🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

💠 بسم رب فاطمة 💠
****************
نشر آثار حضرت علامه ذوالفنون
آیت الحق
شیخ عبد الحمید مروجی سبزواری
شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی رحمة الله علیه
_____________________
به دست باد سپردم عنان راحله را
بدان امید که یابم نشان قافله را
وصال مجلس دریادلان میسر نیست
مگر به باره ی خون طی کنیم فاصله را
______________________
در حال حاضر این وبلاگ با هیچ کانالی در پیام رسانها در ارتباط نمی باشد.

طبقه بندی موضوعی

۵۳ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است


دریافت
مدت زمان: 2 دقیقه 46 ثانیه

فایل تصویری

الله نور السماوات و الأرض

حضرت علامه مروجی سبزواری

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷

هو العاشق و المعشوق

*******************

«... اما عشق‌هایی هم وجود دارند که در این دنیا تشکیل نشده‌اند و منشاء پیدایش آن‌ها ادراکات حسی و فرمان عقل جزئی نیست بلکه انسان بدون این‌ که معشوق را ببیند در قلب خود احساس کششی نسبت به او می‌نماید. مگر ما امام زمان را دیده‌ایم و با ادراکات حسی خود او را درک کرده‌ایم؟ اما به هر حال کششی در درون خود نسبت به او احساس می‌کنیم، در حالی‌ که نه او را با قوه‌ی بینایی دیده و نه صدای او را با قوه‌ی شنوایی شنیده‌ایم. یا عشقی که انسان‌ها با هر مذهب و ملتی نسبت به خداوند دارند، در حالی‌ که خداوند نه قابل دیدن است و نه بوییدن و نه چشیدن و نه شنیدن و نه لمس کردن.
آری باید دانست که مکان شکل‌گیری این عشق‌ها عوالم دیگری بوده است و برای مثال، ما خداوند را در عالم میثاق دیده‌ایم و او را ادراک نموده‌ایم.

چرا که خداوند خبر می‌دهد که: ای رسول ما! یاد آر آن زمانی را که پروردگارت همه‌ی بنی‌آدم را جمع نمود و خودش را در درون وجود آن‌ها به آن‌ها نشان داد و به آن‌ها فرمود: آیا من ربّ شما نیستم؟


آری، خداوند از آن واقعه چنین یاد می‌کند که: ربّ تو همه‌ی بنی‌آدم را حاضر کرد و: «أشهدهم على أنفسهم» یعنی به آن‌ها فرمود که: «خود»تان را مشاهده کنید. چون «خود»شان را مشاهده کردند به آن‌ها فرمود: آیا من ربّ شما نیستم؟ و انسان‌ها گفتند: «بَلَى شَهِدْنَا» بلی، ربوبیّت تو را مشاهده کردیم.

این‌جا بود که انسان‌ها به شهود پروردگار خود رسیدند و چون رب، موجودی است که کامل است و انسان همیشه عاشق کسی می‌شود که کامل باشد و نواقص او را جبران کند پس ما با شهود خداوند به‌ عنوان رب در درون نفس خودمان، هم ربوبیّت او را ادراک کردیم و هم عاشق او شدیم.


برای همین بود که وقتی حضرت ابراهیم (علیه السلام) خورشید را دید که مردم او را به‌ عنوان رب می‌پرستند، چون به خودش مراجعه کرد دید نسبت به خورشید عشقی و محبتی ندارد، پس فهمید که خورشید نمی‌تواند رب باشد، چرا که هر ربّی محبوب است و خورشید محبوب نبود. آخر حضرت ابراهیم (علیه السلام) قبلاً و در عالمی دیگر ربّ واقعی را دیده بود و هم او را ادراک کرده و هم دل در گرو عشق او بسته بود و دانسته بود که رب، باید معشوق و محبوب هم باشد، و اکنون این رب، یعنی خورشید، معشوق و محبوب نیست، لذا از این‌جا بود که می‌فرمود: «لا أُحِبُّ الْآفِلِینَ».

(البته معلوم باشد که خداوند در عالم ذرّ یا میثاق به ‌عنوان رب هم معلومِ انسان شد و هم محبوب. اما به‌ عنوان الله یا به ‌عنوان وجود مطلق و هو، در عالم واحدیّت و احدیّت معلوم و محبوبِ انسان شده بود و این است که عشق انسان به خداوند چه در صورت ربوبیّت و چه در صورت الوهیّت و چه در صورت هویّت عشقی بسیار کهنه و قدیمی است).


جناب لسان الغیب در وصف این عشق به رب که در عالم میثاق گریبان انسان را گرفت چنین می‌سراید:

آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کاتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

و منظورش از «آن روز» همان عالم میثاق است که در آن‌جا عکس صورت خداوند به‌عنوان رب، در وجود انسان افتاد و اگر خداوند توفیق دهد این بیت را در زمانی مناسب شرح گویم، که البته اکنون زمان آن نیست، چرا که به قول مرحوم خواجه‌ی بزرگ ما مرحوم جناب نصیر الدین طوسی (قدّس الله روحه العزیز):


به گرداگرد خود چندان که بینم

بلا انگشتری و من نگینم

_____________________________

حالا آیا ما خداوند را چه به ‌عنوان رب و چه به‌ عنوان الله و چه به‌ عنوان هو در آن عوالم میثاق و واحدیّت و احدیّت با ابزار ادراکی حسی و چشم و گوش و بینی و زبان و پوست درک کرده‌ایم؟ و آیا با همین عقل جزئی و قلبی که در مرتبه‌ی طبیعت متوقف است دل در گرو عشق او نهاده‌ایم؟ مسلماً خیر، چرا که در آن عوالم نه خبر از جسم بوده است، نه خبر از عقل جزئی، و نه خبری از این حواس ادراکی جزئی».

