🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

💠 بسم رب فاطمة 💠
****************
نشر آثار حضرت علامه ذوالفنون
آیت الحق
شیخ عبد الحمید مروجی سبزواری
شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی رحمة الله علیه
_____________________
به دست باد سپردم عنان راحله را
بدان امید که یابم نشان قافله را
وصال مجلس دریادلان میسر نیست
مگر به باره ی خون طی کنیم فاصله را
______________________
در حال حاضر این وبلاگ با هیچ کانالی در پیام رسانها در ارتباط نمی باشد.

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عقل جزئی» ثبت شده است

هو العاشق و المعشوق

*******************

«... اما عشق‌هایی هم وجود دارند که در این دنیا تشکیل نشده‌اند و منشاء پیدایش آن‌ها ادراکات حسی و فرمان عقل جزئی نیست بلکه انسان بدون این‌ که معشوق را ببیند در قلب خود احساس کششی نسبت به او می‌نماید. مگر ما امام زمان را دیده‌ایم و با ادراکات حسی خود او را درک کرده‌ایم؟ اما به هر حال کششی در درون خود نسبت به او احساس می‌کنیم، در حالی‌ که نه او را با قوه‌ی بینایی دیده و نه صدای او را با قوه‌ی شنوایی شنیده‌ایم. یا عشقی که انسان‌ها با هر مذهب و ملتی نسبت به خداوند دارند، در حالی‌ که خداوند نه قابل دیدن است و نه بوییدن و نه چشیدن و نه شنیدن و نه لمس کردن.
آری باید دانست که مکان شکل‌گیری این عشق‌ها عوالم دیگری بوده است و برای مثال، ما خداوند را در عالم میثاق دیده‌ایم و او را ادراک نموده‌ایم.

چرا که خداوند خبر می‌دهد که: ای رسول ما! یاد آر آن زمانی را که پروردگارت همه‌ی بنی‌آدم را جمع نمود و خودش را در درون وجود آن‌ها به آن‌ها نشان داد و به آن‌ها فرمود: آیا من ربّ شما نیستم؟


آری، خداوند از آن واقعه چنین یاد می‌کند که: ربّ تو همه‌ی بنی‌آدم را حاضر کرد و: «أشهدهم على أنفسهم» یعنی به آن‌ها فرمود که: «خود»تان را مشاهده کنید. چون «خود»شان را مشاهده کردند به آن‌ها فرمود: آیا من ربّ شما نیستم؟ و انسان‌ها گفتند: «بَلَى شَهِدْنَا» بلی، ربوبیّت تو را مشاهده کردیم.

این‌جا بود که انسان‌ها به شهود پروردگار خود رسیدند و چون رب، موجودی است که کامل است و انسان همیشه عاشق کسی می‌شود که کامل باشد و نواقص او را جبران کند پس ما با شهود خداوند به‌ عنوان رب در درون نفس خودمان، هم ربوبیّت او را ادراک کردیم و هم عاشق او شدیم.


برای همین بود که وقتی حضرت ابراهیم (علیه السلام) خورشید را دید که مردم او را به‌ عنوان رب می‌پرستند، چون به خودش مراجعه کرد دید نسبت به خورشید عشقی و محبتی ندارد، پس فهمید که خورشید نمی‌تواند رب باشد، چرا که هر ربّی محبوب است و خورشید محبوب نبود. آخر حضرت ابراهیم (علیه السلام) قبلاً و در عالمی دیگر ربّ واقعی را دیده بود و هم او را ادراک کرده و هم دل در گرو عشق او بسته بود و دانسته بود که رب، باید معشوق و محبوب هم باشد، و اکنون این رب، یعنی خورشید، معشوق و محبوب نیست، لذا از این‌جا بود که می‌فرمود: «لا أُحِبُّ الْآفِلِینَ».

(البته معلوم باشد که خداوند در عالم ذرّ یا میثاق به ‌عنوان رب هم معلومِ انسان شد و هم محبوب. اما به‌ عنوان الله یا به ‌عنوان وجود مطلق و هو، در عالم واحدیّت و احدیّت معلوم و محبوبِ انسان شده بود و این است که عشق انسان به خداوند چه در صورت ربوبیّت و چه در صورت الوهیّت و چه در صورت هویّت عشقی بسیار کهنه و قدیمی است).


