🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

💠 بسم رب فاطمة 💠
****************
نشر آثار حضرت علامه ذوالفنون
آیت الحق
شیخ عبد الحمید مروجی سبزواری
شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی رحمة الله علیه
_____________________
به دست باد سپردم عنان راحله را
بدان امید که یابم نشان قافله را
وصال مجلس دریادلان میسر نیست
مگر به باره ی خون طی کنیم فاصله را
______________________
در حال حاضر این وبلاگ با هیچ کانالی در پیام رسانها در ارتباط نمی باشد.

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جذب» ثبت شده است

.. ماه رمضان می‌شود ، حالا دیگر ببین ، دوره های قرآن شروع می‌شود و ... شب های قدر می‌آید ، برو ۱۰۰۰ رکعت نماز بخوان ، ۱۰۰ رکعت نماز بخوان ... خُب آخرش که چه ؟ همه غفلت‌زا...
 
یک لحظه به درون خودت برنمی‌گردی که از ماه رمضان پارسال تا الان چکار کردم؟!
 
یک قدم توانستم خودم را به سوی آن حقیقت مطلق بالا بکشم؟!...
شب قدر که شد ، بنشین و یک نیم ساعتی درون خودت فکر کن ، بنشین و با خودت خلوت کن... که هستم من ؟ چکار می‌کنم ؟ همین شد زندگی ؟ خیلی از این جهت از خودمان عقب هستیم. اصلاً یک قدم به درون خودمان وارد نشده‌ایم ، خودمان را نشناخته‌ایم ...
خدا در قلب‌هاست ، خدا در دل سودازدگان است ... خدا در دل‌هاست ...
...
جذب الهی جسم انسان را که به سوی خودش نمی‌کِشد ، عقل انسان را که به سوی خودش نمی‌کِشد ، خیال انسان را که به سوی خودش نمی‌کِشد ، قلب را به سوی خودش می‌کِشَد ، محل تأثیر جذب خدا، قلب انسان است ( این مهم است ) ، منتها زمانی این قلب می‌تواند به سوی آن آهن‌ربا حرکت بکند که آزاد باشد ... در حجاب نباشد ... روی قلب را اینقدر لایه‌ها گرفته است که اصلاً

 

 



*برگرفته از جلسه ۳۲ مثنوی معنوی مولانا

علامه مروجی سبزواری حفظه الله

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۹

هو الذی یُسَیِّرُکُم فی البرِّ و البحر»

*************************

«... در روایت آمده است که: «جَذبة من جَذَبات الحَقّ تَوازی عَمَلُ الثَّقَلَین.»

یعنی یک جذبه از جذباتی که از عالم حق بر قلب انسان وارد می‌شود با عمل جن و انس مساوی است.


بله ممکن است انسان ده‌ها سال «در دنیا» عبادت کند در حالی‌که در مرتبۀ طبیعتش متوقف است. اما این عبادت‌ها عقلانی هستند و به فرمان عقل جزئی –که فرمانروای مملکت وجود انسان است در زمانی‌که انسان در عالم طبیعت متوقف است- انجام می‌گیرند، و این عقل، بر مبنای محاسباتش که: اگر خدا را عبادت نکنی عذاب می‌شوی و اگر عبادت کنی به بهشت وارد می‌شوی، انسان را وادار به عبادت می‌کند.
اما به خوبی می‌بینیم که در قلب خود از این عبادات اکراه داریم. این‌ها همه برای این است که بانوی وجود انسان که قلب است در مرتبۀ طبیعت است و از سوی طبیعت بر او جذب وارد می‌گردد، و نتیجۀ جذب، محبت است و این بانو یعنی قلب، مجذوب و دل‌باختۀ طبیعت است.

