بسمک یا کافی المهمّات
*******************
{ وَ اذْکُرْ فىِ الْکِتَابِ مَرْیمََ إِذِ انتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِهَا مَکاَنًا شَرْقِیًّا(16) } مریم
حضرت مریم چون عزم سفر به کوی دوست را نمود، پس به خلوتی رفت و خود را از میان مردم بیرون کشید و در تحت تربیت پیامبر بزرگ خدا حضرت زکریا علیه السلام به عبادت و تزکیه نفس پرداخت.
البته این که حضرت مریم به جانب شرقی بیت المقدس رفت و در آن جا حجره ای برای عبادت گرفت، و این که جانب شرقی را انتخاب کرد برای اینست که دین فرزندش عیسی ( علیه السلام) یک دین شرقی است؛ برخلاف دین حضرت موسی (علیه السلام) که غربی است.
گفتیم که شرق عالم، بُعد ملکوتی عالم و غرب عالم، بُعد مادی آن است؛ عالم ملکوت، شرق عالم، و عالم طبیعت و ماده غرب عالم است. این که دین حضرت عیسی علیه السلام شرقی است کنایه از اینست که دینی ملکوتی و بر مبنای محبت و عشق استوار است. برخلاف دین حضرت موسی علیه السلام که از آن جا که قوم بنی اسرائیل قومی لجوج و عنود و سرسخت و بسیار ماده گرا و دنیایی و دنیا زده بودند، این دین، طبیعت سختی داشت و دستورات مشکلی برای بنی اسرائیل آورد.
{ وَ ما کُنتَ بجانبِ الغَربیّ إذ قضینا إلی موسی الأمرَ وَ ما کُنتَ من الشّاهدین } ( 44 قصص )
این که مریم سلام الله علیها به جانب شرقی مسجد الحرام می رود، و موسی علیه السلام فرمان نبوت را از جانب غربی کوه طور می گیرد، اصل اینها حقایقی باطنی است که در رفتار ظاهری مریم و موسی علیهما السلام خود را می نمایاند....
به هر حال حضرت مریم در خلوت رفت و تحت نظر مربی و شیخش حضرت زکریا سلوک الی الله را پیش گرفت و چنان در طی مراحل و درجات سلوک موفق بود که هر وقت زکریا نزد او می رفت، او را در منزلی جدید از منازل روحانی می دید و او را در پله ای نزدیک تر به توحید مشاهده می کرد به طوری که خود زکریا تعجب کرده بود که یک دختر آن هم با سن و سالی کم چگونه اینچنین مراتب سلوک را می پیماید که هرگاه پیش او برای خبرگیری از او می آید، او را در مرتبه ای جدید می یابد:
{ فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنْبَتَها نَباتاً حَسَناً وَ کَفَّلَها زَکَرِیَّا کُلَّما دَخَلَ عَلَیْها زَکَرِیَّا الْمِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً قالَ یا مَرْیَمُ أَنَّى لَکِ هذا قالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَرْزُقُ مَنْ یَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ (37) آل عمران }
البته این غذاهای ظاهری تجسم خارجی مقامات باطنی مریم است و در واقع از درون وجود مریم در بیرون تجلی کرده و تجسم یافته و جنسیت پیدا کرده و به صورت غذا در آمده است.
کان قندم، نیستان شکرم
هم ز من می روید و من می خورم
_______________________________
{ فأرسلنا إلیها روُحَنا فتمثّل لها بشراً سویّاً }
مریم در مسیر سلوک الی الله از عالم طبیعت بیرون آمده و روحش عروج کرده و آنقدر بالا می رود تا با مقام نفس کل یا وجود مقدس جبرئیلی اتصال برقرار می کند.
چنانکه بارها گفته ایم، عالم آفرینش از سه مرتبه ی کلی تشکیل شده است؛ عالم عقل، عالم نفس، عالم طبیعت.
عالی ترین مرتبه ی عالم آفرینش عالم عقل است که فوق عالم نفس است؛ و اگر سالک وارد عالم عقل شود، پس به آغاز سفر دوم وارد شده که در واقع وارد عالم حق شده است؛ عالیترین موجود و کامل ترین مرتبه در عالم طبیعت، مرتبه ی انسانی است....
مریم در تحت تربیت زکریا از عالم طبیعت بدر می رود و وارد عالم ملکوت شده و روحش بالا می رود تا جایی که با عالیترین مقام عالم نفس، یعنی جبرئیل و روح القدس اتصال می یابد.
_____________________________
{ قَالَتْ إِنىِّ أَعُوذُ بِالرَّحْمَانِ مِنکَ إِن کُنتَ تَقِیًّا(18)
مریم با دیدن جبرئیل که به صورت مردی در مقابلش متمثل شده بود، گفت من از تو به خداوند رحمن پناه می برم اگر شخص پرهیزکاری هستی.
البته خود اتصال با مقام جبرئیلی برای انسانی که تاکنون با موجودات مادی و بسیار محدود و ناقص ارتباط داشته و با آن ها مأنوس بوده، وحشت آور است.....
