شکر ایزد را که دیدم روی تو
شرح دیدار مولانا و شمس
از زبان شیوای حضرت علامه مروجی سبزواری
فایل صوتی
********************
فایل تصویری
********************
شکر ایزد را که دیدم روی تو
یافتم ناگه رهی من سوی تو
چشم گریانم ز گریه کند بود
یافت نور از نرگس جادوی تو
بس بگفتم کو وصال و کو نجاح
برد این کو کو مرا در کوی تو
جست و جویی در دلم انداختی
تا ز جست و جو روم در جوی تو
خاک را هایی و هویی کی بدی
گر نبودی جذبهای و هوی تو
__________________________
هو الفاطر
***********
چند نکته را باید در مورد این سلسله یادآوری کنیم.
نکته اول:
بر فرض که ما نتوانستیم نسبت جولا و انتسابش را به سید کاشف دزفولی اثبات کنیم، اما باز ضرری به حال سلسله ندارد. زیرا مرحوم قاضی دارای دو نسبت طریقتی است و دو شناسنامهی طریقتی دارد.
یکی همینکه گفتیم که از طریق سید احمد کربلایی بالا میرود، و دیگر اینکه مرحوم قاضی قبل از اینکه به نجف اشرف برود و در سلوک و طریقت به شاگردی سید احمد کربلایی درآید، در تبریز که اقامت داشته، شاگرد پدرش بوده و در نزد او آداب طریقت میآموخته، و پدرش شاگرد عارف بزرگ امام قلی نخجوانی است، و او شاگرد سید محمد قریش قزوینی، و او شاگرد سید محمد بیدآبادی، و او شاگرد سید قطبالدین نیریزی فارسی است، که از نیریزی تا به امام معصوم (ع) هم که معلوم است، و بیان کردم.
چنانکه بسیاری از اهل طریقت دارای دو سلسله بودهاند از جمله خود حضرت مولانا شیخ محمد بلخی (معروف به مولوی) که یک نسبت طریقتی او از سوی شیخ کامل مکمل جناب مولانا شمسالدّین زردوز محمدعلى بن ملکداد تبریزى است (معروف به شمس تبریزی) که او صاحب اجازه بوده است از سید احمدرضا مجرد ابوالغنائم شیخ رکنالدین سجاسی (سله باف) و او از قطبالدین ابهری، و او از ابونجیب سهروردی، که از او تا به امام معصوم معلوم است، و این سلسله را سلسلهی مولویه گویند و نسبت طریقتی دیگرش از سوی شیخ برهانالدین محقق تِرمَزی است که این برهان شاگرد پدر مولانا یعنی جناب سلطان العلما محمد ابن حسین خطیبی بکری بوده است و از او صاحب اجازه بوده است و او از نجمالدین کبری، و این سلسله را سلسلهی کُبرَویه مینامند. و از نجمالدین کبری تا به امام معصوم نیز معلوم است لذا یک نسبت طریقتی مولانا درست مانند مرحوم قاضی از سوی پدرش بوده است.
___________________________
نکته دوم:
در مورد این قسمت از سلسلهی جلیلهی ذهبیه جای بحث است که جناب شیخ رضیالدین علی لالا آیا مستقیماً از سوی شیخِ اعظم، نجمالدین کبری صاحب اجازه بوده، یا از سوی شاگرد شیخ نجمالدین، یعنی شیخ مجدالدین بغدادی و این مسئله در اینجا هست که آیا بعد از نجم کبری، خلافت سلسله از آنِ شیخ مجدالدین بغدادی است، یا مستقیماً شیخ علی لالا خلیفه و جانشین نجمالدین کبری است و قطبیت سلسله بعد از نجمالدین کبری به علی لالا میرسد.