وقتی یک سنگ آسمانی، سرگردان و بی‌هویت در فضا برای خودش این‌سو و آن‌سو می‌رود و از این‌که هزاران و میلیون‌ها سال به هر سویی گشته و به هیچ جا نرسیده، و از این همه سرگردانی و گمنامی و درجا زدن و متوقف بودن در حدّ وجود خود خسته شده، ناگهان در حوزۀ جاذبۀ زمین قرار می‌گیرد و از سوی زمین بر او جاذبه وارد می‌شود. این سنگ میلیون‌ها سال شاید این‌طرف و آن‌طرف می‌زده و کوشش می‌کرده که هرطور شده خودش را به مقصدی برساند و خود را به کره‌ای بزرگ و مهم ملحق نماید تا با رسیدن به او و فنای در او، شخصیتی جدید پیدا کند، و تبدیل به یک موجود باعظمت شود که از اعضای مهم کهکشان راه شیری است، و چون «این»، «او» شد و دوئیت و ثنویت از میان برخاست، حالا دیگر او یک سنگ سرگردان نیست و بی‌شخصیت و فاقد هویت نیست. بلکه او زمین است. تمامی اعضای کهکشان راه شیری او را می‌شناسند، و اکنون او زمین است که تنها سیاره‌ای است در این کهکشان که مورد عنایت خاص قرار گرفته و انوار اسم مبارک الحیّ و المحیی او را در تحت اشراقات خود قرار داده و او را مزیّن به زینت حیات نموده‌اند. بزرگترین مظاهر اسماء خداوندی که انبیا و اولیا و حکما و صالحین و محسنین و متقین باشند از این کره برخاسته‌اند و اکنون این سنگ در شخصیت جدیدی که گرفته، حشر دیگری هم دارد و در عالم دیگر صاحب حشری ممتاز از دیگر کرات است.


همۀ این برکات، زمانی عاید این سنگ می‌گردد که در حوزۀ جاذبۀ زمین قرار بگیرد و از سوی زمین بر او جاذبه‌ای وارد شود. ناگهان در اثر این جذب، فطرت خفته‌اش بیدار می‌گردد و خیلی چیزها را به یاد می‌آورد. آخر او خودش زمانی قسمتی از یک کرۀ بزرگ بود که متلاشی شده و اجزایش در فضا سرگردان شده‌اند. او ناگهان به یاد می‌آورد که روزگاری قسمتی از کره‌ای بزرگ و مهم بود و بعد به این فراق گرفتار شده، و اکنون شوقی در او ایجاد می‌شود به وصال و رسیدن به اصل خویش. اکنون این سنگ می‌فهمد که آن همه کوشش‌ها که میلیون‌ها سال می‌کرد تا بلکه خود را به جایی برساند بی‌فایده بوده و یک جذب، این همه برکات را در او ایجاد کرد ...»

بسم الله الذی یعلم السّرّ و أخفی

*************************

«... این‌که اهل بیت رسول خدا دچار مصائبی شدند هرچند جای تأسّف و تلهُّف دارد و انسان را متأثر و مغموم می‌کند، اما مصیبت عظمایی که بر سر آن‌ها آمد این بود که چنان فضا را تنگ نمودند که ایشان نتوانستند آن قسمت از علوم قلبی خود را برای امت و اصحاب خود بیان کنند.

جناب کمیل که از اصحاب سرّ امام علی (علیه السلام) است چقدر اصرار می‌کند که حقیقت چیست، و حضرت نمی‌خواهد جواب دهد. ولی عاقبت حضرت را متقاعد می‌سازد که بگوید و آن حضرت بیان می‌فرماید که:


- «الحقیقة کشف سبحات الجلال من غیر اشاره».

کمیل چنان به وجد می‌آید که می‌گوید:
- « زدنی فیه بیاناً»
- «محو الموهوم مع صحو المعلوم».
- «زدنی فیه بیاناً».
- «هتک الستر لغلبة السر».
- «زدنی بیاناً».
- «جذب الاحدیَّه لصفه التوحید».
- «زدنی بیاناً».
- «نور یشرق من صبح الازل فتلوح علی هیا کل التوحید، آثاره».
- «زدنی بیاناً».
- «اطف السراج فقد طلع الصبح».

