🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

💠 بسم رب فاطمة 💠
****************
نشر آثار حضرت علامه ذوالفنون
آیت الحق
شیخ عبد الحمید مروجی سبزواری
شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی رحمة الله علیه
_____________________
به دست باد سپردم عنان راحله را
بدان امید که یابم نشان قافله را
وصال مجلس دریادلان میسر نیست
مگر به باره ی خون طی کنیم فاصله را
______________________
در حال حاضر این وبلاگ با هیچ کانالی در پیام رسانها در ارتباط نمی باشد.

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جواهر نوری» ثبت شده است

بسمک یا أنیس العارفین

******************

شیخناالاستاد در ادامه چنین در خاطرات خود آورده‌اند: وقتی من وقوع این حرکت را از آن پیرمرد دیدم، تمام حواسم متوجه او شد و دانستم که او را با عالم غیب ارتباط و اتصالی است که جلوات اسمی از اسماء‌‌الله که بر طور قلب او می‌خورد، این، طور را چنین دچار اندکاک و تکان‌های شدید می‌کند.
در تمام مدتی که آن‌جا بودم، پیرمرد به عادت همیشگی خاموش بود، و من هم در ظاهر، خاموش، اما در درون من اضطراب و انقلابی برپا بود و در قلبم گویی طوفانی مهیب به همراه زلزله‌ای شدید مدام ارکان قلبم را در هم می‌شکست، و این اولین تجربه‌ی اتصال قلبی من با عالم غیب بود.

آن‌جا بود که فهمیدم تاکنون که نماز می‌خوانده‌ام، قرآن قرائت می‌کرده‌ام، آیات قرآن را به آسانی بر زبان جاری می‌ساخته‌ام و کاملاً راحت و آرام بوده‌ام دلیلش این بوده که ارتباط قلب من با حقایق و جواهر آیات قرآن و اذکار نماز، که این حقایق و جواهر در عالم غیب حضور دارند بسته بوده، و من با بخش عَرَضی و ظاهری و با بُعد مادی و طبیعی آن‌ها متصل بوده‌ام، و معلوم است که ما چون با عالم طبیعت خو گرفته‌ایم و در این عالم رشد و نمو کرده‌ایم، اکنون که همین بخش طبیعی آیات و اذکار و اسماء که می‌خوانیم و قرائت می‌کنیم، برای ما هیچ سنگینی و شدتی ندارند و بلکه با نهایت راحتی این آیات و اذکار را بر زبان جاری می‌سازیم.

اما چون روزنه‌ای بین قلب با عالم ملکوت و عوالم نفوس کلی و عقول نوری و عالم اسماء‌‌الله به‌وجود آمد، که بخش حقیقی و جوهری آیات و اذکار و اسما در آن‌جا هستند، آن حقایق و جواهر نوری و قدسی از آن روزنه بر قلب ما هجوم آورده و آن‌گاه است که قلب ما می‌شود لانه‌ی مرغ خانگی که شتری می‌خواهد به رسم مهمانی به درون آن خانه وارد شود.

__________________________

به‌هر‌حال مجلس تمام شد و حاج آقا فخر برای تجدید وضو و رفتن به مسجد برای نماز ظهر با حضار خداحافظی کرد و رفت، و سایرین هم رفتند، و آن پیرمرد هم رفت.
او رفت و من هم دیوانه‌وار پشت سر او به فاصله‌ی بیست قدم می‌رفتم و جرأت نمی‌کردم که به نزدش رفته و با او سر صحبت را باز کنم؛ آخر سن او حدود هفتاد‌ و پنج بود و من هجده یا نوزده، و هیبتی و مهابتی از او در من افتاده بود که نمی‌گذاشت من به نزد او بروم.


البته عقلم به من می‌گفت: آخر او می‌خواهد چه کند؟ او نه تو را می‌کشد، نه کتک می‌زند، و نه فحاشی می‌کند و نه به تو فحش و ناسزا می‌دهد. نهایتاً می‌گوید: بچه جان برو و دَرسَت را بخوان، تو را چه به این حرف‌ها. اما قلبم مرا مانع می‌شد و می‌گفت نرو.
آن روز پشت سرش تا در خانه‌شان رفتم و او به خانه رفت و من هم ناکام به خانه‌ی خودمان رفتم. نمی‌دانم آن روز را چگونه گذراندم و آن شب را چگونه به روز رساندم در حالیکه در قلبم آتشی برافروخته بود و شوقی عجیب که مدام ماجرای عشقی شدید را که مولانا در اولین دیدار شمس دچار آن گشته بود، برایم تداعی می‌کرد و با خود می‌گفتم...

اگر عشقی که مولانا به شمس پیدا کرده بود چنین آتشی را به جانش درافکند، پس آن فراق و غیبت صغری و یکساله‌ی شمس، و بعد از اندک مدتی، دوباره فراق و غیبت کبری و همیشگی شمس با جان و دل مولوی چه کرده است؟ با آن‌که عشق مولوی بسیار عشقی کامل‌تر و قوی‌تر بوده است و طبیعی است که درد فراق او بسیار جانگدازتر و ویران کننده‌تر. فراقی که مولانا، این شیخ بزرگ طریقت مرتضوی را چنین بی‌پر‌وبال می‌کند که همچون مرغ عشقی که جفت خود را از دست داده و بال و پر خودش هم شکسته، غریبانه می‌سراید:


" ای ساکن جان من آخر به کجا رفتی
در خانه نهان گشتی یا سوی هوا رفتی
چون عهد دلم دیدی از عهد بگردیدی
چون مرغ بپریدی ای دوست کجا رفتی
در روح نظر کردی چون روح سفر کردی
از خلق حذر کردی وز خلق جدا رفتی
رفتی تو بدین زودی تو باد صبا بودی
ماننده بوی گل با باد صبا رفتی
نی باد صبا بودی نی مرغ هوا بودی
از نور خدا بودی در نور خدا رفتی
ای خواجه این خانه چون شمع در این خانه
وز ننگ چنین خانه بر سقف سما رفتی

____________________________

ساعت ۹ صبح روز بعد، آسیمه‌سر به منزل حاج آقا فخر رفتم و منتظر نشستم تا درس تمام شد و طلاب رفتند و کسانی هم که کاری داشتند کارهای آن‌ها هم تمشیت داده شد و ایشان هم رفتند، و آن عده‌ی خاص ماندند و آن پیرمرد لاغر و نحیف. من لحظه‌ای از او چشم برنمی‌داشتم و متوجه او بودم. او همچنان آرام و ساکت نشسته بود و دیگران که صحبت می‌کردند من اصلاً متوجه حرف‌هایشان نبودم. آن روز هم جلسه تمام شد و او خارج شد و آرام آرام راه منزلش را در پیش گرفت و رفت و من هم با فاصله‌ی از او پشت سرش می‌رفتم بدون این‌که جرأت کنم نزدیکش رفته و با او صحبت نمایم.

آن روز هم چنین شد که او به خانه‌اش رفت و من هم تا جلوی کوچه‌شان رفتم و او که وارد کوچه شد من در همان جلو کوچه ایستادم و او را که آرام آرام به سوی خانه می‌رفت نگاه می‌کردم تا آن‌که در را باز کرد و وارد منزل شد و در را بست، و من هم ناامید و ناکام چند لحظه‌ای خیره خیره به داخل کوچه نگاه می‌کردم و بعد به سوی منزل خودمان روان شدم در حالی‌که روحم را همان‌جا گذاشته بودم و فقط جسم خود را به مدد نفس نباتی به خانه‌ی خودمان کشیده‌ام.

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۷