جناب لسان الغیب در وصف این عشق به رب که در عالم میثاق گریبان انسان را گرفت چنین می‌سراید:

آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کاتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

و منظورش از «آن روز» همان عالم میثاق است که در آن‌جا عکس صورت خداوند به‌عنوان رب، در وجود انسان افتاد و اگر خداوند توفیق دهد این بیت را در زمانی مناسب شرح گویم، که البته اکنون زمان آن نیست، چرا که به قول مرحوم خواجه‌ی بزرگ ما مرحوم جناب نصیر الدین طوسی (قدّس الله روحه العزیز):


به گرداگرد خود چندان که بینم

بلا انگشتری و من نگینم

_____________________________

حالا آیا ما خداوند را چه به ‌عنوان رب و چه به‌ عنوان الله و چه به‌ عنوان هو در آن عوالم میثاق و واحدیّت و احدیّت با ابزار ادراکی حسی و چشم و گوش و بینی و زبان و پوست درک کرده‌ایم؟ و آیا با همین عقل جزئی و قلبی که در مرتبه‌ی طبیعت متوقف است دل در گرو عشق او نهاده‌ایم؟ مسلماً خیر، چرا که در آن عوالم نه خبر از جسم بوده است، نه خبر از عقل جزئی، و نه خبری از این حواس ادراکی جزئی».

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۷

هو العشق

*********

لازم نیست کسی را ببینی تا عاشقش شوی. این عشق‌هایی که منشاء پیدایش آن‌ها عالم طبیعت است و ادراک معشوق با حواس حیوانی یعنی چشم و گوش صورت می‌گیرد، و ادراک حسی، منشأ و علت پیدایش این عشق است، هیچ ارزشی ندارد و به زودی از بین می‌رود. زیرا نهایت پیشرفت این عشق، بعد از گذشتن از چشم و قوه‌ی باصره، تا قوه‌ی خیال است و چون چشم دید تصویر او در قوه‌ی خیال می‌‌افتد، و وهم که فرمانده و سلطان مرتبه‌ی طبیعت انسان است، آن صورت را می‌بیند و حکم می‌دهد که این مورد، تناسب وجودی با تو دارد، پس به سوی او برو، و قلب هم مجذوب او می‌شود و تمام. اما چون وهم قوه‌ای جزئی‌نگر است به زودی احکامش عوض می‌شوند و او را رها می‌کند، و چون مورد دیگری پیدا شود که جذبش قوی‌تر از او باشد، قلب را از تحت جذب آن اولی خارج می‌کند و در تحت جذب خودش قرار می‌دهد و قلب مجذوب این دومی می‌شود.


عشق‌هایی که در عالم طبیعت شکل می‌گیرند و منشاء آن‌ها همین عالم طبیعت است، پس آن عاملی که در معشوق موجب پیدایش جذبه می‌شود، یک امر طبیعی است مثل پول او، یا مقام او، یا زیبایی چهره و تناسب اندام او و چیزهایی از این قبیل. این عشق به دلایلی زائل شدنی است.


اول این‌که عالم طبیعت نسبت به عوالم ملکوت، عَرَض است و آن عوالم جوهر، پس عشق و ادراکی هم که منشاء آن، عالم طبیعت است، یک عشق و ادراک عرَضی است و عرَض همیشه در معرض زوال است، و حتی اگر در همه‌ی حیات دنیا این عشق و محبت، یا این ادراک و علم، با انسان باشد، ولی در وقت زلزله‌های شدید مرگ، و سکرات موت، این علوم و ادراکات، و این عشق‌ها و محبت‌ها زائل می‌شوند و انسان با عقلی خالی و قلبی تهی وارد عالم دیگر می‌شود.

حتی اگر علمِ دین را هم با مرتبه‌ی طبیعت و با عقل جزئی خود فراگیرد، و فیلسوف یا متکلّمی بزرگ هم بشود که خدا را و معاد را با قوی‌ترین ادلّه و براهین ثابت نماید ولی باز در زلزله‌های شدید مرگ از او فرو می‌ریزند و برای همین است که می‌گویند میت را چون در قبر گذاشتند تلقینش دهند و به او بگویند که خدایت کیست و پیامبرت کیست و امامت کیست. به‌راستی مگر این‌ها را این شخص نمی‌دانست، بله می‌دانست ولی با عقل جزئی خود می‌دانست ...»