تحقیقاتی را در همان رسالهی مارّالذکر بهعمل آوردهام و شواهدی را از منابع مختلف استخراج نمودهام که فعلا جای بحث از آنها نیست، ولی اگر خلافت از شیخ عظیم الشان نجمالدین کبری به شیخ مجدالدین بغدادی برسد پس مرحوم شیخ علی پهلوانی (عظّم الله ذکرَهُ العزیز) قطب چهلم این سلسله است و اکمال دین و اتمام نعمت در این سلسله به توسط او صورت گرفته است ...»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* باتوجه به اختلاف منابع ممکن است ترتیب یا تعداد اسامی بزرگان متفاوت باشد.
____________________________
«قطب چهلم، قلب سلسله است و اِکمال و اتمام سلسله با اوست و با ظهور او درعرصۀ وجود، سلسله به اوج کمال خود میرسد و چنین قطبی را قطب فاطمی نام نهادهام و این قطب در تحت اشراقات قلب فاطمه زهرا (سلام الله علیها) قرار میگیرد.
این قطب اگرچه «مهدوی الحدوث» است، اما «فاطمی البقا» میباشد.
یعنی اگرچه از عقل مهدی دوران نزول کرده است، اما در سیر عروجی خودش بر قلب نرجس خاتون، حکیمه خاتون، فاطمۀ معصومه، اُم فَروَه، زینب کبری بالا میرود تا عاقبت به قلب فاطمه زهرا وارد شود و از قلب فاطمه زهراست که راهش به سوی عالم جبروت یعنی عالم واحدیت و ظهورات اَسمائی، و عالم لاهوت و مقام احدیت و ظهور اطلاقی باز میشود و فنای او در اسماء، و سپس فنای او در ذات از باب الابواب قلب فاطمه زهرا (س) است.
این که گفتیم قطب چهلم قلب سلسله است، مقام قلب مقام تفصیل حقایق اشیاء است و فیض وجود وقتی بر روح محمدی و از آنجا بر قلب محمدی وارد میگردد، یک نور واحد و مجمل و بسته است، و چون از روح او بر قلبش نازل میشود، باز میشود و تفصیل مییابد و رسول مکرم با قلب خودش وجود را تقدیر میکند و اندازه میزند و قسمت قسمت مینماید و سهم هر موجودی را مشخص کرده و به آن موجود از قلب خودش افاضۀ وجود مینماید و سهم او را از هستی و وجود برایش ارسال میدارد و بدینترتیب است که موجودات عالم اعم از جمادات، نباتات، حیوانات، انسان ها، کرات آسمانی و کوچکترین ذرهای که در دوردستترین کهکشانها است، و تمام ملائکۀ لوح محو و اثبات و لوح محفوظ هرکدام، سهم خود را آنبهآن از قلب انسان کامل دریافت میدارند.
آنگاه حضرت قطب العارفین علی ابن ابی طالب (صلوات الله و صلوات المصلّین علیه)، ظهور روح پرفتوح رسول مکرم است و لذا حقایق وجودی در او به صورت بسته و یک نور واحد هستند. اما فاطمه زهرا (علیها الاف التحیة و الثنا) ظهور قلب رسول عزیز است و در قلب رسول، آن نور واحد، متکثر میشود و قسمتبندی میگردد و به موجودات عالم افاضه میشود.
این است که روح محمدی (یا حقیقت علوی) کتاب مکنون است، و قلب محمدی (یا حقیقت فاطمی)، کتاب مبین.
روح محمدی (یا حقیقت علوی) «کتابٌ اُحکِمَت آیاتُه» است، و قلب محمدی (یا حقیقت فاطمی) «ثُم فُصّلت» میباشد.
در اسرار وجودی این بانو و حقایقی که در مراتب عقل و روح و سرّ و خفی و اخفای اوست رسالهای مفصّل به تحریر آوردهام (البته گوشهای مختصر از مقامات آن بانوی بزرگوار را در یک دهۀ محرم برای شاگردانم بیان کردم ) و این رساله هم مثل صاحبش، بدبخت و بیچاره در گوشۀ خانه زندانی است. مطالبی را که آنجا آوردهام، هرگز مپندار که از گویندهای شنیده، و یا از نویسندهای خوانده باشی.»
