🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

💠 بسم رب فاطمة 💠
****************
نشر آثار حضرت علامه ذوالفنون
آیت الحق
شیخ عبد الحمید مروجی سبزواری
شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی رحمة الله علیه
_____________________
به دست باد سپردم عنان راحله را
بدان امید که یابم نشان قافله را
وصال مجلس دریادلان میسر نیست
مگر به باره ی خون طی کنیم فاصله را
______________________
در حال حاضر این وبلاگ با هیچ کانالی در پیام رسانها در ارتباط نمی باشد.

طبقه بندی موضوعی

۲۶ مطلب با موضوع «زندگینامه حضرت علامه مروجی» ثبت شده است

هو العزیز

**********

آری عقل که همان کدخدا و مرد وجودم بود، به خاطر این‌که طبیعت مرد، سخت است، لذا تشعشعات اسم 'العزیز' را که از سوی او بر وجودم وارد می‌شد احساس نمی‌کرد. بلی خاصیت این اسم این است که در هر کس حضور داشته باشد دیگران را از نزدیک شدن به او برحذر می‌دارد و به خاطر همین اسم در ذات خداست که خداوند، تمامی موجودات را دورباش می‌دهد که: "و یحذرکم الله نفسه" خداوند شما را از نزدیک شدن به خودش برحذر می‌دارد.
این اسم در اولیا هم شدت دارد و لذا دیگران را دورباش می‌دهد و از نزدیک شدن به حیطه‌ی وجودی آن‌ها برحذر می‌دارد. این است که شیخ بزرگوار شیراز جناب مصلح الدّین سعدی می‌گوید:


چو سلطان عزت عَلَم درکشد
جهان سر به جیب عدم درکشد


آری عقل به‌خاطر طبیعت سختش تشعشعات این اسم را احساس نمی‌کند و از آن‌جا که اسم 'الحسیب' در او قوت دارد حساب می‌کند که او پیرمردی فرتوت است و هیچ‌گونه ضرب و جرح و قتلی از او ساخته نیست، و از آن‌جا که شخص مؤدبی است پس اهل فحاشی هم نیست، و بعد از محاسبه، امر می‌کند که: پس نزدیک او برو و با او سر صحبت را باز کن.
اما قلب این بانوی وجود انسان به‌خاطر طبع لطیفش و این‌که اسم 'اللطیف' در او قوت دارد کاری به محاسبات شوهرش ندارد و در خود تشعشعاتی قوی را احساس می‌کند که از سوی آن پیرمرد به او می‌خورند و او را سخت منفعل می‌نمایند، و لذا ترسی از او در ذهن این بانو به‌وجود می‌آید که ترس از ضرر و زیان، و ترس از ضرب و جرح و قتل نیست. بلکه ترس از عظموت و عزتی بود که از نفس عظیم و عزیز او در بانوی قلب من ایجاد می‌شد.

______________________________
البته این اسم مبارک 'العزیز' برای این است که هر بی‌ سروپایی وارد حوزه‌ی وجودی خداوند و یا اولیاء خداوند نشوند اما اگر کسی ثابت قدم ایستاد و صدق و راستی پیش آورد و این بانوی قلب هر چه که ناراستی و نفاق و دورویی است از خانه‌ی وجودی خود بیرون ریخت، آن‌گاه از حوزه‌ی استحفاظی اسم 'العزیز' گذر کرده و وارد اسم دیگری که در نفس ولی خدا حضور دارد می‌شود که اسم مبارک 'الحبیب' است و از این‌جا رابطه‌ی این بانو با آن ولیّ، رابطه‌ی حبی و عاشقانه می‌شود و انسان در قلب خود احساس می‌کند که دیگر از او ترسی ندارد و بلکه او را دوست می‌دارد و این بود که بانوی وجود من به زودی تسلیم آن پیرمرد اهل دل شد و به زودی ارتباط من با او ارتباطی حبّی شد و چنان به او دل بستم که هر وقت از قم به سبزوار می‌آمدم آسیمه‌سر برای دیدن او می‌شتافتم.