__________________________________


معنای جملۀ آخر این است که اکنون صبح شد و چراغ را خاموش کن. یعنی من با این جملاتی که برایت بیان داشتم، اگرچه الفاظ و کلماتی را به گوش تو رساندم، اما در باطن از قلب من بر قلب تو، باطن این کلمات و الفاظ اشراق می‌شد و من به‌وسیلۀ این اشراقات و تابش‌ها علاقۀ قلب تو را از عقل جزئی تو بُریدم و سپس آن را به‌تدریج سیر دادم و سیر دادم تا این‌که آن بانو را از خانۀ عقل جزئی که عالم طبیعت است و ظلمت است و حیوانیت، بیرون برده و به خانۀ عقل قدسی تو وارد نمودم که عالم نور است و طهارت، و بانوی قلب تو را به نکاح عقل کلی قدسی نوری درآوردم، و اکنون بانوی قلب تو در خانه‌ای پر از نور و زیبایی زندگی می‌کند.

اکنون ای کمیل! دیگر تو را به نور ضعیف عقل جزئی نیازی نیست و چراغ این عقل را خاموش کن که از این به بعد حتی امور دنیایی و مربوط به معاش و معیشت خود را نیز با عقل قدسی و نوری خود تمشیت خواهی داد، چه رسد به امور مربوط به آخرتت را.

______________________________

آری قلب مادام که در مرتبۀ طبیعت، و در خانۀ عقل جزئی زندگی می‌کند مدام در تحت جذب طبیعت و مظاهر طبیعت از قبیل پول و مقام و خانه و اتومبیل و امثال این‌هاست. از سوی این‌ها مدام بر قلب جذب وارد شده و از طرف دیگر در قلب نیز محبت این‌ها ایجاد می‌شود. زیرا نتیجۀ جذب، محبت است و قلب ابتدا مجذوب طبیعت می‌شود و سپس طبیعت محبوب او می‌گردد. 

اما اگر قلب در تحت اشراقی ضعیف از سوی ولیّی از اولیاء مهدوی قرا گیرد، این اشراقات، هم نورند، هم علم هستند و هم جذب.

این است که فرمود: «أَلْعِلْمُ نُورٌ یَقْذِفُهُ اللّه ُ فِى قَلْبِ مَنْ یَشآءُ». لذا در یک لحظه قلب، جذب قلب ولیّ می‌شود و کار تمام می‌گردد.

حالا یا در اثر این جذب، قلب به‌کلی عالم طبیعت را ترک گفته و وارد عالم نور می‌گردد و با عقل کلی یا روح قدسی زندگی جدیدی را آغاز می‌کند، و یا اگر جذب چندان شدید نبوده و او را از عالم طبیعت بیرون نبرده، اما حداقل محبت قلب را از طبیعت می‌بُرد و مهر شوهر را –که عقل جزئی و حیوانی باشد- از درون او خارج می‌نماید و تمام هوش و حواس قلب متوجه عوالم قدس و نور می‌گردد.

این قلب یک‌باره از دنیا جمع می‌شود و هرچند که عقل جزئی می‌خواهد انسان را به درون دنیا ببرد و او را به اندوختن دنیا وادارد، اما قلب زیر بار نمی‌رود.

عقل –که چه بسا عقل شریعتمداری باشد- قلب را نصیحت می‌کند که آخر ای زن! در دین ما آمده که: «مَن لا مَعاشَ لَهُ لا مَعادَ لَهُ» ولی قلب می‌گوید من به معادی بدون معاش دست یافته‌ام، و مضافاً به این‌که به معاش تازه‌ای دست یافته‌ام، و عشق ولیّ خدا برای من هم معاد است و هم معاش.