هو العزیز
**********
آری عقل که همان کدخدا و مرد وجودم بود، به خاطر اینکه طبیعت مرد، سخت است، لذا تشعشعات اسم 'العزیز' را که از سوی او بر وجودم وارد میشد احساس نمیکرد. بلی خاصیت این اسم این است که در هر کس حضور داشته باشد دیگران را از نزدیک شدن به او برحذر میدارد و به خاطر همین اسم در ذات خداست که خداوند، تمامی موجودات را دورباش میدهد که: "و یحذرکم الله نفسه" خداوند شما را از نزدیک شدن به خودش برحذر میدارد.
این اسم در اولیا هم شدت دارد و لذا دیگران را دورباش میدهد و از نزدیک شدن به حیطهی وجودی آنها برحذر میدارد. این است که شیخ بزرگوار شیراز جناب مصلح الدّین سعدی میگوید:
چو سلطان عزت عَلَم درکشد
جهان سر به جیب عدم درکشد
آری عقل بهخاطر طبیعت سختش تشعشعات این اسم را احساس نمیکند و از آنجا که اسم 'الحسیب' در او قوت دارد حساب میکند که او پیرمردی فرتوت است و هیچگونه ضرب و جرح و قتلی از او ساخته نیست، و از آنجا که شخص مؤدبی است پس اهل فحاشی هم نیست، و بعد از محاسبه، امر میکند که: پس نزدیک او برو و با او سر صحبت را باز کن.
اما قلب این بانوی وجود انسان بهخاطر طبع لطیفش و اینکه اسم 'اللطیف' در او قوت دارد کاری به محاسبات شوهرش ندارد و در خود تشعشعاتی قوی را احساس میکند که از سوی آن پیرمرد به او میخورند و او را سخت منفعل مینمایند، و لذا ترسی از او در ذهن این بانو بهوجود میآید که ترس از ضرر و زیان، و ترس از ضرب و جرح و قتل نیست. بلکه ترس از عظموت و عزتی بود که از نفس عظیم و عزیز او در بانوی قلب من ایجاد میشد.
______________________________
البته این اسم مبارک 'العزیز' برای این است که هر بی سروپایی وارد حوزهی وجودی خداوند و یا اولیاء خداوند نشوند اما اگر کسی ثابت قدم ایستاد و صدق و راستی پیش آورد و این بانوی قلب هر چه که ناراستی و نفاق و دورویی است از خانهی وجودی خود بیرون ریخت، آنگاه از حوزهی استحفاظی اسم 'العزیز' گذر کرده و وارد اسم دیگری که در نفس ولی خدا حضور دارد میشود که اسم مبارک 'الحبیب' است و از اینجا رابطهی این بانو با آن ولیّ، رابطهی حبی و عاشقانه میشود و انسان در قلب خود احساس میکند که دیگر از او ترسی ندارد و بلکه او را دوست میدارد و این بود که بانوی وجود من به زودی تسلیم آن پیرمرد اهل دل شد و به زودی ارتباط من با او ارتباطی حبّی شد و چنان به او دل بستم که هر وقت از قم به سبزوار میآمدم آسیمهسر برای دیدن او میشتافتم.