چنان‌که این ارتباط را تو می‌توانی بین مولانا و شمس نیز بیابی، که اول بار که شمس در جلوی مدرسه‌ی پنبه فروشان که مولانا از آن بیرون آمد و جمعی از طلاب نیز پشت سرش حرکت می‌کردند، با مولانا مواجه شد و راه را بر او بست و از او سؤال کرد که مقام محمد بالاتر است یا أبایزید؟ مولانا برآشفت که این چه سؤالی است که می‌کنی؟ این کجا و آن کجا، و اصلا مقایسه، مقایسه‌ای باطل است، و شاید بانوی وجود مولانا در آن لحظه از آن پیرمرد ژنده‌پوش بیزار هم شد و تا این‌جا با شوهرش یعنی عقل هماهنگ بود، اما به زودی این بانو راهش را از شوهرش جدا کرد و آن‌جا که مولانا با شمس به حجره‌ای از حجرات مدرسه رفتند و سه روز در بر روی همه بستند و هیچ‌کس را اجازه‌ی ورود به حجره ندادند، کدخدای وجود مولانا هم که عقل او باشد از جمله کسانی بود که در پشت در بماند و اجازه‌ی ورود پیدا نکرد و مولانا فقط بانوی وجود خودش را که مقام قلبش بود به درون برد و در این سه روز مولانا هرچه از اسرار و حکمت‌های غیبی و فیوضات سُبّوحی و اشراقات قُدّوسی که از شمس دریافت می‌کرد به‌ واسطه‌ی این بانوی وجودش دریافت کرد. این بانو به‌زودی خودش را تسلیم شمس کرد و محبت او را به‌شدت وارد خودش نمود و از آن منطقه‌ی سخت و جانسوز اسم 'العزیز' گذشت و وارد حوزه‌ی اسم 'الحبیب' شد و از آن به بعد سلطان وجود جلال‌الدین محمد بلخی، بانوی وجود او بود برای همین بود که وقتی شمس‌ از جلال‌الدین به جهت امتحان، شراب طلب کرد، کدخدا به شدت ممانعت کرد که آخر تو فقیهی هستی بزرگ و مردم چه می‌گویند وقتی ببینند یک آیت‌الله العظمی کوزه‌ی دُردی به دست در خیابان راه می‌رود؟ اما کدبانو به فوریت جلوی او را گرفت و خطاب به شوهرش گفت: شمس من عزیز من است و تو هر دلیلی که داشته باشی بر این‌که این کار جایز نیست اما من دلیلی بسیار محکم‌تر دارم بر این‌که جایز است و آن این‌که: "او چنین می‌خواهد".

*********************

(در مورد عقل و قلب و این‌که عقل، مرد وجود انسان، و قلب، زن وجود انسان است قبلاً اشاره‌ای کرده‌ایم).

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۷

بسمک یا أنیس العارفین

******************

شیخناالاستاد در ادامه چنین در خاطرات خود آورده‌اند: وقتی من وقوع این حرکت را از آن پیرمرد دیدم، تمام حواسم متوجه او شد و دانستم که او را با عالم غیب ارتباط و اتصالی است که جلوات اسمی از اسماء‌‌الله که بر طور قلب او می‌خورد، این، طور را چنین دچار اندکاک و تکان‌های شدید می‌کند.
در تمام مدتی که آن‌جا بودم، پیرمرد به عادت همیشگی خاموش بود، و من هم در ظاهر، خاموش، اما در درون من اضطراب و انقلابی برپا بود و در قلبم گویی طوفانی مهیب به همراه زلزله‌ای شدید مدام ارکان قلبم را در هم می‌شکست، و این اولین تجربه‌ی اتصال قلبی من با عالم غیب بود.

آن‌جا بود که فهمیدم تاکنون که نماز می‌خوانده‌ام، قرآن قرائت می‌کرده‌ام، آیات قرآن را به آسانی بر زبان جاری می‌ساخته‌ام و کاملاً راحت و آرام بوده‌ام دلیلش این بوده که ارتباط قلب من با حقایق و جواهر آیات قرآن و اذکار نماز، که این حقایق و جواهر در عالم غیب حضور دارند بسته بوده، و من با بخش عَرَضی و ظاهری و با بُعد مادی و طبیعی آن‌ها متصل بوده‌ام، و معلوم است که ما چون با عالم طبیعت خو گرفته‌ایم و در این عالم رشد و نمو کرده‌ایم، اکنون که همین بخش طبیعی آیات و اذکار و اسماء که می‌خوانیم و قرائت می‌کنیم، برای ما هیچ سنگینی و شدتی ندارند و بلکه با نهایت راحتی این آیات و اذکار را بر زبان جاری می‌سازیم.