{ قَالَ إِنَّمَا أَنَا رَسُولُ رَبِّکِ لِأَهَبَ لَکِ غُلَامًا زَکِیًّا(19) }
تا وقتی که مریم در عالم طبیعت بود، مثل هر شخص دیگر، عقل به صورت نطفه و استعداد در وجود او حضور داشت ولی فعلیتی نداشت. چون مریم یا هر سالک دیگری عزم خروج از زمین طبیعت و پرواز به آسمان ملکوت را بنماید در سایه ی تربیت یک ولیّ مثل زکریا همچنانکه روحش بالا می رود و از طبیعت ارتفاع می گیرد، این نطفه هم در جهت به فعلیت رسیدنو عقل شدن حرکت می کند تا وقتی که می رسد به مرحله ی نفس کل که در این مرحله، جنین عقل در وجود آدمی کامل می شود و انسان طبیعی به این مرحله که می رسد انسانی عقلی می شود ولی نه به طور کامل و خالص. زیرا نفس کل، درست است که حکما به او می گویند « عقل عاشر » یا « عقل فعال» و لذا عقل است ولی بالاخره نفس هم هست....
این که جبرئیل به مریم می گوید: من فرستاده ی خدا هستم و آمده ام که به تو پسری عطا کنم؛ یعنی آمده ام که تو را عقل اعطا کنم و تو را به عالم عقل وارد نمایم.
______________________________________
{ قَالَتْ أَنىَ یَکُونُ لىِ غُلَامٌ وَ لَمْ یَمْسَسْنىِ بَشَرٌ وَ لَمْ أَکُ بَغِیًّا(20) }
مریم گفت: از کجا می تواند برای من فرزندی باشد در حالی که هیچ مردی با من تماس نداشته و زن آلوده ای هم نبوده ام؟
مریم نمی تواند باور کند که به چنین مقامی رسیده است. البته از تعجب و ناباوری از آن جاست که سالک تا کنون در عالم طبیعت زندگی می کرد و در عالم طبیعت هرچیزی که پیدا شود، معلول اسباب و علل طبیعی و مادی است. لذا اگر زنی حملی بیابد یا باید از ناحیه ی مردی که با او ازدواج کرده این حمل را بیابد یا از ناحیه ی مردی که با او ارتباط نامشروع داشته است.
همچنین اگر سالک می خواهد تبدیل به عقل شود و نطفه ی عقل در وجودش پدید آید، باید اسباب و علل مادی داشته باشد و مریم چنین اسباب و عللی را ندیده بود....
_____________________________________
{ قَالَ کَذَالِکِ قَالَ رَبُّکِ هُوَ عَلىََّ هَینٌِّ وَ لِنَجْعَلَهُ ءَایَةً لِّلنَّاسِ وَ رَحْمَةً مِّنَّا وَ کاَنَ أَمْرًا مَّقْضِیًّا(21) }
جبرئیل گفت: مطلب همین است. پروردگارت فرموده که این امر بر من برای من آسان است و برای اینست که او را بر مردم نشانه ای قرار دهیم و رحمتی باشد از ناحیه ی ما و این حکمی است قطعی که قابل برگشت نیست.
{ فَحَمَلَتْهُ فَانتَبَذَتْ بِهِ مَکاَنًا قَصِیًّا(22) }
پس مریم باردار شد و او را به نقطه ای دور دست برد؛ مریم چون وجود طفل را در خود احساس کرد، دیگر نتوانست تحمل کند و در محل سکنای خود بماند و لذا بیت المقدس را ترک کرد و به بیرون شهر رفته و در بیابان سر نهاد.
این بیابان همان بیابان حیرت است که هاجر هم در همین بیابان گرفتار آمده بود. هاجر دیده بود که هم ابراهیم و هم جبرئیل او را تنها گذاشته و برگشته اند و اوست با طفل نوزاد و بدون اتکا به هیچ انسانی یا ملکی و هیچ سبب مادی و طبیعی.
مریم هم تمام اسباب را از خود مقطوع می دید. زکریا نزدش نبود. جبرئیل هم نبود و او بود و یک دنیا تنهایی و یک بیابان وحشت.
آری، زکریا او را تا مقام روح القدس و دروازه ی عالم عقل پیش برده و او را به جبرئیل سپرده بود و خود برگشته بود. جبرئیل هم طفل عقل را دراو متکوّن کرده و او را به مرتبه ی عقل رسانده بود و وارد عالم عقل کرده و برگشته بود؛ یعنی زکریا او را از عالم ماده و از مراتب نازله ی عالم نفس عبور داده بود و به عالیترین مرتبه ی عالم نفس که عالم نفس کل باشد رسانده بود، نفس کل یا جبرئیل هم او را از عالم خود عبور داده بود و به مقام عقل رسانده بود. ولی دیگر خود جبرئیل که نمی تواند وارد عالم عقل شود...