 

__________________________

«... آری، محل پیدایش عشق‌های حیوانی، عالم دنیاست، و ابزار پیدایش این عشق‌ها، حواس ادراکی حیوانی است.

انسان با چشم و قوه‌ی باصره چهره‌ی دیگری را می‌بیند و این چهره در قوه‌ی متخیّله‌ی او نقش می‌بندد و وهم یا همان عقل جزئی -که فرمانروای وجود انسان است در زمانی‌که انسان در مرتبه‌ی طبیعت و حیوانیتش زندگی می‌کند- آن نقش را می‌بیند و حکم به حُسن آن می‌دهد.

البته ملاک عقل جزئی در حکم به حُسن و قبح، جسم انسان است و وجه طبیعی و حیوانی اوست.

هرچه را که حواس ظاهر درک کنند (چشم ببیند، و یا گوش بشنود، و یا بینی ببوید، و یا پوست لمس کند، و یا زبان بچشد) و صورت آن شی‌ء ادارک شده‌ بر قوه‌ی متخیّله نقش بندد، و عقل جزئی بدان شی‌ء عالم شود، اگر آن شی‌ء را به مصلحت جسم و موجب رشد و کمال جسم ببیند، حکم به حُسن او می‌نماید، و قوه‌ی شهویه را امر به جلب او می‌کند، مثل بسیاری از مناظر دیدنی و چهره‌های زیبا و اندام‌های متناسب که در جلو چشم و قوه‌ی بینایی قرار می‌گیرند، یا اصوات خوش، یا غذاهای مطبوع، یا روایح خوش که در مقابل قوه‌ی بویایی قرار می‌گیرند، و عقل با دیدن این چهره‌ی زیبا و اندام متناسب ابتدا می‌سنجد که صاحب این چهره و اندام با جسم من تناسب دارد و برای جسم، لذتی را فراهم می‌کند. پس خوب است. عقل می‌سنجد که این شخص می‌تواند تمایلات جسمی و روحی و روانی مرا در حد زیادی نسبت به سایر زنانی که دیده است ارضا نماید، و در اینجاست که میل شدید در انسان نسبت به رفتن به سوی او و رسیدن به وصال او ایجاد می‌گردد و نحوه‌ی شکل‌گیری عشق‌های دنیوی و مجازی چنین است.


اما این امیال و عشق‌ها غالباً به خاموشی می‌گرایند، چرا که این‌ها در ظاهری‌ترین لایه‌ی وجود انسان که طبیعت او و عقل جزئی او باشد شکل می‌گیرند که لایه‌ی عَرَضی وجود اوست و این قول بین حکما رایج است که: «العَرَضُ لا یَدوم» یعنی عَرَض دارای دوام نیست، و اگر این عشق‌ها در تمام مدت دنیا هم با انسان باشند، اما در زلزله‌های شدیدی که هنگام ارتحال از این عالم به عالم دیگر بر انسان مستولی می‌شوند از انسان زائل می‌گردند.
سکرات موت چنان شدید و مهیب هستند که کوه‌های مستحکم ادراکات حسی و حیوانی را مثل پنبه‌ی حلّاجی شده می‌کنند و لذا تمامی علومی را که انسان با این عقل یاد گرفته، چه علوم طبیعی مثل پزشکی، ستاره‌شناسی، حیوان‌شناسی، گیاه‌شناسی، و چه علوم انسانی مثل روانشناسی، اقتصاد، حقوق، جامعه‌شناسی، و یا علوم ریاضی با همه‌ی اقسامش، و حتی علوم دین مثل کلام و فقه و حدیث و تفسیر و حکمت الهی، و حتی عشق‌ها و محبت‌هایی که به فرمان عقل جزئی وارد قلب انسان شده‌اند، همه و همه در آن سکرات موت که زمان ویرانی و انهدام بخش طبیعت و عَرَض وجود انسان است، از بین می‌روند و انسان، جاهل به همه‌ی آن علوم و خالی از همه‌ی آن عشق‌ها وارد عالم دیگر می‌گردد ...»

بسم الله الذی یعلم السّرّ و أخفی

*************************

«... این‌که اهل بیت رسول خدا دچار مصائبی شدند هرچند جای تأسّف و تلهُّف دارد و انسان را متأثر و مغموم می‌کند، اما مصیبت عظمایی که بر سر آن‌ها آمد این بود که چنان فضا را تنگ نمودند که ایشان نتوانستند آن قسمت از علوم قلبی خود را برای امت و اصحاب خود بیان کنند.

