🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

💠 بسم رب فاطمة 💠
****************
نشر آثار حضرت علامه ذوالفنون
آیت الحق
شیخ عبد الحمید مروجی سبزواری
شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی رحمة الله علیه
_____________________
به دست باد سپردم عنان راحله را
بدان امید که یابم نشان قافله را
وصال مجلس دریادلان میسر نیست
مگر به باره ی خون طی کنیم فاصله را
______________________
در حال حاضر این وبلاگ با هیچ کانالی در پیام رسانها در ارتباط نمی باشد.

طبقه بندی موضوعی

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ولایت» ثبت شده است

بسمک یا ولیّ المؤمنین

******************

«آری فقط یک راه برای درمان دردهای روحی انسان و رساندن انسان به آرامش وجود دارد و آن این‌که انسان را به‌طور کلی از مرتبۀ طبیعت وجودش که مرتبۀ ادنی و دنیای وجودش است خارج کرده و به مراتب نور و قدس وجودش وارد ساخت، و برای این کار باید قلب او را از مرتبۀ طبیعت خارج نمود.

اگر ما وجود انسان را مثل یک ستون در نظر بگیریم که این ستون طبقه طبقه است، نازل‌ترین مرتبۀ این ستون، مرتبۀ دنیا و طبیعت وجود آدمی است.

مرتبۀ بالاترش، مرتبۀ عقل قدسی است، و بالاتر، روح قدسی، و بالاتر، مرتبۀ سرّ است که مقام اسمائی انسان است و اگر انسان به سرّ خود برسد خودش را اسماء الله می‌بیند، و بالاخره مرتبۀ بالاتر، مرتبۀ خفی است که چون انسان بدانجا برسد، خودش را وجود مطلق می‌بیند و هو می‌بیند.

_____________________________
حال عروج انسان و به معراج رفتنش همین است که قلبش را در این مراتب، سیر دهد و قلب را که جوهر سیال وجود اوست، در آن مراتب مذکور، که جواهر ثابت وجود آدمی هستند سیر دهد.

_____________________________


ولی بین مرتبۀ طبیعت و مراتب فوقانی، حجاب‌های بسیار ضخیمی است که این حجاب‌ها از ماهیت‌های مختلفی برخوردارند که ماهیت این حجاب‌ها را در نوشته‌جاتم به تفصیل شرح داده‌ام و قلب برای ایجاد روزنه‌ای در این حجاب‌ها و رسوبات سخت، با مشکل بسیاری روبروست و این گذشتن از حجاب برای قلب که در اوایل کار بانویی ضعیف البنیه است بسیار دشوار است، مگر این‌که ولیّی از اولیاء حق به یاری او آمده و این سیر و این معراج بدون کمک این ولی محال است و محال است و محال.

بزرگترین حجاب قلب، جذبی است که مرتب از سوی مظاهر طبیعت از قبیل پول و ثروت و مقام و شهرت و خانه و اثاث البیت و امثالهم بر قلب می‌رسد و قلب را به شدت مجذوب نموده و در تحت جذب خود نگه داشته است، و قبلا گفتم که نتیجۀ جذب، حب است و اگر طبیعت، قلب را جذب خود کرده، و قلب مجذوب طبیعت شده، از سوی دیگر قلب هم حبّ طبیعت را دارد و طبیعت محبوب او گشته است.

قطع این ارتباط جذبی و حبّی بین قلب و طبیعت بسیار دشوار و نزدیک به محال است و خودش یک نوع معجزه است و جز با نیروی ولایت ممکن نیست، و بزرگترین کرامت اولیا همین قطع ارتباط جذبی و حبّی بین قلب و طبیعت است، به‌طوری که این بانو، دیگر پول را دوست نداشته باشد، جواهرات، مقام و شهرت و مسکن و مرکب را دوست نداشته باشد و بودن و نبودن این‌ها در زندگیش هیچ تفاوتی برای او نداشته باشد.

«ولی» برای این کار، جذبی قوی‌تر از جذب طبیعت را از سوی مراتب بالای ستون وجود انسان بر قلب او وارد می‌کند و قلب را برای یک لحظه بالا کشیده و در عوالم نوری وجود آدمی او را سیر می‌دهد و ناگاه برای قلب خاطرات عالم اطلاق و عالم اسماء و عوالم میثاق و ارواح قدسی و عقول نوری و انوار اسپهبدی را به یاد می‌آورد که در طی میلیاردها سال از آن عوالم نزول می‌کرد تا به طبیعت برسد، و چه عوالم زیبا و روح‌انگیز و دل‌انگیزی بودند و چه آرامشی در آن بهشت‌ها وجود داشت، و اینک در این مزبلۀ طبیعت افتاده و به طلا و جواهراتی که مشتی فلزاتند خوش است، و به خانه‌ای که مشتی خاک و گل است خوش است، و به میزی که تکه‌ای چوب است دلگرم است، و به جوانی و شادابی که در پی آن پیری و چروکیدگی پوست است خوش است.

آری قلب با یک لحظه چرخش و مشاهدۀ آن عوالم و مشاهدۀ خودش در این عالم طبیعت در یک التهاب و اضطراب شدید واقع می‌شود و ناگهان عشقی شدید به رفتن به سوی آن عوالم و ترک این عالم طبیعت در او پیدا می‌شود.

یادش آمد که در آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر
شادی و نصرت و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است
عمر در اوج فلک برده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را دیده به زیر پر خویش
حَیَوان را همه فرمانبر خویش
بارها آمده شادان ز سفر
بر رهش بسته فلک طاق ظفر
چشم بگشود و به هرجا نگریست
دید گردش اثری زین‌ها نیست
هرچه بود از همه سو خواری بود
نکبت و نفرت و بیماری بود

_________________________

و بانوی قلب در ورای همۀ آن عوالم نور و قدس و زیبایی و طهارت، ولیّ حق را می‌بیند که او را نگاه می‌کند و آرام به سوی او اشارت می‌کند که: «هین عزم سوی ما کن»:

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرد
از برق این زمرد هین دفع اژدها کن»