وحشت مریم از همین بریدگی از اسباب و وسائط و ارباب است که البته اتکای به این ها شرک است و اکنون که از طرفی از همه ی اینها منقطع گشته و از طرفی می خواهد در وادی عقل که یک وادی بی نهایت است، حق را مطلق ببیند و در مظاهر نبیند؛ این هر دو امر وحشت زا و حیرت زا هستند....
____________________________________
{ فَأَجَاءَهَا الْمَخَاضُ إِلىَ جِذْعِ النَّخْلَةِ قَالَتْ یَالَیْتَنىِ مِتُّ قَبْلَ هَاذَا وَ کُنتُ نَسْیًا مَّنسِیًّا(23) }
درد زایمان او را به کنار تنه ی درخت خرمایی کشاند و مریم از شدت ناراحتی گفت: ای کاش پیش از این مرده بودم و به کلی فراموش شده بودم.
در زایش جسمانی وقتی مادری می خواهد طفلی را به دنیا آورد در حالی که تنها است و رها شده و هیچ کس نیست کمکش کند؛ و از طرف دیگر مردم در حقش بدگمان باشند و قضاوتهای ناروا نمایند و نسبت به او بهتان و افترا بزنند، چنین مادری چه حالی دارد؟ چنانکه محمد صلّی الله علیه و آله در بازگشت از حرا که خود را حامل طفل قرآن می دید، در زایش این عقل، در حالی که تنهای تنهاست چه کند؟ و این طفل قرآن را چگونه به میان کفار قریش ببرد در حالی که یقین می داند آن ها او را بهتان و افترا خواهند زد و او را ساحر یا شاعر یا مجنون یا مفتون خواهند خواند.
مریم نیز در میان آن بیابان در همین افکار بود که اوّلاً به تنهایی چگونه این طفل را به دنیا آورد؟ ثانیاً چگونه این طفل را به میان قوم بنی اسرائیل ببرد در حالی که یقین داشت او را بهتان خواهند زد و او را زنی ناپاک و آلوده دامن خواهند خواند.
این بود که تنه ی خشک درخت خرمایی را در آن بیابان دید و بدان پناه آورد. این تنه ی درخت خشک در واقع وجود خود سالک است که سالک در اوج بی پناهی و سرگشتگی نا امید و مأیوس شده و دیگر از حرکت و به این طرف و آن طرف زدن خسته شده و در یک جا ساکن می شود و در خود فرو می رود و سر در گریبان خود فرو می برد و متفکر و متحیر که چه کنم؟
_____________________________________
{ فَنَادَئهَا مِن تحَْتهَِا أَلَّا تحَْزَنىِ قَدْ جَعَلَ رَبُّکِ تحَْتَکِ سَرِیًّا(24)}
{ وَ هُزِّى إِلَیْکِ بجِِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَیْکِ رُطَبًا جَنِیًّا(25) }
{ فَکلُِى وَ اشْرَبىِ وَ قَرِّى عَیْنًا }
پس فرزندش که متولد شده بود، از طرف پایین پایش او را صدا زد که: غمگین مباش. پروردگارت زیر پای تو چشمه آب گوارایی جاری کرده و این تنه ی نخل را به سوی خودت تکان بده تا رطب تازه بر تو فرو ریزد. پس، از خرماها بخور و از آب بنوش و چشمت را به این مولود جدید روشن بدار.
.... مریم پس از آن حیرت و یأس و پناه بردن به تنه ی خشکیده ی وجود خودش بالاخره طفلش را به دنیا می آورد؛ ناگهان این طفل او را صدا می زند که ای مادر! دیگر غمگین مباش که خداوند بر تو رحمت کرد و عنایتش را شامل حال تو گرداند و دیگر به غیر خودت متکی نباش و زکریا و جبرائیل را در نظر میاور. تو امروز تبدیل به عقل شده ای؛ آن هم عقلی که مظهر تام خداست و این که امروز عقل در تو به کمال رسیده، یعنی خدا در وجود تو ظهور تام نموده است ( به قدر استعداد و قابلیت ) و چون خدا در درون تو راه یافت پس با ارزش ترین ثروت دنیا در تو به ودیعه نهاده شده و بزرگترین گنج در تو استخراج شده که این ثروت و گنج همان نور و حکمت است. لذا تو از امروز در دو جهت حکمت عملی ( یعنی خرما ) و حکمت نظری ( یعنی آب ) غنی شده ای و با حکمت عملی خودت علم به باطن افعال و با حکمت نظری خودت علم به باطن اشیاء داری و با این علوم لدنّی که از درون خودت می جوشد، دیگر غمی مدار که :
{ ألا إنّ أولیاء الله لا خوفٌ علیهم و لا هم یحزنون }
ادامه دارد....