اما چون روزنه‌ای بین قلب با عالم ملکوت و عوالم نفوس کلی و عقول نوری و عالم اسماء‌‌الله به‌وجود آمد، که بخش حقیقی و جوهری آیات و اذکار و اسما در آن‌جا هستند، آن حقایق و جواهر نوری و قدسی از آن روزنه بر قلب ما هجوم آورده و آن‌گاه است که قلب ما می‌شود لانه‌ی مرغ خانگی که شتری می‌خواهد به رسم مهمانی به درون آن خانه وارد شود.

__________________________

به‌هر‌حال مجلس تمام شد و حاج آقا فخر برای تجدید وضو و رفتن به مسجد برای نماز ظهر با حضار خداحافظی کرد و رفت، و سایرین هم رفتند، و آن پیرمرد هم رفت.
او رفت و من هم دیوانه‌وار پشت سر او به فاصله‌ی بیست قدم می‌رفتم و جرأت نمی‌کردم که به نزدش رفته و با او سر صحبت را باز کنم؛ آخر سن او حدود هفتاد‌ و پنج بود و من هجده یا نوزده، و هیبتی و مهابتی از او در من افتاده بود که نمی‌گذاشت من به نزد او بروم.


البته عقلم به من می‌گفت: آخر او می‌خواهد چه کند؟ او نه تو را می‌کشد، نه کتک می‌زند، و نه فحاشی می‌کند و نه به تو فحش و ناسزا می‌دهد. نهایتاً می‌گوید: بچه جان برو و دَرسَت را بخوان، تو را چه به این حرف‌ها. اما قلبم مرا مانع می‌شد و می‌گفت نرو.
آن روز پشت سرش تا در خانه‌شان رفتم و او به خانه رفت و من هم ناکام به خانه‌ی خودمان رفتم. نمی‌دانم آن روز را چگونه گذراندم و آن شب را چگونه به روز رساندم در حالیکه در قلبم آتشی برافروخته بود و شوقی عجیب که مدام ماجرای عشقی شدید را که مولانا در اولین دیدار شمس دچار آن گشته بود، برایم تداعی می‌کرد و با خود می‌گفتم...

اگر عشقی که مولانا به شمس پیدا کرده بود چنین آتشی را به جانش درافکند، پس آن فراق و غیبت صغری و یکساله‌ی شمس، و بعد از اندک مدتی، دوباره فراق و غیبت کبری و همیشگی شمس با جان و دل مولوی چه کرده است؟ با آن‌که عشق مولوی بسیار عشقی کامل‌تر و قوی‌تر بوده است و طبیعی است که درد فراق او بسیار جانگدازتر و ویران کننده‌تر. فراقی که مولانا، این شیخ بزرگ طریقت مرتضوی را چنین بی‌پر‌وبال می‌کند که همچون مرغ عشقی که جفت خود را از دست داده و بال و پر خودش هم شکسته، غریبانه می‌سراید:


" ای ساکن جان من آخر به کجا رفتی
در خانه نهان گشتی یا سوی هوا رفتی
چون عهد دلم دیدی از عهد بگردیدی
چون مرغ بپریدی ای دوست کجا رفتی
در روح نظر کردی چون روح سفر کردی
از خلق حذر کردی وز خلق جدا رفتی
رفتی تو بدین زودی تو باد صبا بودی
ماننده بوی گل با باد صبا رفتی
نی باد صبا بودی نی مرغ هوا بودی
از نور خدا بودی در نور خدا رفتی
ای خواجه این خانه چون شمع در این خانه
وز ننگ چنین خانه بر سقف سما رفتی

____________________________

ساعت ۹ صبح روز بعد، آسیمه‌سر به منزل حاج آقا فخر رفتم و منتظر نشستم تا درس تمام شد و طلاب رفتند و کسانی هم که کاری داشتند کارهای آن‌ها هم تمشیت داده شد و ایشان هم رفتند، و آن عده‌ی خاص ماندند و آن پیرمرد لاغر و نحیف. من لحظه‌ای از او چشم برنمی‌داشتم و متوجه او بودم. او همچنان آرام و ساکت نشسته بود و دیگران که صحبت می‌کردند من اصلاً متوجه حرف‌هایشان نبودم. آن روز هم جلسه تمام شد و او خارج شد و آرام آرام راه منزلش را در پیش گرفت و رفت و من هم با فاصله‌ی از او پشت سرش می‌رفتم بدون این‌که جرأت کنم نزدیکش رفته و با او صحبت نمایم.