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۷

هو العشق

*********

لازم نیست کسی را ببینی تا عاشقش شوی. این عشق‌هایی که منشاء پیدایش آن‌ها عالم طبیعت است و ادراک معشوق با حواس حیوانی یعنی چشم و گوش صورت می‌گیرد، و ادراک حسی، منشأ و علت پیدایش این عشق است، هیچ ارزشی ندارد و به زودی از بین می‌رود. زیرا نهایت پیشرفت این عشق، بعد از گذشتن از چشم و قوه‌ی باصره، تا قوه‌ی خیال است و چون چشم دید تصویر او در قوه‌ی خیال می‌‌افتد، و وهم که فرمانده و سلطان مرتبه‌ی طبیعت انسان است، آن صورت را می‌بیند و حکم می‌دهد که این مورد، تناسب وجودی با تو دارد، پس به سوی او برو، و قلب هم مجذوب او می‌شود و تمام. اما چون وهم قوه‌ای جزئی‌نگر است به زودی احکامش عوض می‌شوند و او را رها می‌کند، و چون مورد دیگری پیدا شود که جذبش قوی‌تر از او باشد، قلب را از تحت جذب آن اولی خارج می‌کند و در تحت جذب خودش قرار می‌دهد و قلب مجذوب این دومی می‌شود.


عشق‌هایی که در عالم طبیعت شکل می‌گیرند و منشاء آن‌ها همین عالم طبیعت است، پس آن عاملی که در معشوق موجب پیدایش جذبه می‌شود، یک امر طبیعی است مثل پول او، یا مقام او، یا زیبایی چهره و تناسب اندام او و چیزهایی از این قبیل. این عشق به دلایلی زائل شدنی است.


اول این‌که عالم طبیعت نسبت به عوالم ملکوت، عَرَض است و آن عوالم جوهر، پس عشق و ادراکی هم که منشاء آن، عالم طبیعت است، یک عشق و ادراک عرَضی است و عرَض همیشه در معرض زوال است، و حتی اگر در همه‌ی حیات دنیا این عشق و محبت، یا این ادراک و علم، با انسان باشد، ولی در وقت زلزله‌های شدید مرگ، و سکرات موت، این علوم و ادراکات، و این عشق‌ها و محبت‌ها زائل می‌شوند و انسان با عقلی خالی و قلبی تهی وارد عالم دیگر می‌شود.

حتی اگر علمِ دین را هم با مرتبه‌ی طبیعت و با عقل جزئی خود فراگیرد، و فیلسوف یا متکلّمی بزرگ هم بشود که خدا را و معاد را با قوی‌ترین ادلّه و براهین ثابت نماید ولی باز در زلزله‌های شدید مرگ از او فرو می‌ریزند و برای همین است که می‌گویند میت را چون در قبر گذاشتند تلقینش دهند و به او بگویند که خدایت کیست و پیامبرت کیست و امامت کیست. به‌راستی مگر این‌ها را این شخص نمی‌دانست، بله می‌دانست ولی با عقل جزئی خود می‌دانست ...»

 

__________________________

«... آری، محل پیدایش عشق‌های حیوانی، عالم دنیاست، و ابزار پیدایش این عشق‌ها، حواس ادراکی حیوانی است.

انسان با چشم و قوه‌ی باصره چهره‌ی دیگری را می‌بیند و این چهره در قوه‌ی متخیّله‌ی او نقش می‌بندد و وهم یا همان عقل جزئی -که فرمانروای وجود انسان است در زمانی‌که انسان در مرتبه‌ی طبیعت و حیوانیتش زندگی می‌کند- آن نقش را می‌بیند و حکم به حُسن آن می‌دهد.

البته ملاک عقل جزئی در حکم به حُسن و قبح، جسم انسان است و وجه طبیعی و حیوانی اوست.

هرچه را که حواس ظاهر درک کنند (چشم ببیند، و یا گوش بشنود، و یا بینی ببوید، و یا پوست لمس کند، و یا زبان بچشد) و صورت آن شی‌ء ادارک شده‌ بر قوه‌ی متخیّله نقش بندد، و عقل جزئی بدان شی‌ء عالم شود، اگر آن شی‌ء را به مصلحت جسم و موجب رشد و کمال جسم ببیند، حکم به حُسن او می‌نماید، و قوه‌ی شهویه را امر به جلب او می‌کند، مثل بسیاری از مناظر دیدنی و چهره‌های زیبا و اندام‌های متناسب که در جلو چشم و قوه‌ی بینایی قرار می‌گیرند، یا اصوات خوش، یا غذاهای مطبوع، یا روایح خوش که در مقابل قوه‌ی بویایی قرار می‌گیرند، و عقل با دیدن این چهره‌ی زیبا و اندام متناسب ابتدا می‌سنجد که صاحب این چهره و اندام با جسم من تناسب دارد و برای جسم، لذتی را فراهم می‌کند. پس خوب است. عقل می‌سنجد که این شخص می‌تواند تمایلات جسمی و روحی و روانی مرا در حد زیادی نسبت به سایر زنانی که دیده است ارضا نماید، و در اینجاست که میل شدید در انسان نسبت به رفتن به سوی او و رسیدن به وصال او ایجاد می‌گردد و نحوه‌ی شکل‌گیری عشق‌های دنیوی و مجازی چنین است.


اما این امیال و عشق‌ها غالباً به خاموشی می‌گرایند، چرا که این‌ها در ظاهری‌ترین لایه‌ی وجود انسان که طبیعت او و عقل جزئی او باشد شکل می‌گیرند که لایه‌ی عَرَضی وجود اوست و این قول بین حکما رایج است که: «العَرَضُ لا یَدوم» یعنی عَرَض دارای دوام نیست، و اگر این عشق‌ها در تمام مدت دنیا هم با انسان باشند، اما در زلزله‌های شدیدی که هنگام ارتحال از این عالم به عالم دیگر بر انسان مستولی می‌شوند از انسان زائل می‌گردند.
سکرات موت چنان شدید و مهیب هستند که کوه‌های مستحکم ادراکات حسی و حیوانی را مثل پنبه‌ی حلّاجی شده می‌کنند و لذا تمامی علومی را که انسان با این عقل یاد گرفته، چه علوم طبیعی مثل پزشکی، ستاره‌شناسی، حیوان‌شناسی، گیاه‌شناسی، و چه علوم انسانی مثل روانشناسی، اقتصاد، حقوق، جامعه‌شناسی، و یا علوم ریاضی با همه‌ی اقسامش، و حتی علوم دین مثل کلام و فقه و حدیث و تفسیر و حکمت الهی، و حتی عشق‌ها و محبت‌هایی که به فرمان عقل جزئی وارد قلب انسان شده‌اند، همه و همه در آن سکرات موت که زمان ویرانی و انهدام بخش طبیعت و عَرَض وجود انسان است، از بین می‌روند و انسان، جاهل به همه‌ی آن علوم و خالی از همه‌ی آن عشق‌ها وارد عالم دیگر می‌گردد ...»

