دنیا بر او اثری ندارد، و ثانیاً دنیا را دوست نمی‌دارد.
ما به طور خلاصه می‌گوییم سفر اول بر مبنای نوافل و مستحبات است.
در روایت قرب نوافل، غایت و نتیجۀ نوافل را محبت خدا دانسته؛ یعنی خدا او را دوست می‌دارد. «وَ إِنَّهُ لَیَتَقَرَّبُ إِلَیَّ بِالنَّافِلَةِ حَتَّى أُحِبَّه» عبد من به من نزدیک می‌شود با نوافل «تا این‌که دوستش می‌دارم». (کلمۀ حتی برای غایت و نتیجه است.)
انسانی که در سفر اول، با نفس اماره و حیوانی در بیفتد و با مجاهدات و ریاضات او را بکشد، در این جا به جایی می‌رسد که خدا او را دوست می‌دارد، و چون خدا او را دوست بدارد آن‌گاه «چشمش می‌شود که با آن ببیند، و گوشش می‌شود که با آن بشنود و دستش می‌شود که با آن کار انجام دهد». (فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ کُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِی یَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذِی یُبْصِرُ بِهِ وَ لِسَانَهُ الَّذِی یَنْطِقُ بِهِ وَ یَدَهُ الَّتِی یَبْطِشُ بِهَا).
این که خدا انسان را دوست می‌دارد به آن معناست که خدا او را در تحت جذب خودش قرار می‌دهد. چرا که این شخص خود را تخلیه کرده و سبک شده، این شخص روح شده، و روح انسان روح خداست، پس با خدا اشدّ سنخیت را دارد و لذا جاذبۀ خدا بر او تأثیر کرده و او را به سوی خود می‌کشد و این است که می‌گوییم این سفر دوم، سفری بر مبنای جذب است. لذا این که فرمود عبد رو به نوافل می‌آورد و جهاد اکبر می‌کند و ریاضت می‌کشد و عبادت می‌کند، تا جایی که تخلیه می‌شود و از نفس حیوانی و ثقالت و کثافت نفس حیوانی پاک می‌شود و در نتیجه «من او را دوست می‌دارم».
از سوی دیگر انسان هم خدا را دوست می‌دارد. چرا که وقتی خدا انسان را در تحت جذب خود قرار می‌دهد معنایش این است که خدا وجود انسان را پر می‌کند و چون انسان خودش را از خدا پر دید و به هر گوشه و زاویه‌ای از وجود خودش که نگاه کرد خدا را دید، از آن‌جا که انسان خودش را دوست می‌دارد، پس اکنون خدا را دوست می‌دارد و این شد که وقتی مرید وارد آغاز سفر دوم می‌شود، این مرید هم فقیر می‌شود، هم مجذوب می‌شود و هم محبوب؛ این که می‌فرماید: «یحبهم و یحبونه» مائده ۵۴ (خدا بندگان را دوست دارد و بندگان هم خدا را دوست دارند).
برای همین است که سفر دوم را سیر حبی نیز می‌گویند.