جناب کمیل که از اصحاب سرّ امام علی (علیه السلام) است چقدر اصرار می‌کند که حقیقت چیست، و حضرت نمی‌خواهد جواب دهد. ولی عاقبت حضرت را متقاعد می‌سازد که بگوید و آن حضرت بیان می‌فرماید که:


- «الحقیقة کشف سبحات الجلال من غیر اشاره».

کمیل چنان به وجد می‌آید که می‌گوید:
- « زدنی فیه بیاناً»
- «محو الموهوم مع صحو المعلوم».
- «زدنی فیه بیاناً».
- «هتک الستر لغلبة السر».
- «زدنی بیاناً».
- «جذب الاحدیَّه لصفه التوحید».
- «زدنی بیاناً».
- «نور یشرق من صبح الازل فتلوح علی هیا کل التوحید، آثاره».
- «زدنی بیاناً».
- «اطف السراج فقد طلع الصبح».

__________________________________


معنای جملۀ آخر این است که اکنون صبح شد و چراغ را خاموش کن. یعنی من با این جملاتی که برایت بیان داشتم، اگرچه الفاظ و کلماتی را به گوش تو رساندم، اما در باطن از قلب من بر قلب تو، باطن این کلمات و الفاظ اشراق می‌شد و من به‌وسیلۀ این اشراقات و تابش‌ها علاقۀ قلب تو را از عقل جزئی تو بُریدم و سپس آن را به‌تدریج سیر دادم و سیر دادم تا این‌که آن بانو را از خانۀ عقل جزئی که عالم طبیعت است و ظلمت است و حیوانیت، بیرون برده و به خانۀ عقل قدسی تو وارد نمودم که عالم نور است و طهارت، و بانوی قلب تو را به نکاح عقل کلی قدسی نوری درآوردم، و اکنون بانوی قلب تو در خانه‌ای پر از نور و زیبایی زندگی می‌کند.

اکنون ای کمیل! دیگر تو را به نور ضعیف عقل جزئی نیازی نیست و چراغ این عقل را خاموش کن که از این به بعد حتی امور دنیایی و مربوط به معاش و معیشت خود را نیز با عقل قدسی و نوری خود تمشیت خواهی داد، چه رسد به امور مربوط به آخرتت را.

______________________________

آری قلب مادام که در مرتبۀ طبیعت، و در خانۀ عقل جزئی زندگی می‌کند مدام در تحت جذب طبیعت و مظاهر طبیعت از قبیل پول و مقام و خانه و اتومبیل و امثال این‌هاست. از سوی این‌ها مدام بر قلب جذب وارد شده و از طرف دیگر در قلب نیز محبت این‌ها ایجاد می‌شود. زیرا نتیجۀ جذب، محبت است و قلب ابتدا مجذوب طبیعت می‌شود و سپس طبیعت محبوب او می‌گردد. 

اما اگر قلب در تحت اشراقی ضعیف از سوی ولیّی از اولیاء مهدوی قرا گیرد، این اشراقات، هم نورند، هم علم هستند و هم جذب.

این است که فرمود: «أَلْعِلْمُ نُورٌ یَقْذِفُهُ اللّه ُ فِى قَلْبِ مَنْ یَشآءُ». لذا در یک لحظه قلب، جذب قلب ولیّ می‌شود و کار تمام می‌گردد.

حالا یا در اثر این جذب، قلب به‌کلی عالم طبیعت را ترک گفته و وارد عالم نور می‌گردد و با عقل کلی یا روح قدسی زندگی جدیدی را آغاز می‌کند، و یا اگر جذب چندان شدید نبوده و او را از عالم طبیعت بیرون نبرده، اما حداقل محبت قلب را از طبیعت می‌بُرد و مهر شوهر را –که عقل جزئی و حیوانی باشد- از درون او خارج می‌نماید و تمام هوش و حواس قلب متوجه عوالم قدس و نور می‌گردد.

این قلب یک‌باره از دنیا جمع می‌شود و هرچند که عقل جزئی می‌خواهد انسان را به درون دنیا ببرد و او را به اندوختن دنیا وادارد، اما قلب زیر بار نمی‌رود.