هو الهادی

**********

«نحوۀ آشنایی خودم با مرحوم پهلوانی را توضیح دادم که در سال ۶۱ که من به تهران رفته، و دو تن از دوستانم که باهم از سبزوار خارج شدیم به قم رفتند، آن دو نفر به نزد حضرت علامه حسن‌زادۀ آملی رفته و از ایشان طلب دستگیری نموده بودند. ولی حضرت علامه، خودش نپذیرفته و ایشان را احاله به مرحوم پهلوانی داده و گفته بود: «به نزد آقا شیخ علی پهلوانی بروید، و اگر از در بیرونتان کرد از پنجره وارد شوید».


به هر حال معرفی پهلوانی از سوی حسن‌زادۀ آملی کافی بود که برای ما امنیت خاطر و آرامش قلب حاصل نماید، که به نزد او رفته و همه چیزمان را در پای او ریخته، و جان و دل را فدای او سازیم.


آن دو دوست به نزد او رفته بودند و من در سال بعد یعنی سال ۶۲ به قم مشرف شدم در همان ابتدای کار به حرم بانوی بزرگ و خاتون عظیم الشأن، حضرت فاطمه معصومه (علیها الاف التحیة و الثناء) رفتم و گفتم:

یا فاطمه معصومه! تو مرا در نزد خودت نگه دار و نگذار از حوزه بیرون روم و مثل بسیاری از طلاب که به دانشگاه یا قوۀ قضاییه و یا سایر دوایر و سازمان‌ها می‌روند، من هم به سراغ آن مشاغل بروم، و بلکه به همان نحو سنتی که علمای سلف ما داشته‌اند تحصیل کرده، و من هم عهد می‌بندم که هر معرفتی که آموختم و هر کمالی که کسب کردم، بدون مضایقه و هیچ چشم‌داشتی به بندگان خدا برسانم، و محبت شما اهل بیت را در دل‌های آن‌ها بنشانم.


سپس به سراغ یکی از آن دو دوست رفتم و از او پرسیدم که: بالاخره با مسئلۀ استاد سلوک چه کردید؟ او گفت: از طریق آقای حسن‌زادۀ آملی کسی را یافتیم به‌نام آقای پهلوانی و اکنون یک سال است که در نزد او هستیم، و من دربارۀ تو با او صحبت کرده‌ام و او قبول کرده است که تو را بپذیرد. اما چیزی که هست این است که او هرکس را می‌خواهد بپذیرد ابتدا حدود یک ساعتی با او صحبت نموده و از او سوالاتی را می‌پرسد و اگر در حین این سوال و جواب‌ها تشخیص دهد که اهلیت برای این راه را دارد او را می‌پذیرد و الّا عذرش را می‌خواهد.

پرسیدم که آیا از تو و آن دوست دیگرمان هم همین سوالات را کرد؟ گفت: بله، و من مضمون آن جلسۀ اولی را که با او داشتیم، و مطالبی را که در آن جلسه به ما گفت و سوالاتی را که از ما نمود، برای تو شرح می‌دهم تا با آمادگی به محضرش وارد شوی. سپس با هم قرار گذاشتیم که یک روز عصر یکدیگر را در حرم ملاقات نموده و او مطالب مطروحه را برایم بگوید و شرط و شروطی را که آقای پهلوانی با آن‌ها نموده برایم بیان بدارد، و نیز سوالاتی را که از آن‌ها پرسیده، خودش از من بپرسد و من هم پاسخ دهم.

_________________________________


چون وقت ملاقات فرارسید برای دیدن آن دوست به حرم رفتم، و بعد از زیارتی قرار شد در خیابان‌های اطراف حرم قدم بزنیم و صحبت کنیم. شاید حدود دو ساعتی قدم زدیم و او مطالبی را که حضرت شیخ به آن‌ها گفته بود برایم گفت و سوالاتی را که از آن‌ها پرسیده بود از من پرسید و من هم جواب می‌دادم تا آمادگی لازم را به‌دست آورم. چون این گفتگو تمام شد به من گفت برای فردا عصر یک ساعت مانده به اذان مغرب، ایشان وقت داده است که تو را بپذیرد.
نماز مغرب و عشا را در حرم خواندیم و از یکدیگر جدا شدیم...»

______________________________

«به‌راستی هیچ در خاطر ندارم که چگونه به حجره‌ام در مدرسه برگشتم و چگونه آن شب را که تا دیرهنگامی بی‌هدف در خیابان‌های قم پرسه می‌زدم به‌سر آوردم، و اصلاً آیا توانستم آن شب را بخوابم یا نه، و اگر خوابیدم آیا واقعاً به خواب رفتم، یا در اغمایی فرورفته بودم، و چنان‌که جسمم، ساعت‌ها بی‌هدف در میان خیابان‌ها و کوچه‌های شهر پرسه زده بود، روحم نیز سرگشته و حیران در عوالم گوناگون پرسه می‌زد.