*********************************

حضرت علامه مروجی سبزواری

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۷

بسم الله الرحمن الرحیم

******************

همان‌گونه که نی، زمانی که از مواد چوب پنبه‌ایِ داخلش خالی می‌شود، قابلیت پیدا می‌کند که بر لب های نوازنده گذاشته شود و از دَم‌های او پر گردد، انسان هم اگر از زواید نفس حیوانی و رذایل نفسانی و توجهات به دنیا و غفلات از خدا پاک شود، به جایی می‌رسد که خداوند او را قابل می‌بیند که نَفَس خود را در او جاری کند و سخنان و پیام‌های خود را از طریق او به خلقش برساند.
در این‌جا به قول مولانا، این انسان دو دهان دارد. یک دهانش بر دهان خداست و دهان دیگرش به سوی مردم است؛ درست مثل نی که دارای دو دهنه است. یک دهانش بر لب‌های نوازنده است و دهان دیگرش به سوی مردم است که نفس‌های نوازنده از طریق این دهان به مردم می‌رسد.
البته نی (فقر انسان)، عرضی عریض و دامنه‌ای وسیع دارد. ابتدای آن از زمانی آغاز می‌شود که انسان خودش را مالک هیچ چیز نداند. نه مالک عَرَض خود و نه مالک جوهر خودش. هیچ استقلالی برای خودش نبیند و خود را بالکل مملوک خدا و عبد خدا بداند: « لایقدر علی شی‌ء و هو کَلٌ علی مولاه» بر هیچ چیزی قدرت ندارد. نه مالک حیات خودش است و اگر حیّ و زنده است، از خداست که حیات را در او بر پا نگه داشته، نه خودش را قادر بر نگاه کردن می‌بیند و نه حتی نگاه کردن خودش را به اختیار خودش می‌داند و کاملا ادراک می‌کند که اگر نگاه می‌کند به اذن الله نگاه می‌کند، یعنی با قدرتی که خدا در او نهاده قدرت نگاه کردن دارد. این است که عبد عبارت است از این‌که: « لایقدر علی شی‌ء»
« هو کَلٌ علی مولاه» و او به طور تام و بالکُلّ، کَلّ ( سربار ) بر مولایش و متوجه خدایش است که خدایش به او قدرت نگاه کردن بدهد. قدرت فکر کردن بدهد، قدرت بر ادامۀ حیات و ادامۀ وجود بدهد.
اینجاست که کاملا احساس می‌کند که اگر نگاه می‌کند، خداست که نگاه می‌کند. اگر می‌شنود، خداست که می‌شنود و اگر نطق می‌کند، خداست که از زبان او نطق می‌کند. لذا بالله می‌بیند. بالله می‌شنود و بالله سخن می‌گوید. این همان 'قرب نوافل' است.
چنین انسانی می‌شود نی؛ و نی هر چه گوید و هر صدایی از او خارج می شود، از خودش نیست و از نوازنده است.


📖 گاهی یک نی آنقدر توجه به خودش دارد که از نوازنده غافل است. خیال می‌کند که صداهایی که از او خارج می‌شود از خودش است. لذا گرفتار عجب و ریا و سایر رذائل نفسانی می‌شود و این خودبینی است که انسان را گرفتار آن ناهنجاری‌های نفسانی می‌کند.  
اما یک جور نی هست که متوجه «نی» بودن خود و لا بودن خود هست و می‌داند که هیچ است و اگر هست به اوست، و اگر وجودی دارد به اوست. اگر صفاتی دارد، به اوست. به او می‌شنود، به او می‌بیند و به او نطق می‌کند.
آنگاه که انسان این مطالب را در خود ادراک کرد، به اول درجۀ فقر و به اول مرتبۀ عبودیت رسیده است و می‌شود او را فقیر و عبد نامید. در اینجاست که این آیات را شهود می‌کند: «لایقدر علی شیء و هو کل علی مولاه» (نحل/۷۶)، «یا ایها الناس انتم الفقراء الی الله و الله هو الغنی الحمید» (فاطر/ ۱۵)، « ایاک نعبد و ایاک نستعین» (حمد/۵)
البته در این مرتبه، انسان هنوز خودش را ادراک می‌کند و می‌گوید 'من'، ولی منِ خود را بالحق می‌بیند. وجودش را و صفاتش را و افعالش را از خدا می‌داند و هیچ استقلالی را برای خود احساس نمی‌کند. این اولین مرتبۀ فقر است.
اینجاست که به قول مولانا:

ما چو چنگیم و تو زخمه می‌زنی
زاری از ما نی تو زاری می‌کنی  
ما چو ناییم و نوا در ما ز توست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز توست ای خوش صفات ...
 