*****************************
برگرفته از کتاب « اسرار حج »
تألیف آیت الحق، عارف متألّه حضرت علامه مروجی سبزواری،
شاگرد برجسته ی حضرت شیخ علی پهلوانی و حضرت علامه حسن زاده آملی
کپی از وبلاگ مجلای هو (معالم الدین)
بسمک یا هادی مَنِ استهداه
*********************
هاجر سالکی بود که با رسیدن به بیابان مکه به این مرحله دست یافت که از اورشلیمِ عالم مقیدات بیرون آمده و ابراهیم و جبرائیل هم او را گذاشته و برگشته بودند؛ زیرا دیگر حضورشان لازم نبود و هاجر به وجود مطلق دست یافته بود و چنین شد که او را حیرت و اضطراب و سرگشتگی درگرفت.
او از طرفی هیچ انسان و حتی هیچ ملکی را همراه خود نمی دید و خود را تنهای تنها می دید؛ و این بود که سرگشته به هرسویی می دوید و گویی گمشده ای دارد که می خواهد او را بیابد و با او آرام شود.
طفل عقلش زائیده شده و به دنیا آمده بود و این طفل آب می خواست تا سیراب شود.
این سرگشتگی و حیرانی و اضطراب روحانی در هاجر، در وضعیت ظاهری او به صورت حیرت و سرگشتگی بین دو کوه صفا و مروه ظهور کرد و طفل عقلش به صورت اسماعیل.
او چندین بار حیران و سرگردان، در طلب آب برای طفل عقلش بین دو کوه، به این طرف و آن طرف می دوید و می خواست از جایی برای این طفل آبی و رمق حیاتی بیابد.
ولی خسته و مأیوس و درمانده خود را به کنار این طفل کشاند که مدتها برای پیدا کردن این طفل در خود فرو رفته و ریاضت ها کشیده بود و مجاهدت ها نموده بود و آن را در خود بارور ساخته و او را به دنیا آورده بود نمی توانست این طفل را سیراب کند.
اما ناگاه اتفاق عجیبی افتاد و آن اینکه در اوج درماندگی و ناامیدی دید که آن آبی که برای طفل عقلش در میان کوه و سنگ دنبال می گشت، اکنون از زیر پای این طفل در حال جوشیدن است و اینجا بود که هاجر دریافت که رسیدن به مقام عقل، یعنی رسیدن به مقام توحید و وحدت، و انسانی که در مقام توحید است دیگر برای حیات خودش و ادامه ی زندگی اش نیاز به هیچ امری غیر خودش و در بیرون وجود خودش ندارد. چرا که رسیدن به مقام توحید یعنی اتحاد با اسماء حسنی و صفات علیا.
یعنی اتحاد با اسم « حیّ »، « علیم »، « قدیر » ، « مرید »، « سمیع » ، « بصیر » و هکذا.
بنابراین، سرچشمه ی آب حیات را در خودش می یابد و در نتیجه آب حیات از خودش می جوشد و سالک از خودش و « من لدن نفسه » عالم می شود ( علم لدنی یعنی علم از پیش خود ). از خودش قدرت می جوشد و سالک از درون خودش قادر می شود. لذا سالک در این مرحله علم را از خودش دارد، حیات را از خودش دارد، قدرت را از خودش دارد و هکذا.
و در نتیجه به علم لدنی، حیات لدنی و قدرت لدنی دست پیدا می کند. البته این که می گوییم از خودش، معلوم است که منظور این نیست که اینها را بطور مستقل از خودش دارد بلکه چون سالکی که در مقام عقل است یا در مقام توحید است، خدا در او تجلی یافته، و محل ظهور اسماء حسنای خدا شده است و خدا تمام زوایای وجودش را پر کرده؛ پس اگر می گوییم حیات و علم را در درون خود می بیند که می جوشد یعنی در واقع از خداست که می جوشد و سالک چنین احساس می کند که دارد از خودش می جوشد...
پس همانطور که اسماعیل، ظهور جسمانی عقلانیت هاجر بود؛ چشمه ی آب نیز ظهور حیاتی بود که در اثر اتصال نفس هاجر با اسم « حیّ » در درون هاجر جوشیدن گرفته بود.
چنین شد که هاجر فهمید که اکنون که به مرتبه ی عقل و مقام توحید رسیده است، دیگر نه حاجت به معلم بشری دارد؛ یعنی ابراهیم، و نه حاجت به معلم ملکوتی یعنی جبرئیل. بلکه اکنون همان عقل کلی که بدان دست یافته برایش کافی است که در واقع به خدا رسیده و خدا برایش کافی است.
ما تا اینجا دو سفر از اسفار اربعه ی هاجر را اشاره کردیم که البته هر سالک برای رسیدن به خدا باید چهار سفر را طی کند.
.... سفر اول هاجر، سفر از اورشلیم تا دروازه ی اورشلیم بود و این سفر در معیت ابراهیم علیه السلام بود.
در سفر دوم مرحله ی اول را که سفر از دروازه ی اورشلیم تا سرزمین مکه بود در معیت جبرئیل و جذب جبرئیلی حرکت کرد؛ اما جبرئیل او را در بیابان مکه رهایش کرد و تنهایش گذاشت و از اینجا به بعد، بقیه ی سفر از آن بیابان تا خود کعبه را با جذب خدا حرکت کرد.
