🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

💠 بسم رب فاطمة 💠
****************
نشر آثار حضرت علامه ذوالفنون
آیت الحق
شیخ عبد الحمید مروجی سبزواری
شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی رحمة الله علیه
_____________________
به دست باد سپردم عنان راحله را
بدان امید که یابم نشان قافله را
وصال مجلس دریادلان میسر نیست
مگر به باره ی خون طی کنیم فاصله را
______________________
در حال حاضر این وبلاگ با هیچ کانالی در پیام رسانها در ارتباط نمی باشد.

طبقه بندی موضوعی

هو الولیّ

*********

«... آن دو دوست من که به قم رفته بودند جاهای بسیار و نزد افراد متعددی رفتند. ولی خاطر جمع نبودند. تا این‌که به نزد استاد، علامه حسن‌زاده آملی رفته و قضیه را با ایشان درمیان گذاشتند.

آن‌ها به این نیّت رفته بودند که او خودش ما را به شاگردی بپذیرد. ولی ایشان گفته بود:

«من نمی‌توانم بپذیرم ولی شما به نزد آقای پهلوانی بروید، و اگر از در بیرونتان کرد از پنجره داخل شوید».

شیخ علی پهلوانی


ولیّ اعظمِ حضرت ولیّ‌ الله الاعظم، آدم دوران، انسان کلّی، عقل قدسی، نور اسپهبد، اَکمل وارثان علوم مهدوی، تارک ظلمات عالم طبیعت، سائر در منازل نوری عبودیّت، واصل به معدن عِزِّ ربوبیت، فانی در سلطان الوهیّت، باقی در اطلاق هوهوئیت، حضرت آیت الحق و الحقیقت، شیخ بی‌بدیل طریقت، ملا حسینقلی دوران، شیخ علی پهلوانی عَظّم‌الله‌ذکرهُ‌العزیز، عارفی وارسته بود در یکی از محله‌های قدیمی قم، و در منزلی قدیمی ساکن بود و مخارجش از شهریه‌ی بسیار مختصری که از حوزه می‌گرفت تأمین می‌شد.

گمنام بود و جز بعضی از اهل سلوک او را نمی‌شناختند، و آن‌ها هم که او را می‌شناختند همه اذعان و اعتراف داشتند که: «اما تو چیز دیگری».
آری او چیزی دیگر بود، و دُرّی بود که در صدفش پنهان بود. او آخرین بازمانده از سلسله‌ی فقهای عارف نجف بود، سلسله‌ای که در نزد اهل طریقیّت معروف شده است به سلسله‌ی شوشتریه. اگرچه رساله‌ای مفصل در مورد این سلسله و چگونگی پیدایش آن و اتصال این سلسله به امام معصوم نگاشته‌ام اما در این‌جا بی‌میل نیستم که مختصری از احوال این سلسله را بنگارم...»

_______________________________

«سید علی شوشتری، طلبه‌ای بود که در حوزه‌ی علمیه‌ی شوشتر تحصیلات مقدماتی خود را گذراند و برای ادامه‌ی تحصیلات عالیه راهی نجف اشرف شد.

در آن‌جا به درجه‌ی اجتهاد رسید و به مسقط الرأس خود، شوشتر برای رتق‌وفتق امور مردم بازگشت. روزی در یکی از قضاوت‌های خود دچار اشتباهی می‌شود و توسط مردی ناشناس که نیمه‌شب به خانه‌اش می‌آید متوجه اشتباهش می‌گردد. این ناشناس معروف است به ملاقلی جولا و تاریخ نسبت به نسب و شرح‌حال زندگی او ساکت است.

ملاقلی به او می‌گوید به نجف برو و در آن‌جا در قبرستان وادی‌السلام مرا ملاقات می‌کنی و من آن‌جا مسائلی را به تو می‌گویم.

شیخ مرتضی انصاری

سید به‌همراه خانواده‌اش برای بار دوم به نجف آمده و آن‌جا ساکن می‌شود و دستورالعمل‌هایی را از جولا می‌گیرد و جولا چنان‌که خودش قبلاً به سید گفته بود که من در فلان روز خواهم مُرد تو تغسیل و تکفین و تدفین مرا عهده‌دار شو، جولا می‌میرد و سید علی شوشتری دو شاگرد بزرگ در اخلاق و عرفان تربیت می‌کند که یکی شیخ مرتضی انصاری اعلی‌الله‌مقامه است که تحولی عظیم در علم اصول به‌وجود آورد و الحق که در دو قرن اخیر کسی به عظمت او در فقه و اصول نیامده است.

ملا حسینقلی همدانی

شاگرد دیگرش ملاحسینقلی همدانی بود که اگرچه او هم فقیهی بزرگ بود، اما شهرت او از جهت عرفان اوست و این سلسله از طریق ایشان ادامه ‌یافت و از زمان ملاقلی جولا تاکنون بزرگترین شخص شاخص در این سلسله ملاحسینقلی همدانی است. ملاحسینقلی در سلوک شاگردان بسیاری تربیت کرد که مرحوم میرزا جواد آقا ملکی از جمله‌‌ی شاگردان بنام اوست، ولی شاگرد بزرگی که سلسله از طریق او ادامه یافت سید احمد کربلایی تهرانی بود.

میرزا جواد آقا ملکی تبریزی

 

سید احمد را نیز شاگردی بود به نام سید علی قاضی رضوان ‌الله ‌تعالی ‌علیه که عموم مردم زمان ما، آن‌ها که آشنایی با شخصیت‌های عرفانی دارند، ایشان را به‌خوبی می‌شناسند و کتاب‌های متعددی نیز درمورد ایشان به رشته تحریر درآمده‌ است. سید علی قاضی اگرچه شاگردان بسیاری داشت اما آن‌که وارث مقام علمی و عملی ملاحسینقلی همدانی بود و این میراث را از قلب سید علی قاضی گرفت علامه‌ی بی‌بدیل، سید محمدحسین طباطبایی بود اسکنه الله تعالی فی اعلی مراتب جنانه.

در علم توحید در میان تمام اهل این سلسله از ایشان جامع‌تر و قوی‌تر کسی نیامده و این بنده‌ی حقیر نیز در هرجا به مشکلاتی در توحید برمی‌خوردم به روح پرفتوح ایشان متوسل می‌شدم و برایم حل می‌شد. عاقبت علامه طباطبایی این میراث عظیم را در قلب شیخ علی پهلوانی تنها شاگردش در سلوک و طریقت نهاد و این سلسله تا اینجا بدین‌طریق پیش آمد... »

ّ

بسمک یا ملجأ کل مطرود

*********************

«... دو سه سال قبل از سال ۶۱، چند روزی با عده‌ای از دوستان در تهران بودیم، و یکی از آن‌ها گفت شخصی صاحب‌دل و وارسته، ولی منزوی و تارک دنیا را می‌شناسم، آیا حاضرید نزد او برویم؟ من قبل از همه اعلام آمادگی کردم و ما را به خانه‌ی او برد.

پیرمردی بود در کسوت روحانیت و حدود یک ساعتی پیش او نشستیم، آرام و مهربان برایمان سخن گفت.