آن روز هم چنین شد که او به خانه‌اش رفت و من هم تا جلوی کوچه‌شان رفتم و او که وارد کوچه شد من در همان جلو کوچه ایستادم و او را که آرام آرام به سوی خانه می‌رفت نگاه می‌کردم تا آن‌که در را باز کرد و وارد منزل شد و در را بست، و من هم ناامید و ناکام چند لحظه‌ای خیره خیره به داخل کوچه نگاه می‌کردم و بعد به سوی منزل خودمان روان شدم در حالی‌که روحم را همان‌جا گذاشته بودم و فقط جسم خود را به مدد نفس نباتی به خانه‌ی خودمان کشیده‌ام.

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۷

هو الحیّ

********

حدود ۱۷ یا ۱۸ سال بیش نداشتم که بعضی روزها به منزل عالم بزرگ سبزوار مرحوم آقا سید فخرالدین افقهی رضوان الله تعالی علیه می رفتم. او از ساعت ۹ تا ۱۰ برای طلاب بحثی فقهی داشت و بعد از آن رفت و آمد عمومی بود و در آخر که مردم می رفتند ۸-۷ نفری از خواص می‌نشستند و صحبت های خاص‌تری مطرح می شد. من هم آرام و ساکت در گوشه‌ای می نشستم و به صحبت هایشان گوش می‌دادم.

من می دیدم که پیرمردی لاغر اندام و نحیف در گوشه‌ای می نشیند و با کسی صحبت نمی کند.

یک روز فرزند مرحوم افقهی (که مردم سبزوار ایشان را حاج آقا فخر خطاب می کردند) از اصفهان، که در حوزه ی علمیه‌ی آن‌جا تحصیل می کرد، برای تعطیلات به سبزوار آمده بود، و او تعریف می کرد که: در اصفهان استادی دارم به نام آقای اشنی (بر وزن اخوی) که نزد او حکمت و فلسفه می خوانم.

چهار سال پیش که به اصفهان رفتم خدمت او مشغول تحصیل شدم، از او درخواست کردم که به من ذکری بدهد، و او دفع الوقت می کرد و حالا بعد از چهار سال به من ذکری داده که " یا حیّ" است.

تا این کلمه از دهان او خارج شد ناگاه مثل این که برقی شدید بر بدن آن پیرمرد متصل شده باشد، تکان شدیدی خورد. ولی کسی جز من متوجه تکان او نشد‌. او به سرعت خودش را جمع و جور کرد و در جای خود قرار گرفت، و من نیز بسیار فکرم مشغول شد که چرا او در اثر شنیدن این کلمه دچار چنین عکس العملی شد. از سوی دیگر فهمیدم که از اهل دل و اهل سِرّ می باشد. و باید قلبش باز باشد، چرا که وقتی قلب باز است تا اسمی از اسماءالله بر او بخورد این طور منفعل شده و بی اختیار عکس العمل نشان می‌دهد. در حالی که دیگران که در آن جلسه بودند، همه آدم های متشرعی بودند، ولی شریعتمدارانی که شریعت را با عقلشان دانسته بودند، نه این که با قلبشان چشیده باشند.

________________________

آری در وجود هر انسان، عقل، کدخدای وجود انسان است، و قلب، کدبانوی وجود او. عقل جای اسلام است و این که انسان تسلیم شود در مقابل ربّ واحد و تسلیم شود در مقابل حقیقت کلمه‌ی لااله‌الاالله، اما قلب جای ایمان است به ربّ واحد، و تا این زن، ایمان به حقیقت کلمه نیاورد، اسلام آن مرد و تسلیم او در مقابل ربّ واحد فایده ی چندانی ندارد.