این در حالی بود که هاجر به مرحله ی عقل کامل رسیده بود و هاجر، عقل شده بود و البته از آنجا که انسانهای کامل حالات و مقامات روحانی آنها در خارج نیز ظهور جسمانی دارند، پس ظهور عقلانیت هاجر، اسماعیل بود و اسماعیل، عقل مجسّم و مجسّد هاجر بود.
هاجر پس از طی سفر دوم و سیر از حق به حق ( از اورشلیم به مکه و از مکه به کعبه ) به میان قبیله ی جرهم بازگشت و در میان آنها با اسماعیل ( یا همان مظهر خارجی بالحق بودن هاجر ) می گشت و دین خدا را که توحید باشد در میان مردم تبلیغ می نمود. البته سالک چون در سفر دوم که در عالم حق و در مراتب توحید سیر می کرده و در واقع از مرتبه ی ادنای حق که توحید است به مرحله اعلای حق که وحدت است عروج یافته، و این توحید و وحدت را عالی ترین مقام هایی که در عالم متصور است، یافته؛ لذا در بازگشت به میان خلق همان توحید را در میان مردم تبلیغ می کند؛ منتها توحید را برای عامه ی مردم و وحدت را برای خواص مردم.
اینکه در مورد هاجر می بینیم که خود هاجر با این که سالک اصلی اوست، ولی اسماعیل تبلیغ می کند و جُرهُمیان را به توحید می خواند، در واقع اسماعیل همان هاجر است و در سفر سوم و چهارم این حق است که به جای سالک حرف می زند:
{ وَ ما یَنطِقُ عنِ الهوی * إن هوَ إلا وَحیٌ یوحی }
سالک مادامی که هنوز در طبیعت است از روی هوا و میل نفسانی سخن می گوید و نطقش و سخن گفتنش از روی فرمان قوه ی شهوت است و بعبارت دیگر از روی وسوسه های شیطانی است؛ اما چون از این سفر بازگشت و به میان خلق آمد سخنانش از روی الهامات الهی است و در واقع خداست که دارد از زبان او سخن می گوید...
در مورد هاجر باید گفت که چون حق بودن هاجر، تجسم خارجی یافته بود و اسماعیل همان مرتبه ی حق بودن هاجر است و گفتیم که در سفر چهارم، حق است که تبلیغ می کند، پس همان که اسماعیل تبلیغ می کرد یعنی حق تبلیغ می کرد و یعنی هاجر تبلیغ می کرد.
البته در واقع باید گفت که نبوت و رسالت از آن ِ هاجر بود ولی از آنجا که طبق حدیث قرب نوافل در داستان حضرت مریم علیها سلام خواهیم آورد، حق زبان انسان می شود و چون اسماعیل، مظهر و تجسم یافته ی نفس حقانی هاجر است؛ پس هاجر، رسالتش را در میان مردم از زبان اسماعیل انجام می دهد.
*****************************
برگرفته از کتاب « اسرار حج »
تألیف آیت الحق، عارف متألّه حضرت علامه مروجی سبزواری،
شاگرد برجسته ی حضرت شیخ علی پهلوانی
بسم رب السماوات و الأرضین
**********************
تغییر آسمان و زمین
**************
🔺(در حج ظاهری و جسمانی، زمین و آسمان عوض میشوند، پس برای حج باطنی هم امور باطنی یعنی قلب و قوای حاجی عوض میشوند. آنگاه چون در سایۀ تبدّل نفست و وجودت، خودت را طوری دیگر شناختی خدایت را میشناسی، بلکه برعکس، با شناخت او خودت را میشناسی).
🔸چون حاجی به شهر مکّه منتقل میشود، زمین و آسمانش عوض میشود و روی زمین دیگری و زیر آسمان دیگری قرار میگیرد. این از جهت جسمانی است.
🔹و اما از نظر روحانی نیز باید زمین و آسمان وجود او هم عوض شوند. زمین وجودی آدمی، قوای حسی او و آسمان وجودی او قلب اوست.
🔸انسان از یک طرف دارای قوای مدرکهای است که عبارتند از قوۀ بینایی (باصره)، قوۀ شنوایی (سامعه)، قوۀ چشایی (ذائقه)، قوۀ بویایی (شامّه) و قوۀ بساوایی (لامسه). البته قوای متخیله، وهمیه و عقلیه نیز وجود دارند که هر چند مجردند ولی همه زمینیاند و خاستگاه اصلی آنها عالم مادّه است. ولی در میان این قوا، همان پنج قوۀ اولی در تماس مستقیم با عالم مادّه هستند.
🔺ولی چیزی که هست انسان در این حواس با حیوان مشترک است و حیوانات هم همین پنج مرتبۀ ادراکی را دارند و انسان مادامی که در این حواس مانده باشد، در واقع در مرتبۀ حیوانیت مانده است. اما به ازای همین حواس ظاهری، پنج حس باطنی هم در انسان وجود دارد که در حیوان وجود ندارد. یعنی انسان چشمی دارد که با آن ملکوتیان را میبیند و ... .