او سخن می‌گفت ولی من در صدد بودم که ببینم استادش کیست و آیا سلسله‌وار از امامی معصوم پیش آمده و به او رسیده یا این‌که از همان افرادی است که در اثر قلب‌های پاک و مصفا، خداوند عنایتی به آن‌ها نموده و صاحب بعضی از خلقیات احمدی شده‌اند.

آن‌چه را من به دنبالش بودم عارفی بود که به تعبیر حضرت استاد آیت‌الله حسن‌زاده آملی (أدام ‌الله ظلّه الشریف)، کتل پیموده باشد و مقامات طریقت را یکی پس از دیگری زیر نظر استادی پیموده و اسفار اربعه را طی کرده باشد، و این‌ها البته بسیار نایاب هستند و به آسانی به کسی رخ نمی‌نمایند، و به آسانی هم کسی را نمی‌پذیرند.

و الّا کم نیستند افرادی که به‌خاطر صفای قلبشان، از سوی حضرت خلیفة الله الأعظم امام زمان (عج) عنایتی به آن‌ها شده و صاحب قلبی سلیم و پاک و نورانی شده‌‌ و حتی صاحب کراماتی شده‌اند. ولی نه استادی داشته‌اند و نه سلسله‌ای که آن‌ها را به امام معصوم برساند و روحانیت و نورانیت امام معصوم (ع) از طریق اولیاء آن سلسله به او رسیده باشد.

آری صاحب قلب سلیم بودن مطلبی است، و قدرت دستگیری داشتن و شخص را از ظلمات طبیعت خویش خارج کردن و به نور رساندن مطلبی دیگر.

ولی در همان جلسه فهمیدم که او از این قسم دوم است و استادی نداشته و صرفاً فردی روشن‌ضمیر و با اخلاص است.

______________________

از آن واقعه دو سه سالی گذشت و سال ۶۱ که در تهران بودم خیلی دلم هوای او را می‌کرد که او را بیابم و اگر اجازه دهد گهگاهی نزدش بروم و بالاخره نشستن نزد این افراد، حتی اگر برای آدم حرفی هم نزنند ولی نفْسشان به‌طور ناخودآگاه بر روی نفْس انسان تأثیر می‌گذارد‌.

مگر مولای ما حضرت امام صادق (علیه السلام) به زراره نمی‌فرمود که تو همین‌طور که در مجلس ما نشسته‌ای، ولو این‌که هیچ سخنی بین من و تو رد و بدل نشود اما از من بر تو علومی افاضه می‌شود؟

عصرهای زیادی می‌شد که من به دنبال خانه‌ی او از مدرسه بیرون می‌شدم.

منزلش را دقیق نمی‌دانستم کجاست. چون من فقط یک‌بار رفته بودم آن هم شب هنگام، و علاوه بر این‌که من در حفظ آدرس بسیار ضعیف هستم و هم‌اکنون آن قسمت از سبزوار را که از سال‌های ۶۰ به بعد گسترش پیدا کرده درست بلد نیستم. آن قسمتی از سبزوار را خوب بلدم که در قدیم الایام بر گرد آن دیوار بوده و بسیار به دوستان گفته‌ام که زندگی من در دنیا یک زندگی سیاه‌و‌سفید است و رنگی نیست.

یعنی پایان زندگی من در دنیا حدود سال ۶۲ است که بزرگترین اتفاق زندگی من برایم افتاد و تا آن زمان اگرچه فیلم‌ها رنگی شده بودند و تلویزیون رنگی به بازار آمده بود، ولی فیلم‌های سیاه‌و‌سفید و تلویزیون‌های سیاه‌و‌سفید نیز بودند و با پایان یافتن عمر فیلم‌های سیاه‌و‌سفید، زندگی دنیای من هم تمام شد و این است که می‌گویم دنیای من یک دنیای سیاه‌و‌سفید است.

دنیای من همان دنیایی است که هنوز کوچه‌ها و خیابان‌هایش سنگ‌فرش بودند و در خیابان‌ها درشکه‌ها حرکت می‌کردند، خانه‌ها وسیع و خشت‌فرش بودند و در میان حیاط هر منزلی حوض آب و باغچه و درختانی بودند. همین الان که از مقابل آخرین بازمانده‌های این خانه‌ها عبور می‌کنم که دارند آن‌ها را خراب می‌کنند تا برج بسازند در مقابل این خانه‌ها می‌ایستم و مثل مادری که برای آخرین بار به فرزندش که می‌خواهد به سفری برود که هرگز بازگشتنی در آن نیست نگاه می‌کند، و چه در قلب این مادر می‌گذرد، به همان‌سان به آن خانه‌ها نگاه می‌کنم... بگذریم.


حدود خانه‌اش را می‌دانستم که در ابتدای خیابان ولیعصر است، در یکی از کوچه‌های سمت چپ، اما کدام کوچه؟ به هر کوچه‌ای سر می‌کشیدم تا بلکه نشانه‌ای آشنا از آن منزل پیدا کنم، ولی نشد و نشد...»

_________________________________

«... عاقبت مهرماه سال ۶۲ از تهران عازم قم شدم و در مدرسه‌ای سکنی گرفتم و درس و بحث‌هایم را شروع کردم. اما دو تن از دوستان بودند که ما باهم در سال ۶۱ از سبزوار خارج شدیم و آن‌ها همان سال به قم رفتند و من به تهران.

آن‌ها نیز به دنبال استادی در سلوک بودند و لذا ما هر سه در این جهت یک انگیزه‌ی واحد داشتیم. به آن‌ها گفتم شما در قم به دنبال باشید تا کسی را پیدا کنید ولی مواظب این باشید کسی را که می‌یابید از همه‌ی جهات خاطرتان نسبت به او جمع باشد. بالاخره انسان می‌خواهد روحش را به او بسپارد انسان می‌خواهد زندگی دنیا و آخرتش را به او بسپارد و جسم و عقل و روح و همه‌ی وجودش را به او بسپارد. سعادت و شقاوتش را در اختیار او نهد، و این راه هم راهی است که مدّعیان کاذب، در آن بسیارند و در عرفان مشایخ مدعی و صحبت از چنین مشایخی فراوان است. مخصوصاً که در این راه تسلیم و متابعت بی‌قیدوشرط، شرط است و همین‌که رای و عقیده و نظر خودت را بخواهی درمیان آوری و بگویی به عقیده‌ی من چنین و به نظر من چنان، طرد می‌شوی، و چه بسا که شیخ از لحاظ جسمی تو را طرد نکند و به تو نگوید از پیش من برو، اما همین‌که از قلبش بیرون رفتی و محبت تو را از قلبش بیرون برد دیگر کار تمام است و چه بسا که شیخ تا آخر کار این مطلب را هم ابراز نکند که تو از قلب من طرد شده هستی و از چشم من افتاده‌ای، و لذا همیشه با تو به خوبی و خوشی رفتار کند، و بزرگترین مشکل، و جانکاه‌ترین رنج برای سالک همین است که اگرچه شیخ با من بسیار با مهربانی و عطوفت رفتار می‌کند اما در قلبش نسبت به من چه می‌گذرد؟! ...»

