* جذبه ی اشراقات اولیای مهدوی *
بسم الله الذی یعلم السّرّ و أخفی
*************************
«... اینکه اهل بیت رسول خدا دچار مصائبی شدند هرچند جای تأسّف و تلهُّف دارد و انسان را متأثر و مغموم میکند، اما مصیبت عظمایی که بر سر آنها آمد این بود که چنان فضا را تنگ نمودند که ایشان نتوانستند آن قسمت از علوم قلبی خود را برای امت و اصحاب خود بیان کنند.
جناب کمیل که از اصحاب سرّ امام علی (علیه السلام) است چقدر اصرار میکند که حقیقت چیست، و حضرت نمیخواهد جواب دهد. ولی عاقبت حضرت را متقاعد میسازد که بگوید و آن حضرت بیان میفرماید که:
- «الحقیقة کشف سبحات الجلال من غیر اشاره».کمیل چنان به وجد میآید که میگوید:
- « زدنی فیه بیاناً»
- «محو الموهوم مع صحو المعلوم».
- «زدنی فیه بیاناً».
- «هتک الستر لغلبة السر».
- «زدنی بیاناً».
- «جذب الاحدیَّه لصفه التوحید».
- «زدنی بیاناً».
- «نور یشرق من صبح الازل فتلوح علی هیا کل التوحید، آثاره».
- «زدنی بیاناً».
- «اطف السراج فقد طلع الصبح».
__________________________________
معنای جملۀ آخر این است که اکنون صبح شد و چراغ را خاموش کن. یعنی من با این جملاتی که برایت بیان داشتم، اگرچه الفاظ و کلماتی را به گوش تو رساندم، اما در باطن از قلب من بر قلب تو، باطن این کلمات و الفاظ اشراق میشد و من بهوسیلۀ این اشراقات و تابشها علاقۀ قلب تو را از عقل جزئی تو بُریدم و سپس آن را بهتدریج سیر دادم و سیر دادم تا اینکه آن بانو را از خانۀ عقل جزئی که عالم طبیعت است و ظلمت است و حیوانیت، بیرون برده و به خانۀ عقل قدسی تو وارد نمودم که عالم نور است و طهارت، و بانوی قلب تو را به نکاح عقل کلی قدسی نوری درآوردم، و اکنون بانوی قلب تو در خانهای پر از نور و زیبایی زندگی میکند.
اکنون ای کمیل! دیگر تو را به نور ضعیف عقل جزئی نیازی نیست و چراغ این عقل را خاموش کن که از این به بعد حتی امور دنیایی و مربوط به معاش و معیشت خود را نیز با عقل قدسی و نوری خود تمشیت خواهی داد، چه رسد به امور مربوط به آخرتت را.
______________________________
آری قلب مادام که در مرتبۀ طبیعت، و در خانۀ عقل جزئی زندگی میکند مدام در تحت جذب طبیعت و مظاهر طبیعت از قبیل پول و مقام و خانه و اتومبیل و امثال اینهاست. از سوی اینها مدام بر قلب جذب وارد شده و از طرف دیگر در قلب نیز محبت اینها ایجاد میشود. زیرا نتیجۀ جذب، محبت است و قلب ابتدا مجذوب طبیعت میشود و سپس طبیعت محبوب او میگردد.
اما اگر قلب در تحت اشراقی ضعیف از سوی ولیّی از اولیاء مهدوی قرا گیرد، این اشراقات، هم نورند، هم علم هستند و هم جذب.
این است که فرمود: «أَلْعِلْمُ نُورٌ یَقْذِفُهُ اللّه ُ فِى قَلْبِ مَنْ یَشآءُ». لذا در یک لحظه قلب، جذب قلب ولیّ میشود و کار تمام میگردد.
حالا یا در اثر این جذب، قلب بهکلی عالم طبیعت را ترک گفته و وارد عالم نور میگردد و با عقل کلی یا روح قدسی زندگی جدیدی را آغاز میکند، و یا اگر جذب چندان شدید نبوده و او را از عالم طبیعت بیرون نبرده، اما حداقل محبت قلب را از طبیعت میبُرد و مهر شوهر را –که عقل جزئی و حیوانی باشد- از درون او خارج مینماید و تمام هوش و حواس قلب متوجه عوالم قدس و نور میگردد.
