🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

💠 بسم رب فاطمة 💠
****************
نشر آثار حضرت علامه ذوالفنون
آیت الحق
شیخ عبد الحمید مروجی سبزواری
شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی رحمة الله علیه
_____________________
به دست باد سپردم عنان راحله را
بدان امید که یابم نشان قافله را
وصال مجلس دریادلان میسر نیست
مگر به باره ی خون طی کنیم فاصله را
______________________
در حال حاضر این وبلاگ با هیچ کانالی در پیام رسانها در ارتباط نمی باشد.

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مولانا» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

*****************

سفر دوم یک سفر در فقر است که از اول مرتبۀ فقر آغاز می‌شود که دوئیت بین انسان و خدا وجود دارد، منتها چون انسان فقر خود و غنای خدا را به شهود دیده، پس خودش را بالله و بالحق می‌بیند و این جاست که ندای «انا الحق» سر می‌دهد، یا «لیس فی جُبَّتی الا الله» می‌گوید، و این سیر همچنان پیش می‌رود تا این که در بحر بیکران حق افتاده و تمام قیود و حدود و مقدار و ماهیتش مضمحل می‌شود و در این جاست که سفر دوم که فنای ماهیت و قدر انسان است در عالم اطلاق و لا تعینی، تمام می‌شود و سالک خودش را گم می‌کند و ماهیتش را از دست می‌دهد، اما صاحب هویت جدید می‌شود. شناسنامۀ جدیدی می‌گیرد که عبارتست از وجود اطلاقیِ بالاذن و وجود مطلق ظلّی.
در این جا فقیر، غنی می‌شود، و این عبد، مولا می‌شود. منتها غنی بالاذن و مولای بالاذن.
از ابتدای سفر دوم تا آخر، این فقیر و این نی هر چه می‌گوید از او می‌گوید. نه این که از زبان او بگوید، بلکه خود اوست که از زبان این فقیر صحبت می‌کند. یعنی چنین نیست که او بگوید: بگو فلان، این هم بگوید فلان. بلکه اصلا خود اوست که صحبت می‌کند.
آن گاه این فقیر مادام که دور است از حق، و هنوز در اوائل سفر خود است، نواهای غریبانه سر می‌دهد و به یاد یار و دیار غمگنانه از حق می‌خواهد که او را به سر منزل خودش که عالم غِنا و اطلاق است برساند.

نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه‌های غریبانه قصه پردازم
به یاد یاد و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
خدای را مددی ای رفیق ره تا من
به کوی میکده دیگر علم برافرازم

اما چون به آخر سفر رسید و در دریای اطلاق الهی افتاد و در آن جا از خودش فانی شد و تشخصی را که از سوی قدر و ماهیتش داشت از دست بداد، از خود بی‌خود می‌شود و باز این جا نواهای این فقیر یا این نی فرق می‌کند:

من این ایوانِ نُه تُو را نمی‌دانم نمی‌دانم
من این نقاش جادو را نمی‌دانم نمی‌دانم  
مرا گوید مرو آن سو تو استادی بیا این سو
که من آن سو و این سو را نمی‌دانم نمی‌دانم
همی‌گیرد گریبانم همی‌دارد پریشانم
من این خوش‌خوی بد‌خو را نمی‌دانم نمی‌دانم


گاهی و البته به ندرت اتفاق می‌افتد که بر فقیری که در اول راه است و مدام نواهای غریبانه ساز می‌کند و از غربت و دور افتادن از اصلش می‌نالد، میزان جذبه افزایش پیدا کرده و او را برای مدت کوتاهی به آخر خط و آخر سیرش می‌برند و در فنایش می‌اندازند. ولی به زودی دوباره او را از این عالم به‌در‌آورده و بر سر جای اول خود می‌برند. در این جا می‌گوییم فنا برای او در حد «حال» است. زیرا حال آن است که سالکی را که هنوز استعدادش برای ورود به منزل والاتر به حد فعلیت نرسیده، برای لحظاتی یا ساعاتی و یا ایامی به آن منزل می‌برند ولی باز می‌گردانند. این جا می‌گوییم آن منزل (مثلا رضا یا تفویض یا تسلیم ...) برای او در حد حال است.
اما اگر کسی استعدادش برای ورود به آن منزل تام باشد، این جا وقتی وارد آن منزل شد برای همیشه در آن می‌ماند و این جاست که می‌گوییم آن منزل برای او «مقام» است.
برای همین است که در مثنوی گاه شاهد این هستیم که مولانا یک مطلب علمی را درست تجزیه و تحلیل علمی می‌کند و عاقلانه آن را به سرانجام می‌رساند.
اما گاه هم چنان بی‌خود می‌شود که عنان قلم از دستش به‌درمی‌رود. به همین دلیل متاسفانه بعضی کسانی که قدم راسخی در عرفان ندارند آن را تناقض می‌خوانند. مثل بحث مفصلی که در مورد اختیار انسان در دفتر پنجم آورده و انسان را موجودی مختار و دارای اختیار می‌داند.