اولین تجربه‌ام از عالم مثال در قوس نزول در آن شب برایم واقع شد. عالم هورِقلیا، و شهرهای جابرسا و جابلقا. در میان شهری راه می‌رفتم با دیوارهای بلند و قصرهای سر به فلک کشیده. آن‌چه را بعدها در کتاب آثولوجیا اثر افلوطین اسکندری (و نه ارسطو) خواندم، به این مضمون که در عوالم مثالی شهرهایی وجود دارند که همه‌ی اجزای آن‌ها حیّ و زنده هستند. آتش آن‌جا دارای فهم و شعور است و حتی حشرات در آن‌جا از درکی بسیار قوی برخوردارند، همه‌ی این مطالب را در آن شب در آن عوالم مثالی دیدم و تجربه نمودم.
در بالکن بعضی از آن قصرها، یا پشت‌‌بام بعضی خانه‌ها، یا در میان خیابان‌ها به مثال‌های افرادی برمی‌خوردم که قیافه‌هایی شکوهمند، ولی مهیب داشتند. مردان و زنانی که در لباس و هیئت فیلسوفان و حکیمان یونان و روم باستان بودند، یا در لباس و هیئت فیلسوفان و حکیمان اسلام، و بسیار دارای وقار و هیبت عجیبی بودند، که هم از فرط جمال، دوست داشتی نگاهت را به آن‌ها بدوزی و چشم از رویشان برنداری، و هم از شدت جلال و جبروت جرأت نمی‌کردی چشم از روی زمین برداری و نگاهشان کنی.


از کنار این مثال‌ها با وحشت و اضطرابی که تمام اعماق وجودم را فراگرفته بود عبور می‌کردم، و چون از کنار هرکدام می‌گذشتم، متوجه من می‌شدند و با کلماتی که تُن بالایی داشتند و گویی در میان سالنی خالی ادا می‌شدند می‌گفتند:

«چون به نزدیک شیخ علی پهلوانی رسیدی، سلام مرا برسان و از او برای من طلب همت کن».


از بین مثال‌ها بیرون رفتم و از شهر خارج شدم و وارد بیابانی شدم و شهر به زودی از نظرم ناپدید شد. در میان این بیابان، سرگشته به هر سویی می‌رفتم. در آن عالم مثال هرچه می‌خواستم به سرعت حرکت کنم تا بلکه از آن بیابان بیرون روم نمی‌توانستم ولی همان‌طور که آهسته حرکت می‌کردم اما احساس می‌کردم که با هر گام مسافتی طولانی را می‌پیمایم. در میان بیابان ناگهان بنائی شبیه قلعه‌ای بزرگ را دیدم که دیوارهای بلند و باروهای عظیم داشتند و دروازه‌ای بسیار بزرگ داشت و درِ آن نیمه باز بود، داخل شدم. محوطه‌ای وسیع داشت و حجره‌های متعددی در اطراف آن بودند. جوی‌ها و استخرهای بزرگی در میان محوطه بودند ولی هیچ آبی در میان آن‌ها نبود. همان جوی خشک را در پیش گرفتم و رفتم ببینم سرمنشأش از کجاست؟
در قسمت بالای محوطه، چند طبقه ساختمان بود که طبقات فوقانی از اتاق‌ها و سالن‌های متعددی تشکیل شده بودند و طبقه‌ی تحتانی که حالت سرداب و زیرزمین داشت، چون واردش شدم چشمه‌ای را دیدم که آن هم خشک بود ولی سرمنشأ آن جوی‌های آب بود.
گویی چندین هزار سال از بنای این قلعه گذشته بود. هیچ‌کس در آن‌جا نبود و ترس زیادی مرا گرفته بود. ناگهان در میان آن سرداب لوحی را دیدم که در گوشه‌ای گذاشته شده و روی آن را غباری گرفته بود. رفتم و آن لوح را برداشتم و با دست، غبار روی آن را پاک کردم و مطالبی را دیدم که بر روی آن حک شده بود که مربوط به آن قلعه و ساکنین آن قلعه بود که فعلا از بیان آن مطالب درمی‌گذرم ...»

«... از خواب برخاستم و بسیار متحیر و پریشان بودم. به‌راستی این شیخ علی پهلوانی کیست که افرادی چون افلاطون، سقراط، ارسطو، خواجه نصیرالدین طوسی، شیخ الرئیس، میرداماد و بزرگانی که از هیبت‌های عجیب و عظیمی برخوردار بودند از او طلب همت می‌کردند؟ و ای عجب‌تر این‌که من حقیر و ناتوان را واسطه در این طلب قرار داده بودند؟


نفهمیدم آن روز را چه‌طور گذراندم. در تمام روز قلبم به شدت می‌زد و سرم درد می‌کرد. حال خوشی نداشتم و فقط در خیابان‌ها بی‌هدف پرسه می‌زدم و در بین پرسه زدن‌ها گذارم به صحن‌های حرم می‌افتاد و ساعت حرم را نگاه می‌کردم، و خلاصه خدا می‌داند که آن روز بر من چه گذشت.

آن روز به هیچ‌کدام از درس‌ها نرفتم و اصلا نمی‌توانستم حواسم را به درستی مشغول نمایم. درس خواندن نیاز به فعال بودن عقل دارد، و سودای شیخ علی پهلوانی به کلی زمام را از دست عقل در ربوده بود:
عشق و سودا چون‌که پر بودش بدن
پس نبودش چاره از بیخود شدن
آن که باشد او مراقب عقل بود
عقل را سودای لیلا در ربود

هو الحیّ

******

«... از اصل مطلب بسیار دور افتادم. البته درمورد مطلبی که وارد آن شدم رساله‌ای مفصل به نگارش درآورده‌ام به نام «حکمت حیّ» که در آن‌جا به بررسی و تحلیل علم حیّ و عمل حیّ پرداخته‌ام و تاثیرگذاریِ آن‌ها را بر روی قلب نیز به تفصیل یادآور شده‌ام.

اکنون مطلب را همین‌جا رها کرده و بر سر اصل مطلب بازمی‌گردم.

________________________________

نکاتی را درمورد سلسلۀ جلیلۀ شوشتریه متذکر شدم و دو نکته را بیان داشتم اکنون به بیان بعضی نکات دیگر می‌پردازم و این بحث درمورد سلسله را نیز به پایان می‌رسانم، اگرچه قبلا متذکر شدم که رساله‌ای مفصل نیز درمورد شرح احوال این سلسلۀ جلیله به نگارش درآورده‌ام.


نکتۀ سوم: این‌که ما این سلسله را سلسلۀ مرتضویۀ رضویۀ شوشتریه نامیده‌ایم، وجه تسمیۀ آن روشن است.