هو الطالب و المطلوب

****************

«... تا اینکه دست تقدیر الهی در سال ۶۱ مرا از سبزوار بیرون کشید و برای تحصیل در حوزه از این شهر خارج شدم و به دلایلی ابتدا به تهران و حوزه‌ی علمیه‌ی چیذر تجریش رفتم و یک سال در آنجا ماندم و در مهرماه ۶۲ عاقبت به قم مقدسه رفتم و بزرگترین انگیزه‌ی من از رفتن به قم دست یافتن به حکمت علمی و عملی بود، و دست یافتن به اساتیدی که بتوانم نزد آن‌ها فلسفه‌ی الهی و عرفان نظری را بخوانم، و دیگر، دست یافتن به استادی و پیری که حاضر شود مرا به شاگردی بپذیرد و درِ خانه‌اش را به رویم بگشاید و مرا به خود راه دهد و قلب مرا از سیاه‌چال ظلمانی طبیعت وجودم خارج نموده و آن را به مراتب نوری وجودم عروج دهد.

بسیار سرگشته بودم، چه در سبزوار و یا تهران و اکنون هم که به قم آمده بودم، روحم دچار آوارگی و سرگشتگی عجیبی بود. با آنکه سن من در آن زمان‌ها حدود نوزده یا بیست و بیست‌و‌یک بیشتر نبود اما هیچ دلخوشی نداشتم.

هم‌سن‌وسال‌های من عصرها که می‌شد در خیابان‌ها و پارک‌ها پرسه می‌زدند و یا به مسافرت می‌رفتند ولی من اصلاً دل و دماغ همراهی با آن‌ها را نداشتم و اصلا با آن‌ها رفت‌وآمد نمی‌کردم.

تنها بودم و تنها.

بیشتر، عصرها و دم غروب که می‌شد در خیابان‌های خلوت به‌ تنهایی پرسه می‌زدم و مثل آدمی که بزرگترین چیز زندگیش را گم کرده و از یافتن آن مأیوس شده، بی‌هدف پرسه می‌زدم و با خود می‌اندیشیدم که آیا کسی هست که این گمشده‌ی مرا دوباره به من برگرداند؟

آنچه را گم کرده بودم در واقع «خودِ» من بود و احساس می‌کردم در یک «خود» کاذب و کاغذی یا پوشالی زندگی می‌کنم و این «خود»، آن «خود» واقعی من نیست.

آن «خود»ی که بنابر فرموده‌ی قرآن: «و أشهدهم علی أنفسهم الستُ بربکم» هرگاه به آن «خود» و آن «من» نگاه می‌کنم رب خودم را ببینم، و «خود» را رب ببینم.

آن «خود» یک «خود» جوهری و نوری و حقیقی و ربوبی و الوهی است، و آن «خود» کجا و این «خود»ی که الان در آن زندگی می‌کنم کجا؟ خودی با یک مشت علایق حیوانی که اگر کوچک‌ترین خللی در آب و غذا و خوابش پیش آید مریض می‌شود و از اِستوا و اعتدال وجودی خارج می‌گردد من این خود را و این من را نمی‌خواهم.

آن خود را و آن من را می‌خواهم و می‌دانم که آن خود در جایی و در زاویه‌ای از همین خود گم شده و آن خود جوهری در جایی و در زاویه‌ای از این خود عَرَضی گم شده، و گوهری در میان بیابانی پر ظلمت، در گوشه‌ای نهان گردیده، و به دنبال خضری بودم که در این ظلمات، بلدِ راه من باشد و دست مرا بگیرد و مرا به آن گوهر برساند.

به دنبال ابراهیمی بودم که تبری بردارد و این خودی که اگرچه از جنس پوشال بود ولی از بس که دنیا در آن نفوذ کرده هم‌اکنون از سنگ سخت‌تر شده -مانند پوشال‌هایی که در کولرهای آبی تعبیه شده و اگر چند سالی عوض نشوند املاح آب‌هایی که به درون آن‌ها می‌ریزند آن‌ها را سخت و همچون سنگ می‌کنند- این ابراهیم با آن تبر خود، این من را بشکند و آن «خود» حقیقی و آن منِ جوهری را آزاد نماید ...»

__________________________

«... گفتم که سال ۶۱ را در تهران و در حوزه‌ی علمیه‌ی چیذر گذراندم.

چیذر از روستاهای قدیم تهران بوده که البته با روستاهای هم‌جوارش مثل قیطریه از زمان پهلوی دوم در اثر گسترش تهران، به شهر متصل شده بودند و نزدیک تجریش قرار داشتند.

اما در آن زمان، یعنی چهل سال قبل هنوز باغ‌ها و کوچه باغ‌هایی بودند دست نخورده که همان ترکیب نخست خویش در زمان قاجاریه را حفظ کرده بودند.

غروب‌ها در این کوچه‌ها قدم می‌زدم و سعی می‌کردم به یاد آورم وضعیت آن محل را در حالی‌که در حدود یکصد‌و‌پنجاه سال پیش به صورت روستایی بود. درخت‌هایی بلند از میان باغ‌های دو طرف کوچه سر به هم آورده بودند و چنین برایم کشف می‌شد که در میان اسماءالله دارم قدم می‌زنم، و آن‌قدر حواسم را جمع می‌کردم که با عبور از میان دیوارها و درخت‌ها و خانه‌های قدیمی با شیروانی‌هایی کهنه و رنگ‌و‌رو رفته، کلاغ‌ها و صدای آن‌ها در غروب‌های زمستان، و اگر برفی باریده بود یا نم‌نم بارانی می‌آمد، و آخرین رهگذرهایی که به عزم رفتن به خانه نان یا چیز دیگر در دست داشتند، که این‌ها برایم به صورت باطن و حقیقتشان که اسماءالله باشد تجلی می‌کردند، بتوانم باطن باطنشان را که «هو» است پیدا کنم.

آری چه بسیار غروب‌ها که از درس‌های رسمی و کسبی خسته می‌شدم ،که این درس‌ها را باید از کتاب و استاد بیاموزی و با عقل جزئی خود آن‌ها را فرا بگیری، در میان این محله‌های قدیمی و این کوچه‌هایی که تمدن و تجدد آن‌ها را فراموش کرده است و هنوز غول‌های آهنین بیل‌های مکانیکی به جان آن‌ها نیفتاده‌اند، به دنبال علمی دیگر به راه می‌افتادم که استاد آن اولیاء خداست و کلاس درس آن‌ها، همین آیات آفاقی هستند و فراگیری آن با قلب است که کدبانوی وجود انسان است، نه با عقل جزئی که کدخدای وجود آدمی است.
هرچند به ولیّی از اولیای خدا دست پیدا نکرده بودم اما یقین داشتم که به او دست پیدا خواهم کرد. زیرا همین کشش‌ها و جذبه‌ها و سوز و گدازها که شبانه‌روز مرا رها نمی‌کردند، و همین که قلبم در فضاهای خاصی که قرار می‌گرفت باز می‌شد و حقایقی بر آن اشراق می‌گردید، همین نشانه‌ی آن بود که در حوزه‌ی جذب و مغناطیس و روحانیت ولیّی از اولیای حق قرار گرفته‌ام و اوست که مدام دارد مرا به سوی خودش می‌کشد و چنین مرا بی‌تاب و دربه‌در و درمانده کرده است. اما دریغ که هنوز به جسمانیت او دسترسی نداشتم و این چیزی بود که به شدت مرا آزار می‌داد و این طرف و آن طرف می‌کشاند ...»