اسلامِ عقل، انسان را تا بهشت جسمانی و حیوانی بالا می برد، ولی ایمان قلب، او را تا بهشت روحانی و بهشت ذات بالا می برد و اگر انسانی خوشبخت و بخت یار بود که مورد عنایت ولیّی از اولیاء خدا واقع شد و صیغه‌ی طلاق آن کدبانوی قلب را جاری کرد و او را از حباله ی نکاح عقل جزئی و وهم خارج کرد، (که انسان مادام که در مرتبه‌ی طبیعت و حیوانیت زندگی می کند، همین عقل جزئی سلطان و فرمانده‌ی قوای وجود اوست و قلب نیز تحت فرمان این عقل است، و سایر قوا فرزندان این زن و شوهرند) و قلب را از مرتبه‌ی طبیعت بالا کشید و به منزل عقل قدسی وارد کرد و او را به نکاح عقل قدسی درآورد، در این جاست که قلب ایمان به حقیقت کلمه می آورد و با تمام وجود تسلیم ربّ واحد می گردد و این جاست که: " دین انسان کامل می گردد، و نعمت خدا بر انسان تمام می گردد، و خدا از چنین اسلامی -که اسلام قلب باشد- راضی است ".
( اَلْیوْمَ أَکمَلْتُ لَکمْ دینَکمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیکُمْ نِعْمَتی وَ رَضیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دیناً )

*************************
[حضرت استاد رساله‌ای مفصل در مورد همین مساله‌ی اسلام و ایمان و موقعیت این زن و مرد وجود انسان، و این سیر قلب که جوهر سیال وجود انسان است، در مراتب عقل جزئی و عقل قدسی و روح قدسی و سرّ و خفی و اخفاء که جواهر ثابته ی وجود انسان هستند، نگاشته است به نام حکمت حیّ.]

هو الحبیب

*********

شیخنا الاستاد، خود، در مورد ورودش به عرصه‌ی عرفان سرگذشتی را تعریف می کرد بدین ترتیب:
"در درجه‌ی نخست این شوق به عرفان و ورود به این عرصه در خاندان پدری من توارثی است و ذوق شعری و ادبی و گرایشات عرفانی در میان آباء و اجداد من شدید بوده است و نوشته‌جات و اشعار فراوانی از آن ها به جا مانده که تقریباً همه‌ی آن ها را جمع آوری نموده و در مجموعه‌ای گرد آورده ام که به عنوان میراثی در خاندان خودمان باقی بماند. لذا خود من نیز از سنین ۷ و ۸ سالگی میل شدیدی به مطالعه و شعر پیدا کردم که تا زمانی که دیپلم گرفتم در کتابخانه های سبزوار، دواوین شعرای بزرگ ایران و آثار مهم عرفانی و رمان‌های معروف نویسندگان اروپا و آثار ادبی مهم دنیا را خواندم.
از سنین ۱۴ و ۱۵ سالگی بود که این کشش عرفانی در من به طور قوی ظهور کرد. در مهمانی های خانوادگی وقتی اعضای خانواده دور هم جمع می شدند با آن که هم سن ‌و سالان من جدا از بزرگسالان دور هم می نشستند و به صحبت‌ها یا بازی‌های رایج بین همسالان خود می پرداختند، من به اتاقی که کتابخانه ی عمو یا عمه‌ی من در آن جا بود می رفتم و با کتاب ها مشغول می شدم. مثنوی را باز می کردم و تا جایی که حضرت شیخ محمد بلخی اصل داستان را نقل نموده بود می خواندم و می فهمیدم ولی از آن جا که وارد می شد که نتایج عرفانی و قرآنی و تبیین باطنی از بطون قرآن را بیان فرماید، نمی فهمیدم و از این مطلب به شدّت آزرده می شدم و آرزو می کردم که روزی خداوند قدرت فهم این حقایق را به من بدهد. یا غزلیّات حافظ را می خواندم و می دانستم که حضرت شیخ شمس الدین شیرازی منظورش از چشم و اَبرو و خط و خال چیزهای دیگری است ولی نمی فهمیدم و از این جهت نیز آزرده خاطر بودم. بسیار شائق و آرزومند بودم که بر فلسفه ی الهی و حکمت متعالیّه و مبانی عرفان و تصوف مسلط شوم و مسائل عرفانی و مسائلی که مربوط به بطون قرآن و معرفة اللّه و معرفت اسماءالله و حقایق ملکوتی مربوط به عالم آفرینش می شد به طور عمیق و استدلالی و شهودی دریابم و بر آنها احاطه یابم.