مرتضویه است برای این‌که این سلسله نیز مثل بیست و چهار خواهر دیگرش، به حضرت قطب العارفین و یعسوب الدین و خلیفة رسول رب العالمین، علی بن ابی طالب (صلوات الله و سلامه علیه) می‌رسد، و در اسلام تمامی سلاسل طریقتی ناچار باید به این بزرگوار ختم شده و سرّ ولایت را از او بگیرند، و روح ولایت از طریق اوست که در جسم تمامی سلاسل دمیده شده است و همۀ سلسله‌های عرفانی در اسلام از ناحیۀ روحانیت آن حضرت زنده‌اند، و از طریق ایشان به نقطۀ حقیقت اتصال می‌یابند که روحانیت رسول اعظم اسلام، حضرت محمد بن عبدالله (صلوات الله علیه و آله) است.


این‌که این سلسله را رضویه نامیده‌ایم، به‌خاطر این است که این سلسله مثل سیزده سلسلۀ دیگر، به معروف کرخی ختم شده و از طریق معروف به مولایمان، حضرت امام علی بن موسی الرضا (علیه آلاف التحیة و الثنا) اتصال می‌یابند.


از بیست و پنج سلسلۀ عرفانی که در اسلام وجود دارد چهارده سلسلۀ آن به سلاسل معروفیه موسومند چرا که آخرین حلقۀ اتصال آن‌ها به امام معصوم، معروف کرخی است.


بالاخره این سلسله را شوشتریه می‌نامیم برای این‌که این سلسله از قطب الدین نیریزی فارسی دو شعبه می‌شود. یکی سلسله‌ای است که از سوی شاگردش سید محمد بیدآبادی ادامه یافت، و دیگر سلسله‌ای که از سوی شاگرد دیگرش، یعنی ملاقلی جولا ادامه پیدا کرد، و از آن‌جا که ملاقلی شخصی گمنام است و اولین و شاخص‌ترین شخص بعد از سید کاشف، سید علی آقا شوشتری است، لذا این سلسله را به اعتبار وجود ایشان، شوشتریه می‌نامیم.


مطلب را درمورد سلاسل به پایان می‌رسانم و موکول می‌نمایم به جای خودش، و شرح زندگی خود را پی می‌گیرم»

بسمک یا مونس کل غریب

********************

«... به‌هرحال گفتیم که فقط یک راه وجود دارد برای رهایی از دردها و آلام روحی و اضطراب‌های روانی و آن هم این‌که قلب از مرتبۀ طبیعت، که مرتبۀ حیوانیت و ظلمت و دوزخ وجود انسان است خارج شده و وارد عوالم قدس و نور و طهارت و وحدت و کلیّت و اطلاق گردد، و برای این کار باید روزنه‌ای بین این عالم طبیعت و آن عوالم نور ایجاد شود و این شعر مولانا به حقیقت، تمام وظیفۀ انسان را در این عالم دنیا بیان داشته و حقیقت دینداری و شریعتمداری را تعریف نموده است که:

دوزخ است آن خانه کان بی روزن است
کار دین ای خواجه روزن کردن است

آری باید توجه داشت که دینداری این نیست که انسان نماز بخواند و روزه بگیرد و صدقه بدهد و حج برود. زیرا هیچ منافاتی نیست بین این‌که انسان در مرتبۀ طبیعت خود متوقف باشد ولی نماز هم بخواند و روزه هم بگیرد و در قیامت هم به بهشت برود.

اما این بهشت یک بهشت حیوانی است که انسان فقط در آن از لذات حیوانی برخوردار است. در حالی‌که نماز واقعی آن است که بین مرتبۀ ظلمت و نور انسان روزنه ایجاد کند. باید روزه‌ای بگیرد که حجاب‌های روی قلب را بشکند. باید حجی برود که قلب را از زندان طبیعت خارج نماید. باید معرفتی را نسبت به مبدا و معاد به‌دست آورد که حجاب شکن باشد و راهی برای این بانوی قلب باز کند و او را از این ظلمات خارج نموده و او را به ینبوع الحکمه و چشمۀ آب حیات و منبع نور برساند، و چنین عملی و چنین علمی حاصل نمی‌شود مگر از ناحیۀ اولیاء حق.

چرا که علم و عملی می‌تواند انسان را از مرتبۀ طبیعت خارج سازد که حیّ و زنده باشد و لذا حکمت عملی حیّ و حکمت نظری حیّ می‌توانند این کار را بکنند و این نوع حکمت را انسان فقط می‌تواند از کسی بگیرد که خودش این راه را طی کرده و به نور و حیات رسیده است و اکنون هم اعمال او زنده و نورانی هستند و هم علومش، و چون تو علمی را از او گرفتی این علم، حیّ است، و چون اعمال شرعی خود را به تلقین او و امر او به‌جا آوردی، این اعمال هم حیّ و زنده و نورانی می‌باشند، و چون این اعمال و علوم حیّ و زنده و نورانی وارد قلب شدند و قلب در منطقۀ ظلمات وجود انسان است و این‌ها با ظلمت خو ندارند و با عالمی که سراسر آن را مرگ و تاریکی در برگرفته انس ندارند از این‌رو بر قلب فشار می‌آورند که آن را از مرتبۀ طبیعت خارج سازند و وارد عوالم نور نمایند و اینجاست که قلب یک سیر نوری به سوی عوالم بالا را در پیش می‌گیرد».

بسمک یا ولیّ المؤمنین

******************

«آری فقط یک راه برای درمان دردهای روحی انسان و رساندن انسان به آرامش وجود دارد و آن این‌که انسان را به‌طور کلی از مرتبۀ طبیعت وجودش که مرتبۀ ادنی و دنیای وجودش است خارج کرده و به مراتب نور و قدس وجودش وارد ساخت، و برای این کار باید قلب او را از مرتبۀ طبیعت خارج نمود.

اگر ما وجود انسان را مثل یک ستون در نظر بگیریم که این ستون طبقه طبقه است، نازل‌ترین مرتبۀ این ستون، مرتبۀ دنیا و طبیعت وجود آدمی است.