باز عقل نصیحت می‌کند که آخر اگر تو نگذاری من قوای خود را فرمان دهم که جسم را به مغازه یا اداره یا تجارتخانه یا مزرعه ببرند و به‌وسیلۀ قوا و جسم کار و فعالیت کنم و درآمدی کسب کنم، که ما از گرسنگی خواهیم مرد.

ولی زن باز هم زیر بار نرفته و می‌گوید همین قلب ولیّ خدا برای من هم کارخانه است و هم مزرعه است و هم مغازه و من از این پس همین جذباتی را که از قلب او بر من وارد می‌شود دست‌مایۀ کار خود قرار می‌دهم و با این جذب‌ها عشق را در خود ایجاد می‌کنم و با این عشق، وجود بربادرفتۀ خود را که سال‌ها آن را در معرض جذب دنیا قرار داده و ویرانش نموده و سیاه و تاریکش ساخته بودم، دوباره رونقش می‌دهم و نورانیش می‌سازم. لذا من هرگز اجازه نمی‌دهم که تو، قوا و اعضا و جسم را که فرزندان و نور چشمان من هستند، در دنیا و زباله‌دان‌های دنیا سرگردانشان سازی و آن‌ها را برای کسب روزی و معاش که مقدّر است بفرسایی.

من می‌خواهم تمام فرزندانم را که عبارتند از پنج قوۀ ادراکی ظاهری، و پنج قوۀ ادراکی باطنی، و دو قوۀ عمّاله‌ی شهویّه و غضبیّه، و هفت قوۀ حیوانی، به‌اضافۀ جسم و اعضای جسم، از میان دنیا جمعشان سازم و به خلوتشان برم و آن‌جا به کارهایی وادارشان سازم که مرا که مادرشان هستم از خانۀ تو بیرون برده و به سوی خانه‌ای که اصل این جذبات از آن‌جا می‌آیند وارد کرده و زندگی جدیدی را در خانۀ نور آغاز کنم.

مگر خداوند نفرموده: «إِلَیهِ یصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیبُ وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ یرْفَعُهُ»؟

یعنی قلب که کلمۀ طیبۀ وجود انسان است، همواره میلش به سوی بالا و عوالم نور است، و این عمل صالح است که می‌تواند او را رفع داده و به آن عوالم برساند، و عمل صالح هم به‌وسیلۀ قوا و اعضای بدن انجام می‌شود. این است که من از این به بعد می‌خواهم از فرزندانم برای صعود و رفع به آن عوالم استفاده کنم.

______________________________________


آن خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شده‌ست
تا روز بر دیوار ما بی‌خویشتن سر می‌زده‌ست
چرخ و زمین گریان شده وز ناله‌اش نالان شده
دم‌های او سوزان شده گویی که در آتشکده‌ست
بیماریی دارد عجب نی درد سر نی رنج تب
چاره ندارد در زمین کز آسمانش آمده‌ست
چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او
دستم بهل دل را ببین رنجم برون قاعده‌ست
صفراش نی سوداش نی قولنج و استسقاش نی
زین واقعه در شهر ما هر گوشه‌ای صد عربده‌ست
نی خواب او را نی خورش از عشق دارد پرورش
کاین عشق اکنون خواجه را هم دایه و هم والده‌ست
گفتم خدایا رحمتی کارام گیرد ساعتی
نی خون کس را ریخته‌ست نی مال کس را بستده‌ست
آمد جواب از آسمان کو را رها کن در همان
کاندر بلای عاشقان دارو و درمان بیهده‌ست
این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو
کان جا که افتادست او نی مفسقه نی معبده‌ست
تو عشق را چون دیده‌ای از عاشقان نشنیده‌ای
خاموش کن افسون مخوان نی جادوی نی شعبده‌ست
ای شمس تبریزی بیا ای معدن نور و ضیا
کاین روح باکار و کیا بی‌تابش تو جامدست»

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۷