__________________
۱۷ یا ۱۸ سال بیش نداشتم که دچار بحران ها و سرگشتگی های روحی شدیدی شده بودم و خلائی عظیم را در خود می دیدم و بیشتر اوقات در تنهایی و خلوت می گذراندم:

دی خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شده‌ست
تا صبح بر دیوار ما بی‌خویشتن سر می‌زده‌ست
چرخ و زمین گریان شده وز ناله‌اش نالان شده
دم‌های او سوزان شده گویی که در آتشکده‌ست
بیماریی دارد عجب نی درد سر نی رنج تب
چاره ندارد در زمین کز آسمانش آمده‌ست
چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او
دستم بهل دل را ببین رنجم برون قاعده‌ست
صفراش نی سوداش نی قولنج و استسقاش نی
زین واقعه در شهر ما هر گوشه‌ای صد عربده‌ست
نی خواب او را نی خورش از عشق دارد پرورش
کاین عشق اکنون خواجه را هم دایه و هم والده‌ست
گفتم خدایا رحمتی کارام گیرد ساعتی
نی خون کس را ریخته‌ست نی مال کس را بستده‌ست
آمد جواب از آسمان کو را رها کن در همان
کاندر بلای عاشقان دارو و درمان بیهدست
این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو
کان جا که افتادست او نی مفسقه نی معبده‌ست
تو عشق را چون دیده‌ای از عاشقان نشنیده‌ای
خاموش کن افسون مخوان نی جادوی نی شعبده‌ست
ای شمس تبریزی بیا ای معدن نور و ضیا
کاین روح باکار و کیا بی‌تابش تو جامدست

می دانستم که این خلاء وحشتناکی که در روح من ایجاد شده نه با پول و ثروت پر می شود، نه با مقامی از مقام های دنیوی، نه با علمی از علوم رایج در حوزه ها و یا دانشگاه ها، و فقط روحی بی نهایت لازم است که هم چون شتری عظیم الجثّه وارد خانه ی کوچک و محقر این مرغ خانگی شود:

مرغ خانه اُشتری را بی خرد
رسم مهمانان به خانه می‌برد
چون به خانه ی مرغ اُشتر پا نهاد
خانه ویران گشت و سقفش اوفتاد

و این غزل حضرت مولانا را بسیار دوست داشتم که:

در درون من درآ ای آن که از من، من تری
تا قمر را وانمایم کز قمر روشن تری
اندر آ در باغ تا ناموس گلشن بشکند
ز آنک از صد باغ و گلشن خوش تر و گلشن تری
تا که سرو از شرم قدت قد خود پنهان کند
تا زبان اندرکشد سوسن که تو سوسن تری
وقت لطف ای شمع جان مانند مومی نرم و رام
وقت ناز از آهن پولاد تو آهن تری
چون فلک سرکش مباش ای نازنین کز ناز او
نرم گردی چون زمین گر از فلک توسن تری
زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار
کز هزاران حصن و جوشن روح را جوشن تری
زان سبب هر خلوتی سوراخ روزن را ببست
کز برای روشنی تو خانه را روشن تری

به راستی در کجا می توانستم به چنین روحی دست پیدا کنم، و این روح متعلق به کدام جسم بود، و این جسم در کدام خانه زندگی می کرد، و این خانه درکدام شهر بود؟ "

بسم ربّ الودود

***********

در فلسفه، کتاب های منظومه ی  حاج ملاهادی سبزواری، اسفار حضرت آخوند ملاصدرا، اشارات جناب شیخ الرئیس، حکمت الاشراق و مطالعات شیخ اشراق را در نزد اساتید بزرگی همچون انصاری شیرازی، جوادی آملی و حسن زاده آملی و اساتید دیگر خوانده و در عرفان نظری کتاب های فصوص الحکم حضرت شیخ اکبر، تمهید القواعد ابن ترکه، مصباح الانس ابن فناری را در نزد اساتید فوق الذکر و بعضی دیگر که به راستی علم را با نفس های قدسی خود همراه کرده بودند و در جان و دل شاگردان مستعد خود اشراق می نمودند، خوانده است.
شیخ ما در مورد فتوحات مکیه که بزرگترین اثر عرفانی در عالم اسلام است و محصول مکاشفات سبّوحی و اشراقات قدّوسی بزرگترین عارف اسلام حضرت شیخ اکبر محیی الدین عربی است، چنین می گفت؛ که من فتوحات را از خود شیخ اکبر آموختم.