چنانکه این ارتباط را تو میتوانی بین مولانا و شمس نیز بیابی، که اول بار که شمس در جلوی مدرسهی پنبه فروشان که مولانا از آن بیرون آمد و جمعی از طلاب نیز پشت سرش حرکت میکردند، با مولانا مواجه شد و راه را بر او بست و از او سؤال کرد که مقام محمد بالاتر است یا أبایزید؟ مولانا برآشفت که این چه سؤالی است که میکنی؟ این کجا و آن کجا، و اصلا مقایسه، مقایسهای باطل است، و شاید بانوی وجود مولانا در آن لحظه از آن پیرمرد ژندهپوش بیزار هم شد و تا اینجا با شوهرش یعنی عقل هماهنگ بود، اما به زودی این بانو راهش را از شوهرش جدا کرد و آنجا که مولانا با شمس به حجرهای از حجرات مدرسه رفتند و سه روز در بر روی همه بستند و هیچکس را اجازهی ورود به حجره ندادند، کدخدای وجود مولانا هم که عقل او باشد از جمله کسانی بود که در پشت در بماند و اجازهی ورود پیدا نکرد و مولانا فقط بانوی وجود خودش را که مقام قلبش بود به درون برد و در این سه روز مولانا هرچه از اسرار و حکمتهای غیبی و فیوضات سُبّوحی و اشراقات قُدّوسی که از شمس دریافت میکرد به واسطهی این بانوی وجودش دریافت کرد. این بانو بهزودی خودش را تسلیم شمس کرد و محبت او را بهشدت وارد خودش نمود و از آن منطقهی سخت و جانسوز اسم 'العزیز' گذشت و وارد حوزهی اسم 'الحبیب' شد و از آن به بعد سلطان وجود جلالالدین محمد بلخی، بانوی وجود او بود برای همین بود که وقتی شمس از جلالالدین به جهت امتحان، شراب طلب کرد، کدخدا به شدت ممانعت کرد که آخر تو فقیهی هستی بزرگ و مردم چه میگویند وقتی ببینند یک آیتالله العظمی کوزهی دُردی به دست در خیابان راه میرود؟ اما کدبانو به فوریت جلوی او را گرفت و خطاب به شوهرش گفت: شمس من عزیز من است و تو هر دلیلی که داشته باشی بر اینکه این کار جایز نیست اما من دلیلی بسیار محکمتر دارم بر اینکه جایز است و آن اینکه: "او چنین میخواهد".
*********************
(در مورد عقل و قلب و اینکه عقل، مرد وجود انسان، و قلب، زن وجود انسان است قبلاً اشارهای کردهایم).
هو الحبیب
*********
شیخنا الاستاد، خود، در مورد ورودش به عرصهی عرفان سرگذشتی را تعریف می کرد بدین ترتیب:
"در درجهی نخست این شوق به عرفان و ورود به این عرصه در خاندان پدری من توارثی است و ذوق شعری و ادبی و گرایشات عرفانی در میان آباء و اجداد من شدید بوده است و نوشتهجات و اشعار فراوانی از آن ها به جا مانده که تقریباً همهی آن ها را جمع آوری نموده و در مجموعهای گرد آورده ام که به عنوان میراثی در خاندان خودمان باقی بماند. لذا خود من نیز از سنین ۷ و ۸ سالگی میل شدیدی به مطالعه و شعر پیدا کردم که تا زمانی که دیپلم گرفتم در کتابخانه های سبزوار، دواوین شعرای بزرگ ایران و آثار مهم عرفانی و رمانهای معروف نویسندگان اروپا و آثار ادبی مهم دنیا را خواندم.
از سنین ۱۴ و ۱۵ سالگی بود که این کشش عرفانی در من به طور قوی ظهور کرد. در مهمانی های خانوادگی وقتی اعضای خانواده دور هم جمع می شدند با آن که هم سن و سالان من جدا از بزرگسالان دور هم می نشستند و به صحبتها یا بازیهای رایج بین همسالان خود می پرداختند، من به اتاقی که کتابخانه ی عمو یا عمهی من در آن جا بود می رفتم و با کتاب ها مشغول می شدم. مثنوی را باز می کردم و تا جایی که حضرت شیخ محمد بلخی اصل داستان را نقل نموده بود می خواندم و می فهمیدم ولی از آن جا که وارد می شد که نتایج عرفانی و قرآنی و تبیین باطنی از بطون قرآن را بیان فرماید، نمی فهمیدم و از این مطلب به شدّت آزرده می شدم و آرزو می کردم که روزی خداوند قدرت فهم این حقایق را به من بدهد. یا غزلیّات حافظ را می خواندم و می دانستم که حضرت شیخ شمس الدین شیرازی منظورش از چشم و اَبرو و خط و خال چیزهای دیگری است ولی نمی فهمیدم و از این جهت نیز آزرده خاطر بودم. بسیار شائق و آرزومند بودم که بر فلسفه ی الهی و حکمت متعالیّه و مبانی عرفان و تصوف مسلط شوم و مسائل عرفانی و مسائلی که مربوط به بطون قرآن و معرفة اللّه و معرفت اسماءالله و حقایق ملکوتی مربوط به عالم آفرینش می شد به طور عمیق و استدلالی و شهودی دریابم و بر آنها احاطه یابم.