عقل –که چه بسا عقل شریعتمداری باشد- قلب را نصیحت می‌کند که آخر ای زن! در دین ما آمده که: «مَن لا مَعاشَ لَهُ لا مَعادَ لَهُ» ولی قلب می‌گوید من به معادی بدون معاش دست یافته‌ام، و مضافاً به این‌که به معاش تازه‌ای دست یافته‌ام، و عشق ولیّ خدا برای من هم معاد است و هم معاش.

باز عقل نصیحت می‌کند که آخر اگر تو نگذاری من قوای خود را فرمان دهم که جسم را به مغازه یا اداره یا تجارتخانه یا مزرعه ببرند و به‌وسیلۀ قوا و جسم کار و فعالیت کنم و درآمدی کسب کنم، که ما از گرسنگی خواهیم مرد.

ولی زن باز هم زیر بار نرفته و می‌گوید همین قلب ولیّ خدا برای من هم کارخانه است و هم مزرعه است و هم مغازه و من از این پس همین جذباتی را که از قلب او بر من وارد می‌شود دست‌مایۀ کار خود قرار می‌دهم و با این جذب‌ها عشق را در خود ایجاد می‌کنم و با این عشق، وجود بربادرفتۀ خود را که سال‌ها آن را در معرض جذب دنیا قرار داده و ویرانش نموده و سیاه و تاریکش ساخته بودم، دوباره رونقش می‌دهم و نورانیش می‌سازم. لذا من هرگز اجازه نمی‌دهم که تو، قوا و اعضا و جسم را که فرزندان و نور چشمان من هستند، در دنیا و زباله‌دان‌های دنیا سرگردانشان سازی و آن‌ها را برای کسب روزی و معاش که مقدّر است بفرسایی.

من می‌خواهم تمام فرزندانم را که عبارتند از پنج قوۀ ادراکی ظاهری، و پنج قوۀ ادراکی باطنی، و دو قوۀ عمّاله‌ی شهویّه و غضبیّه، و هفت قوۀ حیوانی، به‌اضافۀ جسم و اعضای جسم، از میان دنیا جمعشان سازم و به خلوتشان برم و آن‌جا به کارهایی وادارشان سازم که مرا که مادرشان هستم از خانۀ تو بیرون برده و به سوی خانه‌ای که اصل این جذبات از آن‌جا می‌آیند وارد کرده و زندگی جدیدی را در خانۀ نور آغاز کنم.

مگر خداوند نفرموده: «إِلَیهِ یصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیبُ وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ یرْفَعُهُ»؟

یعنی قلب که کلمۀ طیبۀ وجود انسان است، همواره میلش به سوی بالا و عوالم نور است، و این عمل صالح است که می‌تواند او را رفع داده و به آن عوالم برساند، و عمل صالح هم به‌وسیلۀ قوا و اعضای بدن انجام می‌شود. این است که من از این به بعد می‌خواهم از فرزندانم برای صعود و رفع به آن عوالم استفاده کنم.

______________________________________


آن خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شده‌ست
تا روز بر دیوار ما بی‌خویشتن سر می‌زده‌ست
چرخ و زمین گریان شده وز ناله‌اش نالان شده
دم‌های او سوزان شده گویی که در آتشکده‌ست
بیماریی دارد عجب نی درد سر نی رنج تب
چاره ندارد در زمین کز آسمانش آمده‌ست
چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او
دستم بهل دل را ببین رنجم برون قاعده‌ست
صفراش نی سوداش نی قولنج و استسقاش نی
زین واقعه در شهر ما هر گوشه‌ای صد عربده‌ست
نی خواب او را نی خورش از عشق دارد پرورش
کاین عشق اکنون خواجه را هم دایه و هم والده‌ست
گفتم خدایا رحمتی کارام گیرد ساعتی
نی خون کس را ریخته‌ست نی مال کس را بستده‌ست
آمد جواب از آسمان کو را رها کن در همان
کاندر بلای عاشقان دارو و درمان بیهده‌ست
این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو
کان جا که افتادست او نی مفسقه نی معبده‌ست
تو عشق را چون دیده‌ای از عاشقان نشنیده‌ای
خاموش کن افسون مخوان نی جادوی نی شعبده‌ست
ای شمس تبریزی بیا ای معدن نور و ضیا
کاین روح باکار و کیا بی‌تابش تو جامدست»

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۷