دریافت
مدت زمان: 2 دقیقه 5 ثانیه

کلیپ تصویری

حضرت علامه مروجی سبزواری

با عنوان:

یک قدم به درون قرآن

بسمک یا أنیس النفوس

*******************

"... مادام که در سبزوار بودم این ملاقات‌ها بین من و آن پیر در جریان بود و هر دو به یکدیگر وابستگی عجیبی پیدا کرده بودیم.

من آنجا به غربت مولایمان امیرالمومنین (سلام الله علیه و علی اولاده) پی بردم که دست برسینه می‌گذاشت و می‌فرمود: در اینجا علم فراوانی جمع شده است ولی افسوس کسی را نمی‌یابم که این علوم را به او منتقل نمایم.
آری این دردی بس طاقت فرساست که چشمه‌ای، آب خوش‌گوار و حیات‌بخش دارد ولی کسی نیست که از آب این چشمه بنوشد.

یکی از علائم جاهلیت همین است که خود مولا در ترسیم جامعه‌ای که در جاهلیت به سر می‌برد چنین می‌فرماید: "... عالِمُها مُلجَم و جاهِلُها مُکلَم".

« عالِم در آنجا لجام بر دهانش خورده و امکان گفتن و نشر حکمت‌های قرآنی و حقایق برهانی و معارف عرفانی را ندارد.»

_______________________

حتّی زمانی که می‌فرمود:" سَلونی قَبلَ اَن تَفقِدونی"، از او می‌پرسیدند که تعداد موهای سر من چند تاست.

_________________________


ای عزیز، گمان نکنی که اگر مولا امروز در میان ما می‌بود و ندای سلونی را در می‌انداخت، در دنیای ما، امروزه مردم متمدن شده و از او چنین سؤال‌های مضحکی را نمی پرسند. خیر، سنخ سؤال‌ها همین است ولی بجای پرسش از تعداد موهای سر، از راز و رمزهای مولکول‌های ژنتیکی از او می‌پرسیدند و از این قسم سوال‌ها.


اما مولا می‌گوید قبل از اینکه از میان شما بروم، از من بپرسید، که من به راه‌های آسمان از راه‌های زمین آگاه‌ترم.

یعنی من کیفیت سیر اَنفسی و قلبی تو را بلدم و می‌توانم قلب تو را از زمین وجود تو که طبیعت توست، عروج دهم و آن را در آسمان‌های وجود تو به سیر وادارم، و قلبت را وارد آسمان عقل قدسی تو، سپس آسمان روح قدسی تو، و سپس سرّ تو، و خفیّ تو و اخفای تو نمایم، و پله پله تا ملاقات خدا تو را بالا برم.

_______________________

این است که مولا مردم را بر سه دسته تقسیم می‌نماید:

🔴 عالم ربّانی،

🔴 متعلّم علی سبیل النجاة،

🔴 و همج الرعاع.

مردم یا عالمی هستند که می توانند با سیر دادن قلب دیگران آنان را به ربّشان برسانند،

یا متعلّمانی هستند که در فراق از ربّشان می سوزند و مشتاق ملاقات او هستند و تنها آرزویشان در زندگی این است که خود را از ظلمات طبیعت و وحشتکده‌ی حیوانیت، که مردم بدان خو گرفته اند و از آن لذت می‌برند، نجات داده و این عالَم را ترک گفته و به سوی ربّشان و ملاقات ربّشان در آسمان‌های نور رهسپار شوند. این است که روز و شب ندارند و مدام در سوز و گدازند و دربه‌در به دنبال عالم ربّانی.


این دو گروه بسیار اقلّ و قلیل اند و بسیار گمنام و ناپیدا،

و این که امام علی (ع) فرمود:

"المومن کالکبریت الاحمر"،

«مؤمن مانند کبریت احمر است،»

آیا تو هرگز کبریت احمر را دیده ای؟


همین‌ها هستند که از شدت کمیابی و نایابی مثل کبریت احمر می‌باشند.

بقیه‌ی مردم از این دو گروه گذشته ، همج الرعاع هستند.

(برای فهمیدن معنی همج الرعاع به حکمت ۱۴۷ نهج البلاغه مراجعه کنید).

و اگر سیّد این همه مشتاق من بود که علی‌رغم اختلاف سنّی زیاد نه تنها باب منزلش را بر رویم می گشود، بلکه ابواب اسرار قلبش را نیز بر من گشوده بود، شاید به همین دلیل بود که می‌دید در میان سیصد هزار مردم سبزوار یک نفر به طلب اسرار و گدایی معرفت به در خانه‌ی او می‌آید، و هنوز معلوم می‌شود که این شهر، اگر چه در ظاهر مرده به نظر می‌آید و هیچ علائم حیاتی در او نیست امّا نبض این شهر هر چندگاه یک بار به طور بسیارضعیف می‌زند، و قلب این دارالمومنین در فواصلی طولانی تپشی خفیف دارد...


(دوستان برای ملاحظه‌ی اصل خطبه، به نهج البلاغه‌ی فیض الاسلام، حکمت ۱۳۹ مراجعه فرمایند).

____________________________

... بله منابر فراوانی وجود دارد و جلسات درسی بسیاری در حوزه‌ها و دانشگاه‌ها برگزار می‌شود که در آن‌ها معرفت، به مردم می‌آموزند اما چند نفر از این گویندگان و اساتید، عالم ربّانی هستند و خودشان در پناه یک ولیّ خدا، قلبشان را که جوهر سیّال وجودشان است، در مراتب جواهر ثابت وجودشان به حرکت درآورده و از چاه طبیعت و ظلمت‌کده‌ی حیوانیت خارج ساخته و آن را در مراتب جواهر ثابت وجودشان، یعنی در مراتب عقل قدسی، روح قدسی، سرّ، خفی و اخفای خود سیر داده تا به ملاقات ربّشان رسیده و مصداق آیه‌ی " یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّکَ کادِحٌ إِلی رَبِّکَ کَدْحاً فَملاقیه" شده و فنای در ربّ شده اند و از دریای بی پایان وجود ربّ، چه بسیار دراری حکمت و لئالی معرفت صید کرده اند، و سپس با فرمان الهی دوباره به میان خلق برگشته و ندا در انداخته‌اند که:

چه کسی طالب ربّ است؟ چه کسی طالب ملاقات ربّ است؟ اگر کسی هست، من معارفی را با خود آورده‌ام که اگر در جان کسی بنشیند همین معارف اولاً عشق به ربّ را در قلب او ایجاد کرده، و ثانیاً همین عشق، بُراقی می‌شود که او را تا ملاقات ربّش پیش می‌برد.

این معارف از جنس معارفی که در زمین پیدا می‌کنی نیستند.

