🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

💠 بسم رب فاطمة 💠
****************
نشر آثار حضرت علامه ذوالفنون
آیت الحق
شیخ عبد الحمید مروجی سبزواری
شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی رحمة الله علیه
_____________________
به دست باد سپردم عنان راحله را
بدان امید که یابم نشان قافله را
وصال مجلس دریادلان میسر نیست
مگر به باره ی خون طی کنیم فاصله را
______________________
در حال حاضر این وبلاگ با هیچ کانالی در پیام رسانها در ارتباط نمی باشد.

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ألست بربکم» ثبت شده است

بسم ربّ العالمین

**************

🔷 ما در توضیح عالم مثال گفتیم که یک انسان در آن‌جا وجود دارد که وجودش شامل جمیع انسان‌ها از ازل تا ابد است و همچنان که یک مرد، صدها میلیون اسپرم که هر کدام یک انسان بالقوّه است در بدنش وجود دارند، آن آدم مثالی هم چنین است که وجودش شامل همه‌ی انسان‌هایی است که بوده‌اند و هستند و می‌آیند.


⬅️ لذا او بسان پدر است و انسان‌ها فرزندان او هستند. البته آن انسان در عالم مثال، ملکوتی و مجرد از مادّه است، و انسانهایی که در وجود او مندمج هستند نیز ملکوتی و مجرد از مادّه‌اند. اکنون آن آیات را توضیح می‌دهیم.

( وَ إذ أخَذَ رَبُّکَ مِن بَنی ءَادَمَ مِن ظُهُورِهِم ... ) اعراف آیات 172 و 173
❇️ (و یاد آر زمانی را که پروردگار تو از اولاد آدم، از پشتها و اصلاب ایشان، تمامی ذرّیّه‌ی ایشان را بیرون کشید و پیش روی خود حاضر کرد و ایشان را «شاهد» بر «خودشان» نمود و از آن‌ها اقرار گرفت که: «آیا من ربّ شما نیستم؟» همگی آن‌ها اقرار و اعتراف کردند که: «بله ما شهادت می‌دهیم که تو ربّ ما هستی».

خداوند این اقرار و اعتراف را از شما گرفت که مبادا چون به عالم دنیا رفتید و در آن‌جا رب دیگری اختیار کردید، یا برای خدا در ربوبیتش شریک گرفتید، بعد در روز قیامت بگویید: ما از ربوبیت منحصره‌ی تو غافل بوده‌ایم، یا بگویید: پدران ما نسبت به ربوبیت منحصره‌ی تو شرک ورزیدند و ما هم بعد از ایشان فرزندان همان پدران مشرک بودیم، پس روش آن‌ها را دنبال کرده و مشرک شدیم. حال آیا می‌خواهی ما را به خاطر شرک و تباه‌کاری آن‌ها هلاک سازی؟)

آن‌جا که می‌گوید: «زمانی که پروردگار تو، ذرّیه‌ی اولاد آدم را از پشت‌های آن‌ها گرفت»، معنایش این است که: «زمانی که خداوند ذرّیّه‌ی اولاد آدم را از پشت‌ها و اصلاب ایشان بیرون کشید و پیش روی خود حاضر کرد»، و این معنا اشاره به عالم مثال است و انسان مثالی که گفتیم.
🔆 در عالم مثال، یک انسان کلی و جامع و ملکوتی و مجرد وجود دارد که وجودش شامل جمیع انسان‌ها است از ازل تا ابد. در این‌جاست که همچنان‌که یک قاضی طرفین یا اطراف دعوی را در محکمه و نزد خود حاضر می‌کند، خدا هم با نزول دادن آن وجود واحد عقلی که انسان‌ها با غیر انسان‌ها آمیخته بودند، و در آن عالم عقل، انسان و اسب و درخت و سنگ و آب یکی بودند، و رساندن آن وجود به مرحله‌ی مثالی، انسان‌ها را از غیر انسان‌ها جدا کرد و جمیع آن‌ها را از ازل تا ابد پیش روی خود احضار نمود.
⬅️ لذا منظور از «آدم» در آیه، آن آدم مثالی است و منظور از «بنی آدم» تمامی انسان‌هایی است که در آن آدم مثالی مُندمج و مکنونند و آن‌ها به منزله‌ی اولاد آدمند.
همچنین منظور از این‌که می‌گوید: «از پشت‌ها و اصلاب اولاد آدم، ذرّیات آن‌ها را بیرون کشید» کنایه از این است که تمامی انسان‌ها از آغاز آفرینش تا انتهای آفرینش(که آفرینش نه آغاز دارد نه انجام و انتها)، در پیش خدا حاضر شدند و احدی از قلم نیفتاد.
🔍 البته معلوم باشد که انسان‌ها در آن انسان مثالی به نحو اجزاء نیستند و چنین نیست که در درون آن انسان واحدِ مثالی، مثلاً صدمیلیارد انسان جا گرفته باشد، چنانکه صدها میلیون اسپرم در درون کیسۀ منی مرد جا گرفته اند. بلکه یک وجود واحد است که همین وجود واحد و بسیط و بی‌جزء، شامل جمیع انسان‌ها است، و چنان‌که وجود واحد و بسیط و بدون جزءِ عقل اول، شامل جمیع موجودات بود اعم از ملائکه و انسان‌ها و حیوانات و نباتات و جمادات، همچنین وجود واحد و بسیط و بدون جزءِ انسان مثالی، شامل جمیع انسان‌ها است. لذا وقتی خداوند همین انسان را از عقل اول بیرون بکشد و در عالم مثال حاضر کند و بدو متوجه شود، چنین است که جمیع انسان‌ها را و ذریّات آن‌ها را حاضر کرده و متوجه آن‌ها شود.