گفت توبه کردم از جبر ای عیار
اختیار است اختیار است اختیار

اما در دفتر اول، انسان را به  کلی از اختیار خود مسلوب ساخته و افعال عباد را به کلی به خدا اسناد می دهد.

ما چو چنگیم و تو زخمه می‌زنی
زاری از ما نی تو زاری می‌کنی  
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز توست ای خوش صفات

اما باید دانست که فقیر در سیر فقری خود در صعود و نزول است. چون در حد نازل فقر خویش است پس خودش را می‌بیند و افعال خودش را می‌بیند منتها آن ها را بالحق و بالله می‌بیند. اما چون به اوج مراتب فقری و عبودی خود می‌رسد دیگر خودش را نمی‌بیند و افعالش را نمی‌بیند و همه را خدا و از خدا می‌بیند.
مطلب دیگری که در مورد مقام فقر لازم است بیاورم این که انسان تا به مقام فقر نرسد، محبت خدا را پیدا نمی‌کند، و مجذوب خدا نمی‌گردد.

نکته‌ی دیگری که در مورد مقام فقر لازم است گفته شود این است که انسان تا به مقام فقر نرسد، محبت خدا را پیدا نمی‌کند، و مجذوب خدا نمی‌گردد.
مادامی که انسان در حالت حیوانیت به سر بَرَد و دارای نفس حیوانی و اماره باشد، اولاً مجذوب دنیاست و ثانیاً محبّ دنیاست.
مجذوب دنیاست یعنی به دلیل سنخیتی که بین او و دنیا وجود دارد، مرتب از سوی دنیا بر او جذبه وارد می‌شود. زیرا انسان در این مرتبه، از نفس طبیعی با خصوصیات ماده برخوردار است.
همچنین محبّ دنیا هم هست. زیرا انسان -و به طور کلی هر موجودی- خودش را دوست دارد. چون دنیا به درون وجود انسان نفوذ کند، و تبدیل به انسان شود، یا انسان تبدیل به دنیا شود، پس انسان دنیا را هم دوست دارد.
حال اگر انسان توانست در طی سفر اول که بر مبنای ریاضات و مجاهدات است خودش را از دنیا خالی کند، پس اولاً دیگر جذب دنیا بر او اثری ندارد، و ثانیاً دنیا را دوست نمی‌دارد.
ما به طور خلاصه می‌گوییم سفر اول بر مبنای نوافل و مستحبات است.
در روایت قرب نوافل، غایت و نتیجۀ نوافل را محبت خدا دانسته؛ یعنی خدا او را دوست می‌دارد. «وَ إِنَّهُ لَیَتَقَرَّبُ إِلَیَّ بِالنَّافِلَةِ حَتَّى أُحِبَّه» عبد من به من نزدیک می‌شود با نوافل «تا این‌که دوستش می‌دارم». (کلمۀ حتی برای غایت و نتیجه است.)
انسانی که در سفر اول، با نفس اماره و حیوانی در بیفتد و با مجاهدات و ریاضات او را بکشد، در این جا به جایی می‌رسد که خدا او را دوست می‌دارد، و چون خدا او را دوست بدارد آن‌گاه «چشمش می‌شود که با آن ببیند، و گوشش می‌شود که با آن بشنود و دستش می‌شود که با آن کار انجام دهد». (فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ کُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِی یَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذِی یُبْصِرُ بِهِ وَ لِسَانَهُ الَّذِی یَنْطِقُ بِهِ وَ یَدَهُ الَّتِی یَبْطِشُ بِهَا).
این که خدا انسان را دوست می‌دارد به آن معناست که خدا او را در تحت جذب خودش قرار می‌دهد. چرا که این شخص خود را تخلیه کرده و سبک شده، این شخص روح شده، و روح انسان روح خداست، پس با خدا اشدّ سنخیت را دارد و لذا جاذبۀ خدا بر او تأثیر کرده و او را به سوی خود می‌کشد و این است که می‌گوییم این سفر دوم، سفری بر مبنای جذب است. لذا این که فرمود عبد رو به نوافل می‌آورد و جهاد اکبر می‌کند و ریاضت می‌کشد و عبادت می‌کند، تا جایی که تخلیه می‌شود و از نفس حیوانی و ثقالت و کثافت نفس حیوانی پاک می‌شود و در نتیجه «من او را دوست می‌دارم».
از سوی دیگر انسان هم خدا را دوست می‌دارد. چرا که وقتی خدا انسان را در تحت جذب خود قرار می‌دهد معنایش این است که خدا وجود انسان را پر می‌کند و چون انسان خودش را از خدا پر دید و به هر گوشه و زاویه‌ای از وجود خودش که نگاه کرد خدا را دید، از آن‌جا که انسان خودش را دوست می‌دارد، پس اکنون خدا را دوست می‌دارد و این شد که وقتی مرید وارد آغاز سفر دوم می‌شود، این مرید هم فقیر می‌شود، هم مجذوب می‌شود و هم محبوب؛ این که می‌فرماید: «یحبهم و یحبونه» مائده ۵۴ (خدا بندگان را دوست دارد و بندگان هم خدا را دوست دارند).
برای همین است که سفر دوم را سیر حبی نیز می‌گویند.