این قلب یکباره از دنیا جمع میشود و هرچند که عقل جزئی میخواهد انسان را به درون دنیا ببرد و او را به اندوختن دنیا وادارد، اما قلب زیر بار نمیرود.
عقل –که چه بسا عقل شریعتمداری باشد- قلب را نصیحت میکند که آخر ای زن! در دین ما آمده که: «مَن لا مَعاشَ لَهُ لا مَعادَ لَهُ» ولی قلب میگوید من به معادی بدون معاش دست یافتهام، و مضافاً به اینکه به معاش تازهای دست یافتهام، و عشق ولیّ خدا برای من هم معاد است و هم معاش.
باز عقل نصیحت میکند که آخر اگر تو نگذاری من قوای خود را فرمان دهم که جسم را به مغازه یا اداره یا تجارتخانه یا مزرعه ببرند و بهوسیلۀ قوا و جسم کار و فعالیت کنم و درآمدی کسب کنم، که ما از گرسنگی خواهیم مرد.
ولی زن باز هم زیر بار نرفته و میگوید همین قلب ولیّ خدا برای من هم کارخانه است و هم مزرعه است و هم مغازه و من از این پس همین جذباتی را که از قلب او بر من وارد میشود دستمایۀ کار خود قرار میدهم و با این جذبها عشق را در خود ایجاد میکنم و با این عشق، وجود بربادرفتۀ خود را که سالها آن را در معرض جذب دنیا قرار داده و ویرانش نموده و سیاه و تاریکش ساخته بودم، دوباره رونقش میدهم و نورانیش میسازم. لذا من هرگز اجازه نمیدهم که تو، قوا و اعضا و جسم را که فرزندان و نور چشمان من هستند، در دنیا و زبالهدانهای دنیا سرگردانشان سازی و آنها را برای کسب روزی و معاش که مقدّر است بفرسایی.
من میخواهم تمام فرزندانم را که عبارتند از پنج قوۀ ادراکی ظاهری، و پنج قوۀ ادراکی باطنی، و دو قوۀ عمّالهی شهویّه و غضبیّه، و هفت قوۀ حیوانی، بهاضافۀ جسم و اعضای جسم، از میان دنیا جمعشان سازم و به خلوتشان برم و آنجا به کارهایی وادارشان سازم که مرا که مادرشان هستم از خانۀ تو بیرون برده و به سوی خانهای که اصل این جذبات از آنجا میآیند وارد کرده و زندگی جدیدی را در خانۀ نور آغاز کنم.
مگر خداوند نفرموده: «إِلَیهِ یصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیبُ وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ یرْفَعُهُ»؟
یعنی قلب که کلمۀ طیبۀ وجود انسان است، همواره میلش به سوی بالا و عوالم نور است، و این عمل صالح است که میتواند او را رفع داده و به آن عوالم برساند، و عمل صالح هم بهوسیلۀ قوا و اعضای بدن انجام میشود. این است که من از این به بعد میخواهم از فرزندانم برای صعود و رفع به آن عوالم استفاده کنم.
______________________________________
آن خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شدهست
تا روز بر دیوار ما بیخویشتن سر میزدهست
چرخ و زمین گریان شده وز نالهاش نالان شده
دمهای او سوزان شده گویی که در آتشکدهست
بیماریی دارد عجب نی درد سر نی رنج تب
چاره ندارد در زمین کز آسمانش آمدهست
چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او
دستم بهل دل را ببین رنجم برون قاعدهست
صفراش نی سوداش نی قولنج و استسقاش نی
زین واقعه در شهر ما هر گوشهای صد عربدهست
نی خواب او را نی خورش از عشق دارد پرورش
کاین عشق اکنون خواجه را هم دایه و هم والدهست
گفتم خدایا رحمتی کارام گیرد ساعتی
نی خون کس را ریختهست نی مال کس را بستدهست
آمد جواب از آسمان کو را رها کن در همان
کاندر بلای عاشقان دارو و درمان بیهدهست
این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو
کان جا که افتادست او نی مفسقه نی معبدهست
تو عشق را چون دیدهای از عاشقان نشنیدهای
خاموش کن افسون مخوان نی جادوی نی شعبدهست
ای شمس تبریزی بیا ای معدن نور و ضیا
کاین روح باکار و کیا بیتابش تو جامدست»