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۷

هو العاشق و المعشوق

*******************

«... اما عشق‌هایی هم وجود دارند که در این دنیا تشکیل نشده‌اند و منشاء پیدایش آن‌ها ادراکات حسی و فرمان عقل جزئی نیست بلکه انسان بدون این‌ که معشوق را ببیند در قلب خود احساس کششی نسبت به او می‌نماید. مگر ما امام زمان را دیده‌ایم و با ادراکات حسی خود او را درک کرده‌ایم؟ اما به هر حال کششی در درون خود نسبت به او احساس می‌کنیم، در حالی‌ که نه او را با قوه‌ی بینایی دیده و نه صدای او را با قوه‌ی شنوایی شنیده‌ایم. یا عشقی که انسان‌ها با هر مذهب و ملتی نسبت به خداوند دارند، در حالی‌ که خداوند نه قابل دیدن است و نه بوییدن و نه چشیدن و نه شنیدن و نه لمس کردن.
آری باید دانست که مکان شکل‌گیری این عشق‌ها عوالم دیگری بوده است و برای مثال، ما خداوند را در عالم میثاق دیده‌ایم و او را ادراک نموده‌ایم.

چرا که خداوند خبر می‌دهد که: ای رسول ما! یاد آر آن زمانی را که پروردگارت همه‌ی بنی‌آدم را جمع نمود و خودش را در درون وجود آن‌ها به آن‌ها نشان داد و به آن‌ها فرمود: آیا من ربّ شما نیستم؟


آری، خداوند از آن واقعه چنین یاد می‌کند که: ربّ تو همه‌ی بنی‌آدم را حاضر کرد و: «أشهدهم على أنفسهم» یعنی به آن‌ها فرمود که: «خود»تان را مشاهده کنید. چون «خود»شان را مشاهده کردند به آن‌ها فرمود: آیا من ربّ شما نیستم؟ و انسان‌ها گفتند: «بَلَى شَهِدْنَا» بلی، ربوبیّت تو را مشاهده کردیم.

این‌جا بود که انسان‌ها به شهود پروردگار خود رسیدند و چون رب، موجودی است که کامل است و انسان همیشه عاشق کسی می‌شود که کامل باشد و نواقص او را جبران کند پس ما با شهود خداوند به‌ عنوان رب در درون نفس خودمان، هم ربوبیّت او را ادراک کردیم و هم عاشق او شدیم.


برای همین بود که وقتی حضرت ابراهیم (علیه السلام) خورشید را دید که مردم او را به‌ عنوان رب می‌پرستند، چون به خودش مراجعه کرد دید نسبت به خورشید عشقی و محبتی ندارد، پس فهمید که خورشید نمی‌تواند رب باشد، چرا که هر ربّی محبوب است و خورشید محبوب نبود. آخر حضرت ابراهیم (علیه السلام) قبلاً و در عالمی دیگر ربّ واقعی را دیده بود و هم او را ادراک کرده و هم دل در گرو عشق او بسته بود و دانسته بود که رب، باید معشوق و محبوب هم باشد، و اکنون این رب، یعنی خورشید، معشوق و محبوب نیست، لذا از این‌جا بود که می‌فرمود: «لا أُحِبُّ الْآفِلِینَ».