معارفی که به طور رایج و عمومی عرضه می‌شوند بوی خاک می‌‌دهند. آغشته به عنصر ظلمت هستند، و به هیچ وجه تو را اندک تکانی هم نمی‌دهند. اما من این معارف را از دریای وجود اطلاقی آورده‌ام. خودم با هزاران زحمت و رنج، شهرها و دیارها را پشت سر گذاشته و بیابان‌ها را طی کرده و از تپه‌ها و کوه‌ها عبور کرده و به بلندترین قله‌ی عالم که قله‌ی قاف باشد رسیده‌ام و حضرت عنقاء مُغرب را دیده‌ام و از خود او این معارف را گرفته‌ام و سپس خودِ او، مرا سفیر خود ساخته و به میان شما فرستاده و از من عهد گرفته، معارفی را که از اینجا و از خود من آموخته‌ای و به میان مردم می‌بری، به نااهلان نسپاری. به کسانی که این گوهرهای معرفت را از تو بگیرند ‌و بخواهند آن‌ها را دست مایه‌ی تجارت خود سازند و منبرها یا کلاس درس‌ها را تجارت خانه‌ی خود قرار دهند و با این گوهرها به تجارت ،پردازند عرضه نکنی. بلکه متعلّمین علی سبیل النجاة را بیابی. آن‌ها که از زندگی در گندزار دنیا به ستوه آمده‌اند و همواره به دنبال راهی هستند برای خروج از این گندزار، و در عشقشان می‌سوزند و کار شبانه‌روز آن‌ها اشک است و آه. قلب‌های آن‌ها پر از آتش اشتیاق است و چشم‌هایشان پر از اشک، و دهان‌هاشان پر آه. آن‌ها را پیدا کن و این معارف را به آن‌ها بسپار تا این معارف در قلب آن‌ها رسوخ کرده و بُراقی برایشان باشد و آن‌ها را در سیر به سوی من یاری رساند،

*چه شوقی به ملاقات آن‌ها دارم...!*‌‌‌


"آه ... آه شوقاً الی رؤیتهم!"

هو اللطیف

***********

اما این که آن پیر که بود که شیخ ما را چنین مفتون خود ساخته بود حضرت شیخ چنین می‌نویسد:

"در سال چهارم دبیرستان، دبیری داشتم به نام آقای حسن عارفی که بعد از فارغ‌التحصیلی از دبیرستان که مصادف با وقوع انقلاب اسلامی در ایران نیز بود، با او دوستی صمیمانه‌ای پیدا کردم. او مردی بود بسیار دانا و با مطالعات وسیع که بسیاری از آیات قرآن و اشعار جناب ملّا را نیز از حفظ داشت. او رشته‌اش ادبیات فارسی بود و با کثیری از بزرگان شعر و ادب فارسی که شهرت بین‌المللی داشتند آشنا و دوست بود و با آنها مراودات بسیار داشت، و در جلسات عمومی و خصوصی آنها که در شهرهای مختلف ایران برگزار می‌شد از او دعوت به عمل می‌آوردند. او تمام خاندان‌های اعیان و اصیل سبزوار را می‌شناخت و با آنها مراودت داشت. روزی از او در مورد آن پیر سؤال کردم و او برایم توضیح داد که: او سید عبدالغفور واصلی است، و اگرچه از لحاظ قد و قامت، کوتاه و نحیف و لاغر است، ولی از لحاظ روحی دریایی است که هرچه در آن شنا کنی به ساحل آن نمی‌رسی".


استاد در ادامه چنین می‌نویسد:

"او را هیچ کس در سبزوار به درستی نشناخت و شاید به اندازه‌ی من کسی به عوالم درونی او واقف نشد. او تنها زیست و در جریان سلوکش نیز تنها بود و تنها از این جهان به جهان دیگر رحلت نمود. در مجلس ختمش نیز عده‌ای بسیار قلیل شرکت داشتند."


به هر حال آن روزی که من باب آشنایی را با او باز کردم روز بعد، دیگر به منزل حاج آقا فخر نرفتم، بلکه طرف عصر به منزل خودش رفتم و در حالی‌که هنوز کمی بیم و ترس در دلم بود، دق‌الباب نمودم.

دختری در را گشود و گفتم حاج‌آقا تشریف دارند؟ گفت بله، و در حالی که با نگاهی خاص مرا ورانداز می‌کرد که شاید معنی نگاهش این بود که این بچه با پدربزرگ من چه کار دارد، رفت و سید را خبر نمود.

سید آمد و مرا دید و احوالپرسی نمود.

گفتم برای سؤالی آمده‌ام.

گفت بپرس.

مسئله‌ای عرفانی را پرسیدم.

او شروع به جواب نمود و این دیدار در جلوی در منزل او حدود دو ساعت طول کشید.

من سراپا خجالت شده بودم که پیرمردی به‌خاطر من دو ساعت است که سرپا ایستاده و به سؤال من ناقابل پاسخ می‌دهد.

__________________________


آن روز گذشت، دو سه روز و شاید یک هفته خودم را با چه فشاری نگه داشتم که به در خانه‌اش نروم تا این که نتوانستم تحمل کنم و حدود ساعت چهارِ بعدازظهری تابستانی به در خانه‌اش رفتم.

در خانه را گشود و تا چشمش به من افتاد به‌سرعت گفت بیا داخل..."

"... در خانه را گشود و تا چشمش به من افتاد به سرعت گفت بیا داخل. مرا وارد منزلش نمود. منزلی قدیمی بود، از حیاطش گذشتیم و وارد ساختمان شدیم، از پله‌ها بالا رفته و به طبقه ی بالا رسیدیم. ناگهان با صحنه ای شگفت آور مواجه شدم. آن طبقه تشکیل شده بود از راهروی به طول حدود ده متر و دو اتاق بزرگ بیست متری در دو طرف آن که تمام اطراف این راهرو و اتاق‌ها پر از قفسه‌های کتاب بود و انسان را بهتی همراه با وحشت فرا می‌گرفت، و ای عجب که تمام این چند هزار جلد کتاب را خوانده بود به طوری‌که یک چشمش را از دست داده و مصنوعی بود.
در میان راهرو میزی قرار داشت و دو صندلی در دو طرفش نهاده بود، مرا روی صندلی نشاند و دو فنجان به همراه یک قوری چای آورد و خودش هم نشست برای خودش و من چای ریخت و شروع به صحبت کرد. او همچون دریایی شده بود و سخنان و حکمت‌هایی که بیان می‌کرد همچون امواجی بودند که از این دریا برمی‌خاستند و بر ساحل قلبم فرو می‌نشستند.
اگر بخواهم تصویری از خودم در آن لحظات به دست دهم بهتر از این بیت حضرت لسان‌الغیب نیست که:


ساقی سیم ساق من گر همه درد می‌دهد
کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی‌کند

آری، جام فقط یک عضو دارد و آن دهان است و چون ساقی شراب در جام می‌ریزد تمامی جام، دهان است تا شراب را به تمامی در خود بگیرد. من هم در آن لحظات تمامی اعضایم دهانی شده بود تا ذره‌ای از شراب‌های حکمت که بر من فرو می‌ریخت ضایع نشود. چون سخنانش تمام شد و من از آن فضا بیرون آمدم دیدم حدود چهار ساعت گذشته و با توجه به عصرهای بلند تابستان، اگر ساعت سه آمده بودم الان نزدیک اذان مغرب است".