مرتبۀ بالاترش، مرتبۀ عقل قدسی است، و بالاتر، روح قدسی، و بالاتر، مرتبۀ سرّ است که مقام اسمائی انسان است و اگر انسان به سرّ خود برسد خودش را اسماء الله می‌بیند، و بالاخره مرتبۀ بالاتر، مرتبۀ خفی است که چون انسان بدانجا برسد، خودش را وجود مطلق می‌بیند و هو می‌بیند.

_____________________________
حال عروج انسان و به معراج رفتنش همین است که قلبش را در این مراتب، سیر دهد و قلب را که جوهر سیال وجود اوست، در آن مراتب مذکور، که جواهر ثابت وجود آدمی هستند سیر دهد.

_____________________________


ولی بین مرتبۀ طبیعت و مراتب فوقانی، حجاب‌های بسیار ضخیمی است که این حجاب‌ها از ماهیت‌های مختلفی برخوردارند که ماهیت این حجاب‌ها را در نوشته‌جاتم به تفصیل شرح داده‌ام و قلب برای ایجاد روزنه‌ای در این حجاب‌ها و رسوبات سخت، با مشکل بسیاری روبروست و این گذشتن از حجاب برای قلب که در اوایل کار بانویی ضعیف البنیه است بسیار دشوار است، مگر این‌که ولیّی از اولیاء حق به یاری او آمده و این سیر و این معراج بدون کمک این ولی محال است و محال است و محال.

بزرگترین حجاب قلب، جذبی است که مرتب از سوی مظاهر طبیعت از قبیل پول و ثروت و مقام و شهرت و خانه و اثاث البیت و امثالهم بر قلب می‌رسد و قلب را به شدت مجذوب نموده و در تحت جذب خود نگه داشته است، و قبلا گفتم که نتیجۀ جذب، حب است و اگر طبیعت، قلب را جذب خود کرده، و قلب مجذوب طبیعت شده، از سوی دیگر قلب هم حبّ طبیعت را دارد و طبیعت محبوب او گشته است.

قطع این ارتباط جذبی و حبّی بین قلب و طبیعت بسیار دشوار و نزدیک به محال است و خودش یک نوع معجزه است و جز با نیروی ولایت ممکن نیست، و بزرگترین کرامت اولیا همین قطع ارتباط جذبی و حبّی بین قلب و طبیعت است، به‌طوری که این بانو، دیگر پول را دوست نداشته باشد، جواهرات، مقام و شهرت و مسکن و مرکب را دوست نداشته باشد و بودن و نبودن این‌ها در زندگیش هیچ تفاوتی برای او نداشته باشد.

«ولی» برای این کار، جذبی قوی‌تر از جذب طبیعت را از سوی مراتب بالای ستون وجود انسان بر قلب او وارد می‌کند و قلب را برای یک لحظه بالا کشیده و در عوالم نوری وجود آدمی او را سیر می‌دهد و ناگاه برای قلب خاطرات عالم اطلاق و عالم اسماء و عوالم میثاق و ارواح قدسی و عقول نوری و انوار اسپهبدی را به یاد می‌آورد که در طی میلیاردها سال از آن عوالم نزول می‌کرد تا به طبیعت برسد، و چه عوالم زیبا و روح‌انگیز و دل‌انگیزی بودند و چه آرامشی در آن بهشت‌ها وجود داشت، و اینک در این مزبلۀ طبیعت افتاده و به طلا و جواهراتی که مشتی فلزاتند خوش است، و به خانه‌ای که مشتی خاک و گل است خوش است، و به میزی که تکه‌ای چوب است دلگرم است، و به جوانی و شادابی که در پی آن پیری و چروکیدگی پوست است خوش است.

آری قلب با یک لحظه چرخش و مشاهدۀ آن عوالم و مشاهدۀ خودش در این عالم طبیعت در یک التهاب و اضطراب شدید واقع می‌شود و ناگهان عشقی شدید به رفتن به سوی آن عوالم و ترک این عالم طبیعت در او پیدا می‌شود.

یادش آمد که در آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر
شادی و نصرت و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است
عمر در اوج فلک برده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را دیده به زیر پر خویش
حَیَوان را همه فرمانبر خویش
بارها آمده شادان ز سفر
بر رهش بسته فلک طاق ظفر
چشم بگشود و به هرجا نگریست
دید گردش اثری زین‌ها نیست
هرچه بود از همه سو خواری بود
نکبت و نفرت و بیماری بود

_________________________

و بانوی قلب در ورای همۀ آن عوالم نور و قدس و زیبایی و طهارت، ولیّ حق را می‌بیند که او را نگاه می‌کند و آرام به سوی او اشارت می‌کند که: «هین عزم سوی ما کن»:

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرد
از برق این زمرد هین دفع اژدها کن»

بسمک یا مُطلِق الأساری »

********************

«... تنها دارو برای درمان تمامی دردهای انسان که محصول ماندن انسان است در عالم طبیعت، خروج اوست از این عالم.

خصوصیات عالم طبیعت عبارتند از :

🔴 حد و مقدار (و لذا هر موجودی دارای جرم و حجم معینی است)،

🔴 تضاد (هر چیزی در طبیعت ضدی دارد که آن ضد می‌خواهد ضد خودش را از میان بردارد)،

🔴 غفلت (و برای همین است که یک لیوان پر از آب از آبی که در درون اوست خبر ندارد، و این مولکول از مولکول کنار خود بی‌خبر است)،

🔴 کثرت (و می‌بینیم که یک شی از اجزای متعدد و از اتم‌ها و مولکول‌های متعدد تشکیل شده است)،

و انسان‌هایی که عمرشان را در عالم طبیعت گذرانده‌اند، خوی طبیعت و ماده را می‌گیرند و انسان‌هایی هستند که همیشه با دیگران در تضادند، و تا متوجه چیزی می‌شوند، از تمام امور دیگرشان غافل می‌گردند، و فکر و خیال و کارهایشان متکثر است و نمی‌توانند آن‌ها را جمع کنند و حتی به اندازۀ دو رکعت نماز نمی‌توانند وجود خود را در وحدت نگه دارند.