*********************************

حضرت علامه مروجی سبزواری

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۷


دریافت

شکر ایزد را که دیدم روی تو

شرح دیدار مولانا و شمس

از زبان شیوای حضرت علامه مروجی سبزواری

فایل صوتی

********************


دریافت


مدت زمان: 3 دقیقه 32 ثانیه

فایل تصویری

********************

شکر ایزد را که دیدم روی تو

یافتم ناگه رهی من سوی تو

چشم گریانم ز گریه کند بود

یافت نور از نرگس جادوی تو

بس بگفتم کو وصال و کو نجاح

برد این کو کو مرا در کوی تو

جست و جویی در دلم انداختی

تا ز جست و جو روم در جوی تو

خاک را هایی و هویی کی بدی

گر نبودی جذب‌های و هوی تو

__________________________

۱ نظر ۰۷ تیر ۹۷

هو الحبیب

*********

شیخنا الاستاد، خود، در مورد ورودش به عرصه‌ی عرفان سرگذشتی را تعریف می کرد بدین ترتیب:
"در درجه‌ی نخست این شوق به عرفان و ورود به این عرصه در خاندان پدری من توارثی است و ذوق شعری و ادبی و گرایشات عرفانی در میان آباء و اجداد من شدید بوده است و نوشته‌جات و اشعار فراوانی از آن ها به جا مانده که تقریباً همه‌ی آن ها را جمع آوری نموده و در مجموعه‌ای گرد آورده ام که به عنوان میراثی در خاندان خودمان باقی بماند. لذا خود من نیز از سنین ۷ و ۸ سالگی میل شدیدی به مطالعه و شعر پیدا کردم که تا زمانی که دیپلم گرفتم در کتابخانه های سبزوار، دواوین شعرای بزرگ ایران و آثار مهم عرفانی و رمان‌های معروف نویسندگان اروپا و آثار ادبی مهم دنیا را خواندم.
از سنین ۱۴ و ۱۵ سالگی بود که این کشش عرفانی در من به طور قوی ظهور کرد. در مهمانی های خانوادگی وقتی اعضای خانواده دور هم جمع می شدند با آن که هم سن ‌و سالان من جدا از بزرگسالان دور هم می نشستند و به صحبت‌ها یا بازی‌های رایج بین همسالان خود می پرداختند، من به اتاقی که کتابخانه ی عمو یا عمه‌ی من در آن جا بود می رفتم و با کتاب ها مشغول می شدم. مثنوی را باز می کردم و تا جایی که حضرت شیخ محمد بلخی اصل داستان را نقل نموده بود می خواندم و می فهمیدم ولی از آن جا که وارد می شد که نتایج عرفانی و قرآنی و تبیین باطنی از بطون قرآن را بیان فرماید، نمی فهمیدم و از این مطلب به شدّت آزرده می شدم و آرزو می کردم که روزی خداوند قدرت فهم این حقایق را به من بدهد. یا غزلیّات حافظ را می خواندم و می دانستم که حضرت شیخ شمس الدین شیرازی منظورش از چشم و اَبرو و خط و خال چیزهای دیگری است ولی نمی فهمیدم و از این جهت نیز آزرده خاطر بودم. بسیار شائق و آرزومند بودم که بر فلسفه ی الهی و حکمت متعالیّه و مبانی عرفان و تصوف مسلط شوم و مسائل عرفانی و مسائلی که مربوط به بطون قرآن و معرفة اللّه و معرفت اسماءالله و حقایق ملکوتی مربوط به عالم آفرینش می شد به طور عمیق و استدلالی و شهودی دریابم و بر آنها احاطه یابم.