____________________________

"چه بسیار روزها که طرف بعدازظهر مدام در میان کوچه‌ی آن‌ها پرسه می‌زدم تا وضعیت مساعدی پیش آید و من به نزد او بروم.

حتی یک بار زمستان بود و یک ساعت از مغرب گذشته بود که همسرش از منزل بیرون رفت و متوجه شدم که منزل آن‌ها خالی است سراسیمه به سوی منزلش رفتم و دق‌الباب نمودم.

خودش در را گشود و تا چشمش به من افتاد مرا به داخل دعوت کرد و در اتاق کرسی زده بودند و مرا تعارف کرد که بنشینم و خودش هم چای آورد و نشست و در آن شب طولانی زمستان برایم سخن گفت و گویی از دهانش لئالی* حکمت و دُراری* معرفت می‌ریخت و باز هم تمام اعضای من شده بود یک عضو واحد و آن عضو واحد گوش بود. وقتی خارج شدم آنقدر مشعوف و خوشحال بودم که گویی بر روی ابرها راه می‌رفتم. برای اولین بار بود که داشتم لذت معرفت را می‌چشیدم و از زمان آشنایی با او بود که فهمیدم معارف توحیدی چقدر لذت‌بخش هستند.
در همان حال خوشحال بودم که هم‌اکنون خداوند در این شهر به من این توفیق را داد که این باب حکمت و معرفت بر روی من باز شود و چنین معارف نابی نصیب من گردد، و الان سایر جوان‌های بیست ساله در این شهر چه می‌کنند و حتی همان‌هایی که مذهبی هستند، اگر در مساجد هستند در کدام مسجد چنین معارفی برای آن‌ها تبیین می‌شود،

و اینجاست که به سخن استادم حضرت آیت‌الله حسن‌زاده آملی می‌رسم که می‌فرمود:

"نود درصد منبرهای کشور ما باید تعطیل شوند".

و البته ایشان بسیار خوش‌بینانه به منابر جامعه‌ی ما نظر کرده است".

*************************

* لئالی = جمع لؤلؤ

* دراری = جمع دُرّ

مرحوم حاج سید فخر الدین افقهی معروف به حاج آقا فخر در سبزوار

هو الحکیم

********


استاد می‌نویسد: "روز سوم که به شوق دیدار با او رفتم، چون مجلس تمام شد و هرکس به دنبال کار خود رفت، نمی‌دانم چطور شد که ناگاه احساس کردم فضای وجودم و فضای اطرافم کاملا باز شده است و دیگر آن ترس و واهمه را از او ندارم. لذا چون از منزل عالِم بزرگوار شهرمان بیرون آمد، عزم جزم کردم که به نزدش بروم و سر سخن را با او باز کنم.

گام‌هایم را استوار نموده و پیش رفتم و چون در کنارش قرار گرفتم سلام گفتم.

او پاسخ داد و گفتم: اجازه هست سوالی از شما بپرسم؟

پیر رخصت داد.

گفتم در ماجرایی که چند روز پیش فرزند آقا آن را تعریف کرد مبنی بر ذکری که از استادش گرفته بود چه نکته‌ای وجود داشت؟

گفت: پسرم! مگر متوجه نشدی که شیخ‌اش ۴ سال او را معطّل نموده تا آخر، ذکری به او داد.
از این که دیدم جوابم را به راحتی داد و اصلاً مسئله سن و سال مرا نادیده گرفت هم خوشحال بودم و هم متعجب. لذا خواستم صحبت قطع نشود و گفتم: مگر برای اینکه مرید از شیخ اش ذکری بگیرد گذشت زمان لازم است؟

گفت: « بله پسرم! تا استعداد مرید برای پذیرفتن ذکر به فعلیت نرسد، ذکر قلب او را تخریب می کند. زیرا ذکری که شیخ و ولیّ خدا به انسان می دهد یک حقیقت حیّ و زنده است و قلبی که آمادگی نداشته باشد، این ذکر، آن را ویران می سازد. این است که شیخ قلب او را در این ۴ سال به‌طور پنهانی و در باطن آماده ساخته، تا مستعد پذیرفتن این مهمان، زفت و سمین گردد...»

********************

زفت و سمین= فربه و تنومند

هو العلیم

*******

استاد در ادامه چنین مذکور داشته اند:
"اما در کوچه‌ای که خانه‌ی آن پیر در آن بود؛ مطلب جالبی وجود داشت و حال آن‌که در همان کوچه، خانه‌ای بود که در زمان آشنایی با آن پیر، من بیست سال داشتم، ۱۶ سال قبل از آن یعنی در ۴سالگی (۱۳۴۵)، من برای آموختن قرآن به آن خانه می‌رفتم. آری، وقتی وارد کوچه می‌شدی حدود ده متر که می‌رفتی، دالانی قدیمی و گلی وجود داشت بطول تقریبا ۱۵ متر وعرض ۱ متر و نیم و ارتفاع ۲ متر. در وسط این دالان دری بود که چون داخل می‌شدی وارد منزلی می‌شدی که حیاطی کوچک داشت و دو اتاق. و تمام آن اتاق ها از گل و خشت خام درست شده بود. در آن منزل، پیرمرد و پیرزنی زندگی می‌کردند که پیرزن، مکتب دار بود و حدود ۵۰-۴۰ شاگرد داشت که سن آن‌ها بین ۱۵-۱۰ سال بود و کوچکترین آن‌ها فقط من بودم که ۴ سال داشتم. هر روز صبح مادرم صبحانه‌ای را در دستمال می‌بست و به من می‌داد و قرآن عمّ جزء خود را بر می‌داشتم و ساعت ۸ صبح راهی می‌شدم. هر شاگردی زیر اندازی داشت که در میان حیاط پهن می‌کرد و روی آن می‌نشست. حیاطی که با خشت‌های چهارگوش فرش شده بود و هر روز صبح دختری که بزرگترین شاگردان بود و خلیفه بود، زودتر می‌آمد و جارو می‌زد و آب پاشی می‌کرد. گاهی هم دالان را آب پاشی می‌کرد و آن‌جا می نشستیم و هنوز بوی کاه‌گلی که از پاشیده شدن آب در فضا می‌پیچید از یاد نبردم.

ملّای ما همان پیرزن بود که به او بی‌بی می‌گفتیم و او به ما قرآن درس می‌داد.گاهی مردی از اقوام او به منزل آن‌ها می‌آمد و در وقت رفتن در میان دالان می‌نشست و برای ما روضه‌ای می‌خواند و می‌دیدم که رهگذرانی که از کنار کوچه می‌گذشتند به احترام روضه‌ی حضرت اباعبدالله می‌آمدند و در میان همان کوچه‌ی ده متری جلو دالان می‌نشستند و به دیوار تکیه می‌دادند و دست خود را به علامت حزن بر پیشانی می‌گذاشتند و روضه را گوش می‌دادند و می‌رفتند.