این حاکم شدن خصوصیات طبیعت و ماده، یعنی تضاد و محدودیت و کثرت و غفلت، باعث فرسوده شدن روان انسان می‌گردد.
انسان از عالم اطلاق و لایتناهی آمده که یکسره علم و نور و وحدت و هوشیاری و صلح و انس و محبت می‌باشد و حالا در عالمی قرار گرفته که ذاتاً ظلمت است و محدودیت است و کثرت و تضاد و دشمنی وغفلت است و اگرچه انسان‌ها آن عوالم قبل را فراموش کرده‌اند، اما آثار آن عالم اطلاق و نور در فطرت آن‌ها وجود دارد و در آن‌ها تنفر از عالم ماده و عشق به عالم نور را ایجاد می‌کند و این است که گم‌شدۀ واقعی انسان‌ها اطلاق است و محبت و عشق و گرمی و انس و وحدت و هوشیاری، و این‌ها در عالم ماده محال است حاصل شوند.


این است که هرچه بشر می‌رود که مقام بالاتر پیدا کند یا مال فراوان‌تر یا شهرت بیشتر به‌دست آورد، ولی باز هم راضی نیست.


این همه جامعه‌شناسان و روانشناسان و سیاست‌مداران و مدیران و سایر دانشمندان می‌کوشند که جنگ را در بین کشورها از بین برده و صلح را مستقر سازند، ولی امکان‌پذیر نیست.

این همه می‌کوشند که انسان‌ها را به محبت و برادری و برابری دعوت کنند ولی نمی‌شود.

این همه روانشناسان می‌خواهند بشر را به آرامش برسانند ولی میسر نمی‌گردد.
اشتباه بزرگ این‌ها این است که می‌خواهند انسان را در همین زندان دنیا نگه داشته و او را به محبت و صلح و ایثار و آرامش دعوت کنند، و این محال است.

افرادی که حبس کشیده‌اند و به زندان رفته‌اند، مخصوصا زندانی طولانی مدت، این را به‌خوبی می‌دانند که ممکن است زندانیان به‌خاطر قوانین سخت زندان مجبور باشند آرامش خود را حفظ کنند، و در کنار یکدیگر به آرامی و بدون جنگ و اختلاف و نزاع به‌سر برند، یا عقلشان محاسبه می‌کند که شما اگر بخواهید مرتب در حال دعوا و نزاع و کشمکش باشید زندگی بر خودتان سخت می‌گذرد، اما همان محدود بودن و این‌که مجبور هستند در فضایی محدود و تنگ زندگی کنند روان آن‌ها را از درون می‌فرساید و آن‌ها را همواره دل‌تنگ و غصه‌دار می‌دارد و این فشارهای درونی روی هم جمع می‌شوند و ناگاه به صورت اختلافی شدید و نزاع و جدال بین دو نفر یا چند نفر و گاه به صورت شورش عمومی ظهور می‌کنند.

حالا ممکن است روانشناسان زندان و مسئولین تربیتی زندان همواره برای زندانیان جلساتی دایر کنند و برای آن‌ها از نحوۀ درست زیستن و رفتار صحیح و نگه داشتن آرامش در زندان صحبت کنند، اما آدم‌هایی که سال‌ها در آزادی می‌زیسته‌اند و با آزادی انس گرفته‌اند، حالا محیط محدود زندان آن‌ها را از درون می‌فرساید و عقده‌های روحی و ناهنجاری‌های روانی شدیدی در باطن آن‌ها ایجاد می‌کند که روان هر زندانی را مانند فنری ساخته که تحت فشار است و هر روز بر این فشار افزوده می‌شود و بالاخره این فنر دنبال فرصتی است که از تحت این فشار خود را خلاص سازد و چون آزاد شد ممکن است که به هرجایی اصابت نموده و چه خسارت‌ها بر خودش و دیگران وارد نماید ...»

بسمک یا طبیب القلوب

******************

«... انسان مادام که در طبیعت خود زندگی می‌کند بسیار سعی می‌کند که خود را به جایی برساند و به کسی یا چیزی متصل سازد که از این نقص وجودی خارج گردد و به کمالی برسد. انسان‌ها همیشه خسته و افسرده هستند. خسته از این‌که این همه تلاش کرده‌اند تا به یک اطلاق وجودی برسند و موفق نشده‌اند، و افسردگی هم در اثر همین است که انسان به چیزی که می‌خواهد نرسد.

آن‌چه انسان‌ها را خسته می‌کند و می‌فرساید حدّ است و مقدار و به تعبیر قرآن قَدَر: «إِنَّا کُلَّ شَیْ‌ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ» ما وجود هر چیزی را با اندازۀ خاص خلق نمودیم.

معلوم است که حد و اندازه درواقع همان حبس است و زندان. زیرا زندان جایی است که برای جسم انسان حد و مرز قرار می‌دهند.

این قَدَری که قرآن می‌فرماید همان حدّی است که روح در اثر جدا شدن و فاصله گرفتن از آن مقام اطلاقی و لاحدّی خویش، بدان مبتلا شده است و لذا معنی آیه این است که ما اصل و حقیقت هر موجودی را در زندان قَدَر قرار دادیم.