این قسمت را از مطالبی که خود ایشان در شرح حال خود و در خاطرات خود نوشته اند نقل می کنیم:
"درسال ۱۳۸۸ که برای زیارت دخت مکرّم مولایمان امیرالمومنین علی علیه السلام، زینب کبری سلام الله علیها و حضرت والا دخت، رقیه، فرزند سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین سلام الله تعالی علیهما، به سوریه رفته بودم. روزی به قصد زیارت جناب سلطان العارفین، شیخ اکبر، محیی الدین عربی که در دمشق مدفون است رفتم. محل دفن او در قسمت شرقی دمشق و منطقه ای به نام صالحیه است و در بازار سر پوشیده ای، مسجدی ست که مدرسه‌ی علمیه‌ی اهل سنت نیز هست و در زیرزمین قسمتی از مسجد، مزار خود شیخ و تنی چند از فرزندان و شاگردانش قرار دارد. در آنجا نماز جناب جعفر علیه السلام را خواندم و به روح شیخ هدیه نمودم. هر چه توجه کردم، شیخ در استغراق شدیدی به سر می برد و اصلاً توجه به غیر نداشت، ولی سنگینی روح شیخ بسیار خسته و رنجورم نمود به طوری که با زحمت زیاد به محل سکونت بر گشتم.
دو روز بعد در حرم حضرت رقیه خاتون چنین به من الهام شد که به زیارت شیخ برو! من پس از زیارت والا دخت، رقیه خاتون، به مزار جناب شیخ رفتم و باز نماز جناب جعفر را خواندم و اهدا نمودم و این بار احساس کردم که فضای آنجا بر خلاف دفعه ی قبل که چنان سنگین بود، طوری که حتی نفس کشیدن به سختی انجام می شد، اما این بار فضا سبک بود و بعد از نماز توجهی به روح جناب شیخ نمودم و احساس کردم که ارتباط برقرار شده است. در درونم صدایی را شنیدم که گفت: از ما چه می خواهی؟ گفتم: فهم فتوحات را. همان صدا گفت چون به سبزوار برگشتی، یک ساعت به نیمه شب فتوحات را باز کن و بخوان، ما مشکلات آن را به تو تفهیم خواهیم نمود.
چون به سبزوار بازگشتم و همان برنامه را آغاز نمودم دیدم همچنان بود و لذا شب ها از ساعت ۱۱ تا ۱۲ در اتاقی خلوت نشسته و به مطالعه ی فتوحات مکیه می پرداختم و آن قدر از این مسئله احساس خوشحالی می نمودم که اگر سلطنت همه ی عالم را به من پیشنهاد می کردند، نمی پذیرفتم".

بسم الله خیر الأسماء

****************

حضرت استاد، شیخ حمید رضا مروجی سبزواری در سال ۱۳۴۱ در سبزوار متولد شد و در دو سالگی پدرش را از دست داد و تکفّل او و برادر کوچکترش و مادرشان را جدّ مادری اش که از ملّاکین بزرگ سبزوار بود به عهده گرفت.