__________________
۱۷ یا ۱۸ سال بیش نداشتم که دچار بحران ها و سرگشتگی های روحی شدیدی شده بودم و خلائی عظیم را در خود می دیدم و بیشتر اوقات در تنهایی و خلوت می گذراندم:

دی خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شده‌ست
تا صبح بر دیوار ما بی‌خویشتن سر می‌زده‌ست
چرخ و زمین گریان شده وز ناله‌اش نالان شده
دم‌های او سوزان شده گویی که در آتشکده‌ست
بیماریی دارد عجب نی درد سر نی رنج تب
چاره ندارد در زمین کز آسمانش آمده‌ست
چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او
دستم بهل دل را ببین رنجم برون قاعده‌ست
صفراش نی سوداش نی قولنج و استسقاش نی
زین واقعه در شهر ما هر گوشه‌ای صد عربده‌ست
نی خواب او را نی خورش از عشق دارد پرورش
کاین عشق اکنون خواجه را هم دایه و هم والده‌ست
گفتم خدایا رحمتی کارام گیرد ساعتی
نی خون کس را ریخته‌ست نی مال کس را بستده‌ست
آمد جواب از آسمان کو را رها کن در همان
کاندر بلای عاشقان دارو و درمان بیهدست
این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو
کان جا که افتادست او نی مفسقه نی معبده‌ست
تو عشق را چون دیده‌ای از عاشقان نشنیده‌ای
خاموش کن افسون مخوان نی جادوی نی شعبده‌ست
ای شمس تبریزی بیا ای معدن نور و ضیا
کاین روح باکار و کیا بی‌تابش تو جامدست

می دانستم که این خلاء وحشتناکی که در روح من ایجاد شده نه با پول و ثروت پر می شود، نه با مقامی از مقام های دنیوی، نه با علمی از علوم رایج در حوزه ها و یا دانشگاه ها، و فقط روحی بی نهایت لازم است که هم چون شتری عظیم الجثّه وارد خانه ی کوچک و محقر این مرغ خانگی شود:

مرغ خانه اُشتری را بی خرد
رسم مهمانان به خانه می‌برد
چون به خانه ی مرغ اُشتر پا نهاد
خانه ویران گشت و سقفش اوفتاد

و این غزل حضرت مولانا را بسیار دوست داشتم که:

در درون من درآ ای آن که از من، من تری
تا قمر را وانمایم کز قمر روشن تری
اندر آ در باغ تا ناموس گلشن بشکند
ز آنک از صد باغ و گلشن خوش تر و گلشن تری
تا که سرو از شرم قدت قد خود پنهان کند
تا زبان اندرکشد سوسن که تو سوسن تری
وقت لطف ای شمع جان مانند مومی نرم و رام
وقت ناز از آهن پولاد تو آهن تری
چون فلک سرکش مباش ای نازنین کز ناز او
نرم گردی چون زمین گر از فلک توسن تری
زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار
کز هزاران حصن و جوشن روح را جوشن تری
زان سبب هر خلوتی سوراخ روزن را ببست
کز برای روشنی تو خانه را روشن تری

به راستی در کجا می توانستم به چنین روحی دست پیدا کنم، و این روح متعلق به کدام جسم بود، و این جسم در کدام خانه زندگی می کرد، و این خانه درکدام شهر بود؟ "