بی‌بی شوهری داشت که سیّدی بود که به او آقای میرزا می‌گفتیم. او داخل اتاق نشسته بود و هر شاگردی مقدار آیاتی که توسط بی‌بی به او تدریس می‌شد به‌طور کامل یاد می‌گرفت بی بی او را به نزد آقای میرزا می‌فرستاد تا بخواند و اگر آقای میرزا تایید می‌کرد به آن شاگرد می‌گفت که برو و به بی‌بی بگو که به تو درس جدید بدهد. وقتی درس تمام می‌شد بی‌بی برای این‌که نماز به ما یاد بدهد نماز جماعتی را تشکیل می‌داد و مرا که نماز را کاملاً بلد بودم مثل امام جماعت در جلو صف‌ها قرار می‌داد و به من می‌گفت که بلند و شمرده بخوان و به بچه ها می‌گفت هرچه او می‌گوید تکرار کنید و هر عملی که او انجام می‌دهد شما هم انجام دهید ..."

هو العزیز

**********

آری عقل که همان کدخدا و مرد وجودم بود، به خاطر این‌که طبیعت مرد، سخت است، لذا تشعشعات اسم 'العزیز' را که از سوی او بر وجودم وارد می‌شد احساس نمی‌کرد. بلی خاصیت این اسم این است که در هر کس حضور داشته باشد دیگران را از نزدیک شدن به او برحذر می‌دارد و به خاطر همین اسم در ذات خداست که خداوند، تمامی موجودات را دورباش می‌دهد که: "و یحذرکم الله نفسه" خداوند شما را از نزدیک شدن به خودش برحذر می‌دارد.
این اسم در اولیا هم شدت دارد و لذا دیگران را دورباش می‌دهد و از نزدیک شدن به حیطه‌ی وجودی آن‌ها برحذر می‌دارد. این است که شیخ بزرگوار شیراز جناب مصلح الدّین سعدی می‌گوید:


چو سلطان عزت عَلَم درکشد
جهان سر به جیب عدم درکشد


آری عقل به‌خاطر طبیعت سختش تشعشعات این اسم را احساس نمی‌کند و از آن‌جا که اسم 'الحسیب' در او قوت دارد حساب می‌کند که او پیرمردی فرتوت است و هیچ‌گونه ضرب و جرح و قتلی از او ساخته نیست، و از آن‌جا که شخص مؤدبی است پس اهل فحاشی هم نیست، و بعد از محاسبه، امر می‌کند که: پس نزدیک او برو و با او سر صحبت را باز کن.
اما قلب این بانوی وجود انسان به‌خاطر طبع لطیفش و این‌که اسم 'اللطیف' در او قوت دارد کاری به محاسبات شوهرش ندارد و در خود تشعشعاتی قوی را احساس می‌کند که از سوی آن پیرمرد به او می‌خورند و او را سخت منفعل می‌نمایند، و لذا ترسی از او در ذهن این بانو به‌وجود می‌آید که ترس از ضرر و زیان، و ترس از ضرب و جرح و قتل نیست. بلکه ترس از عظموت و عزتی بود که از نفس عظیم و عزیز او در بانوی قلب من ایجاد می‌شد.

______________________________
البته این اسم مبارک 'العزیز' برای این است که هر بی‌ سروپایی وارد حوزه‌ی وجودی خداوند و یا اولیاء خداوند نشوند اما اگر کسی ثابت قدم ایستاد و صدق و راستی پیش آورد و این بانوی قلب هر چه که ناراستی و نفاق و دورویی است از خانه‌ی وجودی خود بیرون ریخت، آن‌گاه از حوزه‌ی استحفاظی اسم 'العزیز' گذر کرده و وارد اسم دیگری که در نفس ولی خدا حضور دارد می‌شود که اسم مبارک 'الحبیب' است و از این‌جا رابطه‌ی این بانو با آن ولیّ، رابطه‌ی حبی و عاشقانه می‌شود و انسان در قلب خود احساس می‌کند که دیگر از او ترسی ندارد و بلکه او را دوست می‌دارد و این بود که بانوی وجود من به زودی تسلیم آن پیرمرد اهل دل شد و به زودی ارتباط من با او ارتباطی حبّی شد و چنان به او دل بستم که هر وقت از قم به سبزوار می‌آمدم آسیمه‌سر برای دیدن او می‌شتافتم.


چنان‌که این ارتباط را تو می‌توانی بین مولانا و شمس نیز بیابی، که اول بار که شمس در جلوی مدرسه‌ی پنبه فروشان که مولانا از آن بیرون آمد و جمعی از طلاب نیز پشت سرش حرکت می‌کردند، با مولانا مواجه شد و راه را بر او بست و از او سؤال کرد که مقام محمد بالاتر است یا أبایزید؟ مولانا برآشفت که این چه سؤالی است که می‌کنی؟ این کجا و آن کجا، و اصلا مقایسه، مقایسه‌ای باطل است، و شاید بانوی وجود مولانا در آن لحظه از آن پیرمرد ژنده‌پوش بیزار هم شد و تا این‌جا با شوهرش یعنی عقل هماهنگ بود، اما به زودی این بانو راهش را از شوهرش جدا کرد و آن‌جا که مولانا با شمس به حجره‌ای از حجرات مدرسه رفتند و سه روز در بر روی همه بستند و هیچ‌کس را اجازه‌ی ورود به حجره ندادند، کدخدای وجود مولانا هم که عقل او باشد از جمله کسانی بود که در پشت در بماند و اجازه‌ی ورود پیدا نکرد و مولانا فقط بانوی وجود خودش را که مقام قلبش بود به درون برد و در این سه روز مولانا هرچه از اسرار و حکمت‌های غیبی و فیوضات سُبّوحی و اشراقات قُدّوسی که از شمس دریافت می‌کرد به‌ واسطه‌ی این بانوی وجودش دریافت کرد. این بانو به‌زودی خودش را تسلیم شمس کرد و محبت او را به‌شدت وارد خودش نمود و از آن منطقه‌ی سخت و جانسوز اسم 'العزیز' گذشت و وارد حوزه‌ی اسم 'الحبیب' شد و از آن به بعد سلطان وجود جلال‌الدین محمد بلخی، بانوی وجود او بود برای همین بود که وقتی شمس‌ از جلال‌الدین به جهت امتحان، شراب طلب کرد، کدخدا به شدت ممانعت کرد که آخر تو فقیهی هستی بزرگ و مردم چه می‌گویند وقتی ببینند یک آیت‌الله العظمی کوزه‌ی دُردی به دست در خیابان راه می‌رود؟ اما کدبانو به فوریت جلوی او را گرفت و خطاب به شوهرش گفت: شمس من عزیز من است و تو هر دلیلی که داشته باشی بر این‌که این کار جایز نیست اما من دلیلی بسیار محکم‌تر دارم بر این‌که جایز است و آن این‌که: "او چنین می‌خواهد".

*********************

(در مورد عقل و قلب و این‌که عقل، مرد وجود انسان، و قلب، زن وجود انسان است قبلاً اشاره‌ای کرده‌ایم).