__________________
۱۷ یا ۱۸ سال بیش نداشتم که دچار بحران ها و سرگشتگی های روحی شدیدی شده بودم و خلائی عظیم را در خود می دیدم و بیشتر اوقات در تنهایی و خلوت می گذراندم:
دی خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شدهست
تا صبح بر دیوار ما بیخویشتن سر میزدهست
چرخ و زمین گریان شده وز نالهاش نالان شده
دمهای او سوزان شده گویی که در آتشکدهست
بیماریی دارد عجب نی درد سر نی رنج تب
چاره ندارد در زمین کز آسمانش آمدهست
چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او
دستم بهل دل را ببین رنجم برون قاعدهست
صفراش نی سوداش نی قولنج و استسقاش نی
زین واقعه در شهر ما هر گوشهای صد عربدهست
نی خواب او را نی خورش از عشق دارد پرورش
کاین عشق اکنون خواجه را هم دایه و هم والدهست
گفتم خدایا رحمتی کارام گیرد ساعتی
نی خون کس را ریختهست نی مال کس را بستدهست
آمد جواب از آسمان کو را رها کن در همان
کاندر بلای عاشقان دارو و درمان بیهدست
این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو
کان جا که افتادست او نی مفسقه نی معبدهست
تو عشق را چون دیدهای از عاشقان نشنیدهای
خاموش کن افسون مخوان نی جادوی نی شعبدهست
ای شمس تبریزی بیا ای معدن نور و ضیا
کاین روح باکار و کیا بیتابش تو جامدست
می دانستم که این خلاء وحشتناکی که در روح من ایجاد شده نه با پول و ثروت پر می شود، نه با مقامی از مقام های دنیوی، نه با علمی از علوم رایج در حوزه ها و یا دانشگاه ها، و فقط روحی بی نهایت لازم است که هم چون شتری عظیم الجثّه وارد خانه ی کوچک و محقر این مرغ خانگی شود:
مرغ خانه اُشتری را بی خرد
رسم مهمانان به خانه میبرد
چون به خانه ی مرغ اُشتر پا نهاد
خانه ویران گشت و سقفش اوفتاد
و این غزل حضرت مولانا را بسیار دوست داشتم که:
در درون من درآ ای آن که از من، من تری
تا قمر را وانمایم کز قمر روشن تری
اندر آ در باغ تا ناموس گلشن بشکند
ز آنک از صد باغ و گلشن خوش تر و گلشن تری
تا که سرو از شرم قدت قد خود پنهان کند
تا زبان اندرکشد سوسن که تو سوسن تری
وقت لطف ای شمع جان مانند مومی نرم و رام
وقت ناز از آهن پولاد تو آهن تری
چون فلک سرکش مباش ای نازنین کز ناز او
نرم گردی چون زمین گر از فلک توسن تری
زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار
کز هزاران حصن و جوشن روح را جوشن تری
زان سبب هر خلوتی سوراخ روزن را ببست
کز برای روشنی تو خانه را روشن تری
به راستی در کجا می توانستم به چنین روحی دست پیدا کنم، و این روح متعلق به کدام جسم بود، و این جسم در کدام خانه زندگی می کرد، و این خانه درکدام شهر بود؟ "