☘️پنج حسی هست جز این پنج حس / آن چو زرّ سرخ و این حسها چو مس (مثنوی دفتر اول)
✅بطور کلی انسان ارتباطش با عالم از طریق همین حواس است. منتها ارتباط انسان با عالم مادّه از راه حواس ظاهری و ارتباطش با عالم ملکوت از راه حواس باطنی است.
🔸برای اینکه آن حواس باطنی در انسان بیدار شوند چارهای نیست جز اینکه این حواس ظاهری تعطیل گردند. مثل اینکه تا انسان به خواب نرود و حواس ظاهریش تعطیل نگردند آن حواس دیگرش بیدار نمیشوند.
🔺بنابراین حاجی همچنانکه زمینِ محل زندگی و شهرش را عوض میکند و در زمین مکّه واقع میشود، همچنین باید ادراکات زمینش را نیز عوض کند و از حدّ ادراکات حیوانی بدر آمده در حدّ ادراکات انسانی و ملکوتی نائل شود و اسرار فراوانی را از عالم ملکوت بگیرد. یعنی گوش قلبش اسرار و حقایق ملکوتی را بشنود و ... البته این اثرات زمانی برای حاجی پیدا میشود که مدتها قبل از سفر حج به خودسازی و تزکیۀ نفس پرداخته باشد.
💢اکنون برویم بر سر آسمان وجود انسان که این آسمان هم باید عوض شود.
آسمان وجود انسان مقام قلب اوست که مقامی بسیار شریف و متعالی در انسان است. ابتدا در مورد این مقام صحبت کنیم و آن را توضیح دهیم تا بعد به سر سخن خودمان برسیم.
🔹انسان از دو بُعد مادی و مجرد تشکیل شده است. بُعد مادی او همان بدن و جسم اوست و بعد مجرد او از مراتب متعددی تشکیل شده است. این مراتب از پایین به بالا عبارتند از: خیال، وهم، عقل، قلب و روح.
🔺خیال، وهم، و عقل، مراتب ملکوت اسفل وجود انسان هستند و کاری به اینها نداریم. روح، سِرّ، خفی، و اخفی مراتب ملکوت اعلای وجود انسان هستند که فقط به مرتبۀ روح کار داریم. حقایقی که از عالم ملکوت وارد روح انسان میشوند بطور واحد و منبسط در روح استقرار مییابند. بعد از مرتبۀ روح مرتبۀ قلب یا نفس قرار دارد، آن حقیقت واحد از روح وقتی وارد قلب میشود متکثر میشود و آن حقیقت واحد مجرد به حقایق متعدد و مجرد تبدیل میشود. البته این حقایق متکثر، روحانی و مجرد و بیشکل بوده از عالم قلب وارد عالم خیال میشوند و خیال آنها را شکل و صورت مادی میدهد و عارف چنین به نظرش میآید که دارد موجوداتی را میبیند یا صداهایی را میشنود.
🔸بنابراین قلب مرتبهای از وجود آدمی است که مرتب در انقلاب است. گاهی رویش را به طرف روح میکند و حقیقتی را که روح از عالم ملکوت گرفته، از او میگیرد و در خود، آن را تجزیه به اجزائی میکند و سپس رویش را به عقل و خیال میکند و آن حقیقت تجزیه شده را به خیال میسپارد و خیال به آن اجزا شکل میدهد و در اینجاست که انسان با علوم جدیدی آشنا میشود.
🔹بطور کلی علوم الهی و لدنّی همین طور برای انسان پیدا میشوند که ابتدا روح انسان وسعت پیدا کرده (که از وسعت پیدا کردن روح تعبیر میکنیم به عروج یا معراج) با عالم ملکوت متصل میشود و حقیقتی را از آن عالم دریافت میکند. البته حقایق عالم ملکوت به صورت معنی (نه لفظ)، مجرد (نه مادی)، بسیط (نه مرکب) هستند. سپس این حقیقت واحد وارد قلب میشود و قلب تصرفی که در او میکند اینست که وحدت او را به کثرت تبدیل میکند. سپس این حقایق متکثره نزول میکنند و از قلب وارد خیال میشوند. خیال دوباره در آنها تصرف میکند و این بار معنی بودن آنها را تبدیل به لفظ میکند. در اینجاست که عارف احساس میکند که در ذهن او جملهای القا شد که دارای الفاظ خاصی است.
🔸با توجه به مطالب گفته شده اگر انسان در عالم حیوانیت خود مانده باشد و روی روح انسان را لایهای از گناهان و معاصی گرفته باشد بنابراین قلب دیگر نمیتواند روی خود را به طرف روح نماید و از او حقایق ملکوتی را بگیرد و از دریافت پیامهای ملکوتی و معنوی محروم است. چون بین قلب و روح دیواری کشیده شده است و قلب نمیتواند ارتباط خود را با روح برقرار کند.
🔹لذا روی قلب همیشه به طرف پایین است یعنی رویش به طرف ملکوت اسفل وجود انسان است که آب شور و تلخ است.
