🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

💠 بسم رب فاطمة 💠
****************
نشر آثار حضرت علامه ذوالفنون
آیت الحق
شیخ عبد الحمید مروجی سبزواری
شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی رحمة الله علیه
_____________________
به دست باد سپردم عنان راحله را
بدان امید که یابم نشان قافله را
وصال مجلس دریادلان میسر نیست
مگر به باره ی خون طی کنیم فاصله را
______________________
در حال حاضر این وبلاگ با هیچ کانالی در پیام رسانها در ارتباط نمی باشد.

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با موضوع «زندگینامه حضرت علامه مروجی :: ( قسمت هفتم ) مکتبخانه ی قرآنی» ثبت شده است

هو العلیم

*******

استاد در ادامه چنین مذکور داشته اند:
"اما در کوچه‌ای که خانه‌ی آن پیر در آن بود؛ مطلب جالبی وجود داشت و حال آن‌که در همان کوچه، خانه‌ای بود که در زمان آشنایی با آن پیر، من بیست سال داشتم، ۱۶ سال قبل از آن یعنی در ۴سالگی (۱۳۴۵)، من برای آموختن قرآن به آن خانه می‌رفتم. آری، وقتی وارد کوچه می‌شدی حدود ده متر که می‌رفتی، دالانی قدیمی و گلی وجود داشت بطول تقریبا ۱۵ متر وعرض ۱ متر و نیم و ارتفاع ۲ متر. در وسط این دالان دری بود که چون داخل می‌شدی وارد منزلی می‌شدی که حیاطی کوچک داشت و دو اتاق. و تمام آن اتاق ها از گل و خشت خام درست شده بود. در آن منزل، پیرمرد و پیرزنی زندگی می‌کردند که پیرزن، مکتب دار بود و حدود ۵۰-۴۰ شاگرد داشت که سن آن‌ها بین ۱۵-۱۰ سال بود و کوچکترین آن‌ها فقط من بودم که ۴ سال داشتم. هر روز صبح مادرم صبحانه‌ای را در دستمال می‌بست و به من می‌داد و قرآن عمّ جزء خود را بر می‌داشتم و ساعت ۸ صبح راهی می‌شدم. هر شاگردی زیر اندازی داشت که در میان حیاط پهن می‌کرد و روی آن می‌نشست. حیاطی که با خشت‌های چهارگوش فرش شده بود و هر روز صبح دختری که بزرگترین شاگردان بود و خلیفه بود، زودتر می‌آمد و جارو می‌زد و آب پاشی می‌کرد. گاهی هم دالان را آب پاشی می‌کرد و آن‌جا می نشستیم و هنوز بوی کاه‌گلی که از پاشیده شدن آب در فضا می‌پیچید از یاد نبردم.

ملّای ما همان پیرزن بود که به او بی‌بی می‌گفتیم و او به ما قرآن درس می‌داد.گاهی مردی از اقوام او به منزل آن‌ها می‌آمد و در وقت رفتن در میان دالان می‌نشست و برای ما روضه‌ای می‌خواند و می‌دیدم که رهگذرانی که از کنار کوچه می‌گذشتند به احترام روضه‌ی حضرت اباعبدالله می‌آمدند و در میان همان کوچه‌ی ده متری جلو دالان می‌نشستند و به دیوار تکیه می‌دادند و دست خود را به علامت حزن بر پیشانی می‌گذاشتند و روضه را گوش می‌دادند و می‌رفتند.

بی‌بی شوهری داشت که سیّدی بود که به او آقای میرزا می‌گفتیم. او داخل اتاق نشسته بود و هر شاگردی مقدار آیاتی که توسط بی‌بی به او تدریس می‌شد به‌طور کامل یاد می‌گرفت بی بی او را به نزد آقای میرزا می‌فرستاد تا بخواند و اگر آقای میرزا تایید می‌کرد به آن شاگرد می‌گفت که برو و به بی‌بی بگو که به تو درس جدید بدهد. وقتی درس تمام می‌شد بی‌بی برای این‌که نماز به ما یاد بدهد نماز جماعتی را تشکیل می‌داد و مرا که نماز را کاملاً بلد بودم مثل امام جماعت در جلو صف‌ها قرار می‌داد و به من می‌گفت که بلند و شمرده بخوان و به بچه ها می‌گفت هرچه او می‌گوید تکرار کنید و هر عملی که او انجام می‌دهد شما هم انجام دهید ..."