* زندگینامه حضرت علامه مروجی*قسمت ششم
هو العزیز
**********
آری عقل که همان کدخدا و مرد وجودم بود، به خاطر اینکه طبیعت مرد، سخت است، لذا تشعشعات اسم 'العزیز' را که از سوی او بر وجودم وارد میشد احساس نمیکرد. بلی خاصیت این اسم این است که در هر کس حضور داشته باشد دیگران را از نزدیک شدن به او برحذر میدارد و به خاطر همین اسم در ذات خداست که خداوند، تمامی موجودات را دورباش میدهد که: "و یحذرکم الله نفسه" خداوند شما را از نزدیک شدن به خودش برحذر میدارد.
این اسم در اولیا هم شدت دارد و لذا دیگران را دورباش میدهد و از نزدیک شدن به حیطهی وجودی آنها برحذر میدارد. این است که شیخ بزرگوار شیراز جناب مصلح الدّین سعدی میگوید:
چو سلطان عزت عَلَم درکشد
جهان سر به جیب عدم درکشد
آری عقل بهخاطر طبیعت سختش تشعشعات این اسم را احساس نمیکند و از آنجا که اسم 'الحسیب' در او قوت دارد حساب میکند که او پیرمردی فرتوت است و هیچگونه ضرب و جرح و قتلی از او ساخته نیست، و از آنجا که شخص مؤدبی است پس اهل فحاشی هم نیست، و بعد از محاسبه، امر میکند که: پس نزدیک او برو و با او سر صحبت را باز کن.
اما قلب این بانوی وجود انسان بهخاطر طبع لطیفش و اینکه اسم 'اللطیف' در او قوت دارد کاری به محاسبات شوهرش ندارد و در خود تشعشعاتی قوی را احساس میکند که از سوی آن پیرمرد به او میخورند و او را سخت منفعل مینمایند، و لذا ترسی از او در ذهن این بانو بهوجود میآید که ترس از ضرر و زیان، و ترس از ضرب و جرح و قتل نیست. بلکه ترس از عظموت و عزتی بود که از نفس عظیم و عزیز او در بانوی قلب من ایجاد میشد.
______________________________
البته این اسم مبارک 'العزیز' برای این است که هر بی سروپایی وارد حوزهی وجودی خداوند و یا اولیاء خداوند نشوند اما اگر کسی ثابت قدم ایستاد و صدق و راستی پیش آورد و این بانوی قلب هر چه که ناراستی و نفاق و دورویی است از خانهی وجودی خود بیرون ریخت، آنگاه از حوزهی استحفاظی اسم 'العزیز' گذر کرده و وارد اسم دیگری که در نفس ولی خدا حضور دارد میشود که اسم مبارک 'الحبیب' است و از اینجا رابطهی این بانو با آن ولیّ، رابطهی حبی و عاشقانه میشود و انسان در قلب خود احساس میکند که دیگر از او ترسی ندارد و بلکه او را دوست میدارد و این بود که بانوی وجود من به زودی تسلیم آن پیرمرد اهل دل شد و به زودی ارتباط من با او ارتباطی حبّی شد و چنان به او دل بستم که هر وقت از قم به سبزوار میآمدم آسیمهسر برای دیدن او میشتافتم.
چنانکه این ارتباط را تو میتوانی بین مولانا و شمس نیز بیابی، که اول بار که شمس در جلوی مدرسهی پنبه فروشان که مولانا از آن بیرون آمد و جمعی از طلاب نیز پشت سرش حرکت میکردند، با مولانا مواجه شد و راه را بر او بست و از او سؤال کرد که مقام محمد بالاتر است یا أبایزید؟ مولانا برآشفت که این چه سؤالی است که میکنی؟ این کجا و آن کجا، و اصلا مقایسه، مقایسهای باطل است، و شاید بانوی وجود مولانا در آن لحظه از آن پیرمرد ژندهپوش بیزار هم شد و تا اینجا با شوهرش یعنی عقل هماهنگ بود، اما به زودی این بانو راهش را از شوهرش جدا کرد و آنجا که مولانا با شمس به حجرهای از حجرات مدرسه رفتند و سه روز در بر روی همه بستند و هیچکس را اجازهی ورود به حجره ندادند، کدخدای وجود مولانا هم که عقل او باشد از جمله کسانی بود که در پشت در بماند و اجازهی ورود پیدا نکرد و مولانا فقط بانوی وجود خودش را که مقام قلبش بود به درون برد و در این سه روز مولانا هرچه از اسرار و حکمتهای غیبی و فیوضات سُبّوحی و اشراقات قُدّوسی که از شمس دریافت میکرد به واسطهی این بانوی وجودش دریافت کرد. این بانو بهزودی خودش را تسلیم شمس کرد و محبت او را بهشدت وارد خودش نمود و از آن منطقهی سخت و جانسوز اسم 'العزیز' گذشت و وارد حوزهی اسم 'الحبیب' شد و از آن به بعد سلطان وجود جلالالدین محمد بلخی، بانوی وجود او بود برای همین بود که وقتی شمس از جلالالدین به جهت امتحان، شراب طلب کرد، کدخدا به شدت ممانعت کرد که آخر تو فقیهی هستی بزرگ و مردم چه میگویند وقتی ببینند یک آیتالله العظمی کوزهی دُردی به دست در خیابان راه میرود؟ اما کدبانو به فوریت جلوی او را گرفت و خطاب به شوهرش گفت: شمس من عزیز من است و تو هر دلیلی که داشته باشی بر اینکه این کار جایز نیست اما من دلیلی بسیار محکمتر دارم بر اینکه جایز است و آن اینکه: "او چنین میخواهد".
*********************
(در مورد عقل و قلب و اینکه عقل، مرد وجود انسان، و قلب، زن وجود انسان است قبلاً اشارهای کردهایم).