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۷

بسمک یا أنیس العارفین

******************

شیخناالاستاد در ادامه چنین در خاطرات خود آورده‌اند: وقتی من وقوع این حرکت را از آن پیرمرد دیدم، تمام حواسم متوجه او شد و دانستم که او را با عالم غیب ارتباط و اتصالی است که جلوات اسمی از اسماء‌‌الله که بر طور قلب او می‌خورد، این، طور را چنین دچار اندکاک و تکان‌های شدید می‌کند.
در تمام مدتی که آن‌جا بودم، پیرمرد به عادت همیشگی خاموش بود، و من هم در ظاهر، خاموش، اما در درون من اضطراب و انقلابی برپا بود و در قلبم گویی طوفانی مهیب به همراه زلزله‌ای شدید مدام ارکان قلبم را در هم می‌شکست، و این اولین تجربه‌ی اتصال قلبی من با عالم غیب بود.

آن‌جا بود که فهمیدم تاکنون که نماز می‌خوانده‌ام، قرآن قرائت می‌کرده‌ام، آیات قرآن را به آسانی بر زبان جاری می‌ساخته‌ام و کاملاً راحت و آرام بوده‌ام دلیلش این بوده که ارتباط قلب من با حقایق و جواهر آیات قرآن و اذکار نماز، که این حقایق و جواهر در عالم غیب حضور دارند بسته بوده، و من با بخش عَرَضی و ظاهری و با بُعد مادی و طبیعی آن‌ها متصل بوده‌ام، و معلوم است که ما چون با عالم طبیعت خو گرفته‌ایم و در این عالم رشد و نمو کرده‌ایم، اکنون که همین بخش طبیعی آیات و اذکار و اسماء که می‌خوانیم و قرائت می‌کنیم، برای ما هیچ سنگینی و شدتی ندارند و بلکه با نهایت راحتی این آیات و اذکار را بر زبان جاری می‌سازیم.

اما چون روزنه‌ای بین قلب با عالم ملکوت و عوالم نفوس کلی و عقول نوری و عالم اسماء‌‌الله به‌وجود آمد، که بخش حقیقی و جوهری آیات و اذکار و اسما در آن‌جا هستند، آن حقایق و جواهر نوری و قدسی از آن روزنه بر قلب ما هجوم آورده و آن‌گاه است که قلب ما می‌شود لانه‌ی مرغ خانگی که شتری می‌خواهد به رسم مهمانی به درون آن خانه وارد شود.

__________________________

به‌هر‌حال مجلس تمام شد و حاج آقا فخر برای تجدید وضو و رفتن به مسجد برای نماز ظهر با حضار خداحافظی کرد و رفت، و سایرین هم رفتند، و آن پیرمرد هم رفت.
او رفت و من هم دیوانه‌وار پشت سر او به فاصله‌ی بیست قدم می‌رفتم و جرأت نمی‌کردم که به نزدش رفته و با او سر صحبت را باز کنم؛ آخر سن او حدود هفتاد‌ و پنج بود و من هجده یا نوزده، و هیبتی و مهابتی از او در من افتاده بود که نمی‌گذاشت من به نزد او بروم.


البته عقلم به من می‌گفت: آخر او می‌خواهد چه کند؟ او نه تو را می‌کشد، نه کتک می‌زند، و نه فحاشی می‌کند و نه به تو فحش و ناسزا می‌دهد. نهایتاً می‌گوید: بچه جان برو و دَرسَت را بخوان، تو را چه به این حرف‌ها. اما قلبم مرا مانع می‌شد و می‌گفت نرو.
آن روز پشت سرش تا در خانه‌شان رفتم و او به خانه رفت و من هم ناکام به خانه‌ی خودمان رفتم. نمی‌دانم آن روز را چگونه گذراندم و آن شب را چگونه به روز رساندم در حالیکه در قلبم آتشی برافروخته بود و شوقی عجیب که مدام ماجرای عشقی شدید را که مولانا در اولین دیدار شمس دچار آن گشته بود، برایم تداعی می‌کرد و با خود می‌گفتم...

اگر عشقی که مولانا به شمس پیدا کرده بود چنین آتشی را به جانش درافکند، پس آن فراق و غیبت صغری و یکساله‌ی شمس، و بعد از اندک مدتی، دوباره فراق و غیبت کبری و همیشگی شمس با جان و دل مولوی چه کرده است؟ با آن‌که عشق مولوی بسیار عشقی کامل‌تر و قوی‌تر بوده است و طبیعی است که درد فراق او بسیار جانگدازتر و ویران کننده‌تر. فراقی که مولانا، این شیخ بزرگ طریقت مرتضوی را چنین بی‌پر‌وبال می‌کند که همچون مرغ عشقی که جفت خود را از دست داده و بال و پر خودش هم شکسته، غریبانه می‌سراید:


" ای ساکن جان من آخر به کجا رفتی
در خانه نهان گشتی یا سوی هوا رفتی
چون عهد دلم دیدی از عهد بگردیدی
چون مرغ بپریدی ای دوست کجا رفتی
در روح نظر کردی چون روح سفر کردی
از خلق حذر کردی وز خلق جدا رفتی
رفتی تو بدین زودی تو باد صبا بودی
ماننده بوی گل با باد صبا رفتی
نی باد صبا بودی نی مرغ هوا بودی
از نور خدا بودی در نور خدا رفتی
ای خواجه این خانه چون شمع در این خانه
وز ننگ چنین خانه بر سقف سما رفتی

____________________________

ساعت ۹ صبح روز بعد، آسیمه‌سر به منزل حاج آقا فخر رفتم و منتظر نشستم تا درس تمام شد و طلاب رفتند و کسانی هم که کاری داشتند کارهای آن‌ها هم تمشیت داده شد و ایشان هم رفتند، و آن عده‌ی خاص ماندند و آن پیرمرد لاغر و نحیف. من لحظه‌ای از او چشم برنمی‌داشتم و متوجه او بودم. او همچنان آرام و ساکت نشسته بود و دیگران که صحبت می‌کردند من اصلاً متوجه حرف‌هایشان نبودم. آن روز هم جلسه تمام شد و او خارج شد و آرام آرام راه منزلش را در پیش گرفت و رفت و من هم با فاصله‌ی از او پشت سرش می‌رفتم بدون این‌که جرأت کنم نزدیکش رفته و با او صحبت نمایم.

آن روز هم چنین شد که او به خانه‌اش رفت و من هم تا جلوی کوچه‌شان رفتم و او که وارد کوچه شد من در همان جلو کوچه ایستادم و او را که آرام آرام به سوی خانه می‌رفت نگاه می‌کردم تا آن‌که در را باز کرد و وارد منزل شد و در را بست، و من هم ناامید و ناکام چند لحظه‌ای خیره خیره به داخل کوچه نگاه می‌کردم و بعد به سوی منزل خودمان روان شدم در حالی‌که روحم را همان‌جا گذاشته بودم و فقط جسم خود را به مدد نفس نباتی به خانه‌ی خودمان کشیده‌ام.

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۷