انسان چون از عالم اطلاق و لایتناهی آمده است لذا زندان را و حد را و قدَر را دوست ندارد. نه از زندانی که جسمش را محدود کرده خوشش می‌آید و نه قدَری که روحش را محدود و زندانی ساخته خوشایند اوست. اما اشتباه انسان‌ها این است که برای رهایی از قدَر و حد می‌خواهند بر مال خود بیفزایند و خود را از جهت مال به جایی برسانند که قابل شمارش نباشد و بی حد باشد. یا مقام خود را آن‌قدر بالا برند که هیچ‌کس مافوق آن‌ها نباشد. یا منزل خود را وسیع نمایند. ولی به خوبی می‌بینیم که این‌ها هیچ‌کدام انسان را راضی نمی‌کند و بلکه بعد از عمری کار و تلاش و فعالیت، خسته و افسرده می‌شوند... چرا؟
برای این‌که انسان می‌خواهد در عالم طبیعت و دنیا، خودش را مطلق و لایتناهی سازد. می‌خواهد با رسیدن به پول فراوان یا مقام بالا یا وسعت دادن به تجارتخانه و کارخانه و مزرعه‌اش خودش را مطلق سازد، و یا با دست یافتن به علوم بسیار درمورد طبیعت از قبیل زمین و آسمان و گیاهان و حیوانات، وجودش را توسعه دهد، ولی غافل از این‌که این امور، همه طبیعت هستند و طبیعت ذاتاً محدود است، و هرچه انسان خودش را با طبیعت بیشتر متصل کند، باز راضی نمی‌شود و بیشتر می‌خواهد. همۀ تضادی که بین انسان‌ها و حتی حیوانات وجود دارد، از دعوا و تضاد دو برادر بر سر ارث پدر تا جنگ امپراطوران تاریخ، همه و همه بر سر این بوده است که مقدار دنیا و طبیعت خود را گسترش بدهند و بیشتر کنند و از زندان قدَر درآمده و به مرتبۀ اطلاق و لایتناهی دست یابند، غافل از این‌که طبیعت و دنیا ذاتاً محدود است و چگونه می‌شود با رسیدن به محدود نامحدود شد؟
پس  راه چیست و بالاخره برای درمان بزرگترین درد بشر، چه راهی وجود دارد؟ و طبیب این درد کیست؟

____________________________


طبیب این درد انبیا هستند که گفتند تمام دردهای شما از قبیل خستگی روحی و افسردگی و اضطراب‌های روانی و تمام صفات زشت از قبیل حرص و طمع و کینه‌ورزی و انتقام‌کشی، و تمام افعال قبیح از قبیل جنگ‌افروزی و تجاوز به مال و جان یکدیگر، همه و همه محصول ماندن شما در زندان عالم طبیعت است ...»

هو الذی یُسَیِّرُکُم فی البرِّ و البحر»

*************************

«... در روایت آمده است که: «جَذبة من جَذَبات الحَقّ تَوازی عَمَلُ الثَّقَلَین.»

یعنی یک جذبه از جذباتی که از عالم حق بر قلب انسان وارد می‌شود با عمل جن و انس مساوی است.


بله ممکن است انسان ده‌ها سال «در دنیا» عبادت کند در حالی‌که در مرتبۀ طبیعتش متوقف است. اما این عبادت‌ها عقلانی هستند و به فرمان عقل جزئی –که فرمانروای مملکت وجود انسان است در زمانی‌که انسان در عالم طبیعت متوقف است- انجام می‌گیرند، و این عقل، بر مبنای محاسباتش که: اگر خدا را عبادت نکنی عذاب می‌شوی و اگر عبادت کنی به بهشت وارد می‌شوی، انسان را وادار به عبادت می‌کند.
اما به خوبی می‌بینیم که در قلب خود از این عبادات اکراه داریم. این‌ها همه برای این است که بانوی وجود انسان که قلب است در مرتبۀ طبیعت است و از سوی طبیعت بر او جذب وارد می‌گردد، و نتیجۀ جذب، محبت است و این بانو یعنی قلب، مجذوب و دل‌باختۀ طبیعت است.

وقتی یک سنگ آسمانی، سرگردان و بی‌هویت در فضا برای خودش این‌سو و آن‌سو می‌رود و از این‌که هزاران و میلیون‌ها سال به هر سویی گشته و به هیچ جا نرسیده، و از این همه سرگردانی و گمنامی و درجا زدن و متوقف بودن در حدّ وجود خود خسته شده، ناگهان در حوزۀ جاذبۀ زمین قرار می‌گیرد و از سوی زمین بر او جاذبه وارد می‌شود. این سنگ میلیون‌ها سال شاید این‌طرف و آن‌طرف می‌زده و کوشش می‌کرده که هرطور شده خودش را به مقصدی برساند و خود را به کره‌ای بزرگ و مهم ملحق نماید تا با رسیدن به او و فنای در او، شخصیتی جدید پیدا کند، و تبدیل به یک موجود باعظمت شود که از اعضای مهم کهکشان راه شیری است، و چون «این»، «او» شد و دوئیت و ثنویت از میان برخاست، حالا دیگر او یک سنگ سرگردان نیست و بی‌شخصیت و فاقد هویت نیست. بلکه او زمین است. تمامی اعضای کهکشان راه شیری او را می‌شناسند، و اکنون او زمین است که تنها سیاره‌ای است در این کهکشان که مورد عنایت خاص قرار گرفته و انوار اسم مبارک الحیّ و المحیی او را در تحت اشراقات خود قرار داده و او را مزیّن به زینت حیات نموده‌اند. بزرگترین مظاهر اسماء خداوندی که انبیا و اولیا و حکما و صالحین و محسنین و متقین باشند از این کره برخاسته‌اند و اکنون این سنگ در شخصیت جدیدی که گرفته، حشر دیگری هم دارد و در عالم دیگر صاحب حشری ممتاز از دیگر کرات است.


همۀ این برکات، زمانی عاید این سنگ می‌گردد که در حوزۀ جاذبۀ زمین قرار بگیرد و از سوی زمین بر او جاذبه‌ای وارد شود. ناگهان در اثر این جذب، فطرت خفته‌اش بیدار می‌گردد و خیلی چیزها را به یاد می‌آورد. آخر او خودش زمانی قسمتی از یک کرۀ بزرگ بود که متلاشی شده و اجزایش در فضا سرگردان شده‌اند. او ناگهان به یاد می‌آورد که روزگاری قسمتی از کره‌ای بزرگ و مهم بود و بعد به این فراق گرفتار شده، و اکنون شوقی در او ایجاد می‌شود به وصال و رسیدن به اصل خویش. اکنون این سنگ می‌فهمد که آن همه کوشش‌ها که میلیون‌ها سال می‌کرد تا بلکه خود را به جایی برساند بی‌فایده بوده و یک جذب، این همه برکات را در او ایجاد کرد ...»