__________________________
خانواده ی پدری او خانواده ای روحانی و زاهد بودند و پدربزرگش، مرحوم حاج شیخ حسین مروجی عمرش را در کشورهای آسیایی به جهت تبلیغ دین مبین اسلام گذرانده، و از آنجا که بسیار متمایل به تفکّرات سیّد جمال الدّین اسد آبادی بود، برای ایجاد وحدت در بین ملتهای اسلامی، در طیّ مسافرتهای بسیاری که به کشورهای اسلامی نمود، تلاشهای بسیاری نموده و در این راه به مصائب شدیدی هم دچار شد. ازجمله چندین بار حبس و تبعید از طرف دولتِین بریتانیا و فرانسه، و سه بار ترور در هند، الجزایر و افغانستان که مرتبه ی اخیر با اصابت ۵ تیر به وی مدت ۶ ماه در افغانستان، در منزل بانویی ایرانی و سبزواری مقیم افغانستان بستری شد و آن بانو از وی پرستاری نمود تا بهبود یافته و به ایران بازگشت. همسر وی که مادر بزرگِ پدریِ استاد است، دختر مرحوم حاج سید علی خلیلی مجتهد است که نسل اندر نسل از علمای بزرگ سبزوار بوده و تنها خاندان سیّد در سبزوار است که نَسَب آنها به جناب محمد حنفیه فرزند والا مقدار حضرت امیرالمومنین علی(علیه السلام) می باشد، میرسد.
و لذا شیخ ما همیشه می گفت که من از دو جهت با حضرت فاطمه زهرا (س) محرم هستم. یکی از جهت مادر خودم که از سادات حسینی هستند و دیگر از جهت مادرِ پدرم که به جناب محمد حنفیه منتهی می شوند.
خاندان مادری ایشان از تجّار و ملّاکین بزرگ سبزوار بوده و جدّ مادری وی، مرحوم حاج محمود حقیران، ملک التجّار سبزوار بود و دامنه تجارتش تا روسیه ی تزار نیز کشیده شده بود.

________________________
شیخنا الاستاد در سال ۱۳۵۹ بعد از اخذ دیپلم در سبزوار نزد مرحوم حاج شیخ حسن مهرآبادی ادبیات عرب را آموخت (گذشته از اینکه بر ادبیات فارسی، فارسی پهلوی و اَوِستایی نیز آگاهی بسیار داشت بطوری که بارها می گفت: بسیاری از دکترهای ادبیات فارسی به اندازه ی من تسلط بر فارسی پهلوی و اوستایی ندارند. او حتی رومئو و ژولیت شکسپیر را نیز از همان زبان انگلیسی باستانی که شکسپیر بدان زبان آثارش را نگاشته، خوانده بود).
استاد در سال ۱۳۶۰ از سبزوار به تهران رفته و در حوزه ی علمیه ی چیذر به مدت یک سال مشغول به تحصیل شد و در سال ۱۳۶۱ به قم مهاجرت نمود و رحل اقامت را در آن دیار افکند.

____________________
استاد می گفت: "در بدو ورودم به قم به حرم حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها) رفتم و گفتم بی بی جان! تو مرا در درگاه خودت نگاه دار و نگذار از حوزه بیرون رفته و وارد دانشگاه شوم، یا جذب مناصب دولتی و پشت میز نشینی شوم، و بصورت یک روحانی ساده و سنّتی بمانم، من هم با هر گونه فقر و محرومیت می سازم و بر خلاف بسیاری از روحانیون که به قم می روند و دیگر به زادگاه خویش بر نمی گردند، امّا من به سبزوار برگردم و علم توحید را در آن شهر اشاعه دهم و با آنکه می دانم پا گذاشتنِ در وادی علم توحید بسیار مشکل و اشاعه ی آن در میان مردم بسیار مشکل تر و با مصائب بسیاری همراه است امّا همه را به جان و دل می خرم".
شیخ ما همیشه می گفت: تنها عشق من در همه ی عمرم معرفت توحید بود و بس، و تنها معشوق من معرفت بود و این معشوق را در آغوش هر که می یافتم عاشق او نیز می شدم.
حضرت استاد در قم فقه و اصول را در محضر آیات عظام حاج شیخ جواد تبریزی، و حاج شیخ حسین وحید که از بزرگترین شاگردان حضرت خاتم الفقهاء والاصولیین حضرت آیت الله العظمی آقای سید ابوالقاسم خوئی بودند (رضوان الله تَعالی و رَحمَتُهُ الواسِعَه و غُفران الله الشّامِلَه عَلَیهِم اجمَعین) تا به مرتبه اجتهاد پیش رفت و تا زمانی هم که جلسات استاد دایر بود هر شب بعد از نماز مغرب و عشا حدود بیست دقیقه برای نماز گزاران که اکثر آنها را شاگردانش تشکیل می دادند، بر مبنای متن عروةالوثقی، فقه استدلالی می گفت و همواره می گفت: می خواهم شاگردانم در سه جهت اعتقادات ، اخلاق و فقه کامل شوند و ذهن آنها در هر سه مورد‌ استدلالی شود، بر خلاف دَأْب ائمه ی جماعات که معمولاً بعد از نماز چند مسئله ای برای نماز گزاران از روی رساله می خوانند.