🔸در اینجا قلب از بس که با جهت ادراکات مادی و زمینی سروکار دارد، طبیعت مادّه را به خود میگیرد و طبیعت مادّه ظلمت و غفلت و کثرت است و برای همین است که اکثر انسانها شکایت دارند که قلبم سیاه است، یا از فراموشیهای زیاد شکوه میکنند، یا از پراکندگی کارها و عدم انسجام آنها مینالند و ...
🔺این به همان جهت است که قلب چون بیشتر توجهش به ظرف عالم مادّه بوده طبع مادّه را پیدا کرده است.
🔻از طرف دیگر قلب نه تنها وظیفۀ ادراک معانی را دارد، بلکه مرکز عواطف و احساسات و عشق هم هست.
🔹عشق در اثر اتصال وجودی انسان با موجودی دیگر پیدا میشود. مثلاً مادر و فرزند وجودشان متصل به هم است زیرا فرزند جزئی از وجود مادر است و روح و جسم کودک از روح و جسم مادر متولد شده و کودک هرچند که از لحاظ جسمی از مادر جداست، اما از لحاظ روحی کاملاً متصل است، و به همین خاطر است که اگر فرزند در شهر دیگری باشد و برایش مطلب ناراحتکنندهای پیش آید، بطور ناخودآگاه مادر هم ناراحت میشود.
🔸آنگاه این اتصال وجودی بر روی طرفین آثاری دارد.آثاری که بر روی مادر ظاهر میشود :
1️⃣ اول حافظیت است که مادر مرتب مواظب کودک است.
2️⃣ دوم ربوبیت است که مادر دائم نیازهای کودکش را برآورده میکند و حاجات او را رفع میکند.
3️⃣ سوم از خودگذشتگی است که مادر حاضر است خودش گرسنه بماند ولی کودکش سیر شود.
🔹همچنین از طرف کودک نیز آثاری دارد که یکی از آنها توکل است یعنی کودک چون یقین و اطمینان دارد که مادرش همۀ امورش را تمشیت میدهد و همۀ حوائجش را برطرف میکند، لذا خودش دست از تدبیر امورش برمیدارد و به طور کلی کارهایش را به مادر واگذار میکند. دوم شکر است و کودک با زبان مخصوص خودش از زحمات مادر تشکر میکند.
❇️ اینها که برشمردیم و بسیار آثار دیگر، در افعال مادر و فرزند ظاهر میشود، اما یک اثر دیگر هم وجود دارد و آن جذب و کشش و ...
***************************
حضرت علامه مروجی سبزواری
سلسله بیانات اسرار حج
بسمک یا سلام
*************
ورود در بادیه
*********
🔹بعد از اینکه انسان از شهر و وطن خودش خارج شد، وارد بادیه و بیابان میشود. البته بیابان جایی است که خطرات بسیاری در آن هست. خطر گم کردن راه، تمام شدن آب و غذا، بیماری، حیوانات درنده، دزدها و راهزنان، طوفان شن، سرما، گرما، و بسیاری مخاوِف و مهالک دیگر.
زمانی که حاجیان در بین راه در حرکت هستند، دائماً بین دو حالت قرار دارند: یکی اینکه همواره و در هر لحظه در حالت خوف و ترس هستند که مبادا همین الآن راهزنانی بر سر ما بشورند و ما را بکُشند و اموال ما را ببرند. همیشه در هراسند که مبادا طوفان شنی برخیزد و در زیر خروارها شن روان مدفون شوند، همیشه میترسند که قافله سالارشان بمیرد و اینها در بیابان سرگردان شوند و ... . و خلاصه لحظهای قلبشان فارغ از حزن و اندوه نیست.
🔸از طرف دیگر در دلش نور امیدی هم هست که خداوند آنها را به سلامتی به مکّه میرساند و آنها به مقصودشان که زیارت بیتالله و درک آن فیض عظیم است، خواهند رسید.
🔺بنابراین حاجی در سفر ظاهری و جسمانی وقتی که از شهرش خارج شده و به بیابان رو مینهد، دائماً بین خوف و رجا است.
🔹همچنین در آن سفر روحانی هم که از دنیا خارج میشود و به سوی وادی مقدس توحید گام مینهد، باید بین خوف و رجا به سر برد. یعنی همچنانکه در سفر جسمانی همواره در ترس است که به شهر مکّه نرسد، و امید دارد که برسد، در سفر روحانیش نیز همواره در ترس باشد که خدا زیارتش را قبول نکند و او را به مقام قرب خود راه ندهد، و از طرفی امید داشته باشد که بالاخره خداوند کریم است و ما را میپذیرد.
💢به عبارت دیگر از یک طرف حاجی دائماً در بین راه و در حین انجام اعمال در هراس و بیم است که شیطان در هر گوشهای کمین کرده و در صدد است که بطور ناگهانی در یک جا که غافل باشم و برای لحظهای توجهم از خدا برگردد و به دنیا متوجه شوم، از همان فرصت استفاده کرده و بر من شبیخون آرد و وارد وجودم شود، و چون خداوند شیطان را در درون وجود من ببیند، رویش را از من برگرداند و مرا به بارگاه قرب خودش راه ندهد.