چون انسان در این فقر خود شروع به سیر کرد، به جایی می‌رسد که عالم اطلاق و لاحدی و لا تعیّن است. این سیر در واقع سیر از هشیاری به بیهوشی و سیر از مقید به مطلق است. سیر از خود به بیخودی است. یعنی در این سیر مرتب قید کم می‌شود و کم می‌شود تا اینکه به خداوند می‌رسد و چون خداوند مطلق است، یکباره همۀ قیودش در هم می‌شکند و در نتیجه این انسان ناگهان خودش را گم می‌کند.
چرا که قبلا این انسان، از یک وجود مقید و محدود و دارای حد برخوردار بود، و همین حد و قید، شناسنامه‌اش بود و خودش را در میان موجودات به همین قید می‌شناخت، و حتی خودش را در مقابل خداوند به همین قید می‌شناخت.
اما چون در عالم اطلاق می‌افتد، قیدش از بین می‌رود و شناسنامه‌اش باطل می‌شود و اینجاست که بهتش می‌زند و خودش را گم می‌کند و این وادی حیرت است.

در عربی ضرب‌المثلی است تحت عنوان «احمقُ مِن حَبَنَّقَه»  
یعنی احمق‌تر از حبنّقه. این حبنّقه شخصی سفیه بوده که کدویی را سوراخ کرده و نخی از داخل آن عبور داده و بر گردن خود انداخته بود که خودش را گم نکند و علامت او بود! شبی که او خوابیده بود، رندی نخ را از گردن او درآورده و بر گردن خود می‌آویزد. چون حبنّقه بیدار می‌شود و کدو را در گردن خود نمی‌بیند و آن را بر گردن دیگری می‌بیند متعجب شده و می‌گوید: اگر من من هستم، پس کدوی من کو؟ و اگر او من است پس من کیستم؟! ...
خلاصه کدوی او علامت او بود که خودش را گم نکند. اما کدویش که رفت، او هم خودش را گم کرد.
کدوی انسان و بلکه هر موجودی، مقدار وجودی او و قَدَر اوست. که: «اِنّا کلَّ شئ خلقناهُ بِقَدَر» قمر۴۹ (ما هر چیزی را با قَدَر آفریدیم) یعنی با مقداری معین از وجود آفرید.
آن‌گاه انسان در سیر فقری و عروج عبودیِ خود و سفر خود از عالم قدر و مقدار به عالم بی‌قدری و لا‌مقداری، چون قدر و مقدار خود را از دست داد، دیگر تشخص و هویتش را از دست می‌دهد و لذا در واقع «خود»ش را در بحر لایزال الهی گم می‌کند، و دیگر خودش را نمی‌شناسد.

زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم
گوش بده عربده را دست منه بر دهنم  
چون که من از دست شدم در ره من شیشه منه
گر بنهی پا بنهم هر چه بیابم شکنم  
اصل تویی من چه کسم آینه‌ای در کف تو
هر چه نمایی بشوم آینۀ ممتحنم

از آن جا که خدا نه مذکر است و نه مؤنث، نه سیاه و نه سفید، نه فارس و نه ترک، انسان هم که در این مرتبه رسیده نه مذکر است و نه مؤنث. نه فارس است و نه ترک.

چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی‌دانم
نه ترسا نه یهودیّم نه گبرم نه مسلمانم  
نه شرقیّم نه غربیّم نه عِلویّم نه سِفلیّم
نه ز ارکان طبیعیّم نه از افلاک گردانم  
نه از هندم نه از چینم نه از بلغار و سقسینم
نه از ملک عراقینم نه از خاک خراسانم  
نشانم بی‌نشان باشد مکانم لا‌مکان باشد
نه تن باشم نه جان باشم، که من خود جان جانانم  
الا ای شمس تبریزی چنان مستم در این عالم
که جز مستی و سر مستی دگر چیزی نمی‌دانم

این مرتبه، آخرین مرتبۀ فقر است که نامش فناء فی الله است. یعنی فنای وجود مطلق در وجود مطلق. اینجا نه انسان خداست (چنان که در قرب فرائض چنین است)، و نه خدا انسان است (چنان که در قرب نوافل چنین است).
چرا که قرب در جایی است که دوئیت برقرار بوده و فاصله وجود داشته باشد. اما چون فاصله از بین رفته و هر دو یکی شده‌اند پس قرب معنی ندارد ...

**********************************

از بیانات حضرت علامه آیت الله مروجی سبزواری

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۷