(البته معلوم باشد که خداوند در عالم ذرّ یا میثاق به ‌عنوان رب هم معلومِ انسان شد و هم محبوب. اما به‌ عنوان الله یا به ‌عنوان وجود مطلق و هو، در عالم واحدیّت و احدیّت معلوم و محبوبِ انسان شده بود و این است که عشق انسان به خداوند چه در صورت ربوبیّت و چه در صورت الوهیّت و چه در صورت هویّت عشقی بسیار کهنه و قدیمی است).


جناب لسان الغیب در وصف این عشق به رب که در عالم میثاق گریبان انسان را گرفت چنین می‌سراید:

آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کاتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

و منظورش از «آن روز» همان عالم میثاق است که در آن‌جا عکس صورت خداوند به‌عنوان رب، در وجود انسان افتاد و اگر خداوند توفیق دهد این بیت را در زمانی مناسب شرح گویم، که البته اکنون زمان آن نیست، چرا که به قول مرحوم خواجه‌ی بزرگ ما مرحوم جناب نصیر الدین طوسی (قدّس الله روحه العزیز):


به گرداگرد خود چندان که بینم

بلا انگشتری و من نگینم

_____________________________

حالا آیا ما خداوند را چه به ‌عنوان رب و چه به‌ عنوان الله و چه به‌ عنوان هو در آن عوالم میثاق و واحدیّت و احدیّت با ابزار ادراکی حسی و چشم و گوش و بینی و زبان و پوست درک کرده‌ایم؟ و آیا با همین عقل جزئی و قلبی که در مرتبه‌ی طبیعت متوقف است دل در گرو عشق او نهاده‌ایم؟ مسلماً خیر، چرا که در آن عوالم نه خبر از جسم بوده است، نه خبر از عقل جزئی، و نه خبری از این حواس ادراکی جزئی».

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۷

هو الطالب و المطلوب

****************

«... تا اینکه دست تقدیر الهی در سال ۶۱ مرا از سبزوار بیرون کشید و برای تحصیل در حوزه از این شهر خارج شدم و به دلایلی ابتدا به تهران و حوزه‌ی علمیه‌ی چیذر تجریش رفتم و یک سال در آنجا ماندم و در مهرماه ۶۲ عاقبت به قم مقدسه رفتم و بزرگترین انگیزه‌ی من از رفتن به قم دست یافتن به حکمت علمی و عملی بود، و دست یافتن به اساتیدی که بتوانم نزد آن‌ها فلسفه‌ی الهی و عرفان نظری را بخوانم، و دیگر، دست یافتن به استادی و پیری که حاضر شود مرا به شاگردی بپذیرد و درِ خانه‌اش را به رویم بگشاید و مرا به خود راه دهد و قلب مرا از سیاه‌چال ظلمانی طبیعت وجودم خارج نموده و آن را به مراتب نوری وجودم عروج دهد.

بسیار سرگشته بودم، چه در سبزوار و یا تهران و اکنون هم که به قم آمده بودم، روحم دچار آوارگی و سرگشتگی عجیبی بود. با آنکه سن من در آن زمان‌ها حدود نوزده یا بیست و بیست‌و‌یک بیشتر نبود اما هیچ دلخوشی نداشتم.

هم‌سن‌وسال‌های من عصرها که می‌شد در خیابان‌ها و پارک‌ها پرسه می‌زدند و یا به مسافرت می‌رفتند ولی من اصلاً دل و دماغ همراهی با آن‌ها را نداشتم و اصلا با آن‌ها رفت‌وآمد نمی‌کردم.

تنها بودم و تنها.

بیشتر، عصرها و دم غروب که می‌شد در خیابان‌های خلوت به‌ تنهایی پرسه می‌زدم و مثل آدمی که بزرگترین چیز زندگیش را گم کرده و از یافتن آن مأیوس شده، بی‌هدف پرسه می‌زدم و با خود می‌اندیشیدم که آیا کسی هست که این گمشده‌ی مرا دوباره به من برگرداند؟

آنچه را گم کرده بودم در واقع «خودِ» من بود و احساس می‌کردم در یک «خود» کاذب و کاغذی یا پوشالی زندگی می‌کنم و این «خود»، آن «خود» واقعی من نیست.

آن «خود»ی که بنابر فرموده‌ی قرآن: «و أشهدهم علی أنفسهم الستُ بربکم» هرگاه به آن «خود» و آن «من» نگاه می‌کنم رب خودم را ببینم، و «خود» را رب ببینم.

آن «خود» یک «خود» جوهری و نوری و حقیقی و ربوبی و الوهی است، و آن «خود» کجا و این «خود»ی که الان در آن زندگی می‌کنم کجا؟ خودی با یک مشت علایق حیوانی که اگر کوچک‌ترین خللی در آب و غذا و خوابش پیش آید مریض می‌شود و از اِستوا و اعتدال وجودی خارج می‌گردد من این خود را و این من را نمی‌خواهم.