🔹به هر حال انسان در یک لحظۀ بسیار کوتاه توسط شیطان ربوده میشود و بسیار بودهاند انسانهای زاهد و پرهیزگاری که در یک لحظۀ خیلی کوتاه گمراه شدهاند. البته شیطان سالهای سال بر روی کسی که میخواهد گمراهش کند کار میکند. این نکتۀ مهم را باید توجه داشت که اکثریت انسانها و قسمت بسیار زیادی از آنها را شیطان کاری به کارشان ندارد و در صدد گمراه کردن آنها نیست. زیرا برای گمراه شدن آنها زرق و برقها و جلوههای کاذب دنیا از بیرون کافی است که نفس ضعیف آنها را وسوسه کند و نفس آنها میل و اشتیاق به آن جلوهها و زیباییهای کاذب پیدا کند و در نتیجه به جای رو نمودن به خدا، به دنیا رو آورد، و رو نمودن به دنیا معنایش پشت نمودن به خداست. بنابراین زیباییهای ظاهری حیات دنیا از بیرون و کششهای نفس اماره به سوی دنیا، از درون کافی است برای گمراه شدن آنها و سوق داده شدن آنها از خدا به سوی دنیا. چنین انسانهایی خود به خود در سفر حج به مقام قرب نمیرسند و مقرّب درگاه خداوند نیز نمیشوند. دست خالی میروند و دست خالی برمیگردند. محروم میروند و محروم بازمیگردند.
🔸اما شیطان سعی و تلاشش را میگذارد برای کسانی که در وادی توحید قدمهای بزرگی برداشتهاند و در توحید از لحاظ عملی و ایمانی قوت پیدا کردهاند، یا در جهت عمل و تقوا و پرهیزگاری بسیار قوی هستند و عمری را در دوری از محرمات، و اجتناب از اعمال خلاف رضای خدا به سر برده و عبادات سنگین و ریاضات طاقتفرسا را بر خود هموار کرده و در عمرشان قائم اللیل و صائم النهار بودهاند.
🔹چنین افرادی در طول تاریخ کم نبودهاند و شیطان در هر دو جهت افراد بسیاری را گمراه کرده است. در جهت علمی، قرآن بلعم باعور را مثال میزند که صاحب اسم اعظم بود ولی شیطان چنان او را به وادی ضلالت کشاند که تمام ایمانش را بر باد داد. در جهت عملی نیز داستان «برصیصا» معروف است.
✅ اینست که انسان همواره باید خود را در معرض آسیب شیطان ببیند.
🔸...اینست که انسان همواره باید خود را در معرض آسیب شیطان ببیند و ترسان و هراسان از اینکه هر لحظه شیطان ممکن است از کمینگاهش بدر آمده و تیری به سوی او پرتاب نموده که روح او را نابود کند.
🔺البته این خطر برای شخص حاجی بسیار بیشتر است. زیرا سفر حج سفری است که خداوند به بندگانش و به حجاجی که خانه و کاشانه و جمیع تعلقاتشان را رها کردهاند و به عشق زیارت او سرگشتۀ بیابانها شدهاند نظر خاصی دارد و عنایات خودش را بیشتر شامل حال آنها مینماید. لذا شیطان هم از این طرف خود را کاملاً آماده و مصمّم میکند که حجاج را از حج واقعی منصرف کند و دل آنها را به جای توجه به خدا به اعمال ظاهری حج متوجه سازد و آنها را در بازارها مشغول نماید، یا در طول مسافرت مسئلهای برایشان پیش آورد که خودشان اصلاً گمان نمیکردهاند و احتمال نمیدادهاند که چنین معصیتی برای آنها پیش آید.
💢شیطان هر لحظه مترصّد است و در کمین نشسته است تا فرصتی به دست آورده و سفر حجاج را باطل و اعمالشان را فاسد گرداند.
🔸این است که حاجی چون رو در بیابان میگذارد و از شهرش خارج میشود، باید بسیار خائف و هراسناک از پیش آمدن چنین مواردی باشد و خود را در میان مهالک فراوان ببیند و خود را در وادیی ببیند که هر قدمش هلاکت است و پرتگاههای عمیق است که روح آدمی اگر در یکی از آنها سقوط کند تا قعر جهنم پیش خواهد رفت.
البته از طرف دیگر امید خودش را کاملاً به خدا بیندازد و توکل بر خدا نماید و در عین ترس از آن مسائل، امید به خدا را داشته باشد که خداوند مرا حفظ خواهد کرد و مرا در این سفر از شرّ شیطان درونی یعنی نفس اماره و شیطان بیرونی یعنی ابلیس حفظ خواهد نمود و خلاصه با این دو بال وارد وادی حج شده، پا در بیابان گذارد.
******************************
حضرت علامه مروجی سبزواری
سلسله بیانات اسرار حج