آن خود را و آن من را می‌خواهم و می‌دانم که آن خود در جایی و در زاویه‌ای از همین خود گم شده و آن خود جوهری در جایی و در زاویه‌ای از این خود عَرَضی گم شده، و گوهری در میان بیابانی پر ظلمت، در گوشه‌ای نهان گردیده، و به دنبال خضری بودم که در این ظلمات، بلدِ راه من باشد و دست مرا بگیرد و مرا به آن گوهر برساند.

به دنبال ابراهیمی بودم که تبری بردارد و این خودی که اگرچه از جنس پوشال بود ولی از بس که دنیا در آن نفوذ کرده هم‌اکنون از سنگ سخت‌تر شده -مانند پوشال‌هایی که در کولرهای آبی تعبیه شده و اگر چند سالی عوض نشوند املاح آب‌هایی که به درون آن‌ها می‌ریزند آن‌ها را سخت و همچون سنگ می‌کنند- این ابراهیم با آن تبر خود، این من را بشکند و آن «خود» حقیقی و آن منِ جوهری را آزاد نماید ...»

__________________________

«... گفتم که سال ۶۱ را در تهران و در حوزه‌ی علمیه‌ی چیذر گذراندم.

چیذر از روستاهای قدیم تهران بوده که البته با روستاهای هم‌جوارش مثل قیطریه از زمان پهلوی دوم در اثر گسترش تهران، به شهر متصل شده بودند و نزدیک تجریش قرار داشتند.

اما در آن زمان، یعنی چهل سال قبل هنوز باغ‌ها و کوچه باغ‌هایی بودند دست نخورده که همان ترکیب نخست خویش در زمان قاجاریه را حفظ کرده بودند.

غروب‌ها در این کوچه‌ها قدم می‌زدم و سعی می‌کردم به یاد آورم وضعیت آن محل را در حالی‌که در حدود یکصد‌و‌پنجاه سال پیش به صورت روستایی بود. درخت‌هایی بلند از میان باغ‌های دو طرف کوچه سر به هم آورده بودند و چنین برایم کشف می‌شد که در میان اسماءالله دارم قدم می‌زنم، و آن‌قدر حواسم را جمع می‌کردم که با عبور از میان دیوارها و درخت‌ها و خانه‌های قدیمی با شیروانی‌هایی کهنه و رنگ‌و‌رو رفته، کلاغ‌ها و صدای آن‌ها در غروب‌های زمستان، و اگر برفی باریده بود یا نم‌نم بارانی می‌آمد، و آخرین رهگذرهایی که به عزم رفتن به خانه نان یا چیز دیگر در دست داشتند، که این‌ها برایم به صورت باطن و حقیقتشان که اسماءالله باشد تجلی می‌کردند، بتوانم باطن باطنشان را که «هو» است پیدا کنم.

آری چه بسیار غروب‌ها که از درس‌های رسمی و کسبی خسته می‌شدم ،که این درس‌ها را باید از کتاب و استاد بیاموزی و با عقل جزئی خود آن‌ها را فرا بگیری، در میان این محله‌های قدیمی و این کوچه‌هایی که تمدن و تجدد آن‌ها را فراموش کرده است و هنوز غول‌های آهنین بیل‌های مکانیکی به جان آن‌ها نیفتاده‌اند، به دنبال علمی دیگر به راه می‌افتادم که استاد آن اولیاء خداست و کلاس درس آن‌ها، همین آیات آفاقی هستند و فراگیری آن با قلب است که کدبانوی وجود انسان است، نه با عقل جزئی که کدخدای وجود آدمی است.
هرچند به ولیّی از اولیای خدا دست پیدا نکرده بودم اما یقین داشتم که به او دست پیدا خواهم کرد. زیرا همین کشش‌ها و جذبه‌ها و سوز و گدازها که شبانه‌روز مرا رها نمی‌کردند، و همین که قلبم در فضاهای خاصی که قرار می‌گرفت باز می‌شد و حقایقی بر آن اشراق می‌گردید، همین نشانه‌ی آن بود که در حوزه‌ی جذب و مغناطیس و روحانیت ولیّی از اولیای حق قرار گرفته‌ام و اوست که مدام دارد مرا به سوی خودش می‌کشد و چنین مرا بی‌تاب و دربه‌در و درمانده کرده است. اما دریغ که هنوز به جسمانیت او دسترسی نداشتم و این چیزی بود که به شدت مرا آزار می‌داد و این طرف و آن طرف می‌کشاند ...»