🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

💠 بسم رب فاطمة 💠
****************
نشر آثار حضرت علامه ذوالفنون
آیت الحق
شیخ عبد الحمید مروجی سبزواری
شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی رحمة الله علیه
_____________________
به دست باد سپردم عنان راحله را
بدان امید که یابم نشان قافله را
وصال مجلس دریادلان میسر نیست
مگر به باره ی خون طی کنیم فاصله را
______________________
در حال حاضر این وبلاگ با هیچ کانالی در پیام رسانها در ارتباط نمی باشد.

طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اولیاء الله» ثبت شده است

هوالحکیم


... یکوقتی خدمت دوستان این معنا را عرض کرده ام که اگر به امام رضا " علیه السلام " امام غریب میگویند ، معنای ظاهریش اینست که در شهرشان و نزد خانواده شان نبودند ، اما یک بُعد باطنی هم دارد و آن اینکه چون امام رضا " علیه السلام " مظهر ولایت هستند و ولایت در این عالم غریب هست ، لذا اینست که امام غریب میگویند .
معمولاً اولیاء خدا در این عالم غریب هستند ، تنها هستند ، همزبانی ندارند .
ولایت در این عالم غریب هست ، مردم نمیشناسند ، مردم دنبال ولی نیستند ، دنبال ولایت نیستند ، بنابراین خود امام رضا " علیه السلام " هم که چون در میان ائمه ما مظهر تام ولایت هست ، از این جهت هست که غریب هستند .
درست است که ما حاجت های دنیایی که داریم ، در حرم های ائمه میرویم از آنها حاجت هایمان را میخواهیم ، اگر گرفتاری داریم ، اگر مریض داریم ، اگر مثلاً مغروض هستیم و ... میاییم و از این ائمه بزرگوار حاجت میخواهیم ، اما در نزد انسان های اهل دل که واقعاً نسبت به مقام روحانی و نورانی این بزرگواران یک معرفت کاملی دارند ، اینها بی ادبی میدانند که انسان به نزد امام رضا برود و گرفتاریهای دنیویش را از امام رضا بخواهد ، بخواهد که مثلاً خانه ندارم ، قرض دارم ، گرفتاری دارم که البته شما میبینید که متأسفانه و متأسفانه بیشتر روضه هایی که خوانده میشود ، مداحی هایی که برای ائمه بزرگوار میشود ، این معنا را زیاد متذکر میشوند که مثلاً عده ای گرفتار به در خانه تان آمده اند ( یکی قرض دارد ، یکی مریض دارد و ... ) ، اینها خلاف ادب هست .
انسان باید از هر کسی یک چیزی طلب بکند ، یکوقتی انسان به دکتر میرود و میگوید شفایم بده ، یک فقیری به در خانه پولداری میرود و میگوید پول بده و ... هر کسی که به نزد کسی میرود متناسب با او میرود ، مثلاً کسی به نزدیک پزشک برود و بگوید قرض دارم ( پزشک برای چه کاری است ؟ انسان را شفا بدهد ) و یا انسان به در خانه پولداری برود و بگوید مریضم و مریضیم را شفا بده ، نمیشود ، آن آدم پولدار و بخشنده را باید انسان به نزدش برود و کمک بخواهد .
انسان به در خانه هر کس که میرود باید متناسب با او باشد .
امام رضا " علیه السلام " و یا سائر ائمه ، فرقی نمیکند ( همه شان نور واحد هستند ) .
" زیارت جامعه که زیارت عحیبی هست ، چه مقام هایی را برای این بزرگواران میشمارد " میفرماید :
بکم فتح الله
یعنی فتح و گشایش روحانی بوسیله اینهاست .
من أراد الله بدأ بکم
هر کسی که میخواهد به سوی خدا حرکت بکند به نزد اینها برود ، هر کسی که میخواهد به سوی خدا حرکت بکند ، چون مردم به سوی خدا حرکت نمیکنند ، مردم یا به سوی دنیا حرکت میکنند و یا در نهایت به سوی بهشت حرکت میکنند . میگویی چرا نماز میخوانی ؟ چرا صدقه میدهی ؟ چرا صله رحم میکنی ؟ و ... میگویند میخواهم به بهشت بروم . معمولاً مردم اینطور هستند ، یا بر روی دنیایشان کار میکنند ( به در مغازه میرود ، اداره میرود و ... ) و یا نماز میخوانند ، روزه میگیرند ، مکه میروند ، صله رحم میکنند ، انفاق میکنند و ... میگویند ثواب دارد ، امام رضا به درد اینها نمیخورد . کسانی که خود ذات خدا را هدف گرفته اند ، میگویند نه چشممان به دنیاست ، نه چشممان به بهشت هست ( میخواهی در قیامت ما را به بهشت و یا جهنم ببری ببر ) من برای بهشت کار نمیکنم ، من خودت را میخواهم ، من فقط و فقط برای خودت عبادت میکنم ، (میخواهی پاداش بدهی و یا ندهی ) حتی اگر توسط یک نبی و یا ولی برایم یک کاغذ مهر شده از طرف خودت بفرستی که عبادت بکنی و یا نکنی من تو را به جهنم میبرم ( حتی اگر انسان مطمئن ، مطمئن باشد که خدا او را به جهنم میبرد ) باز هم میگوید چون تو را دوست دارم عبادتت میکنم ...
البته اینطور عبادت ، عبادت عاشقان است ، عبادت عارفان است که واقعاَ خدا را به طلب مزد عبادت نمیکنند . اگر کسی به این حد رسید ، حالا به نزد امام رضا برود " حالا امام رضا را درک میکند " ، برود و بگوید یا امام رضا من خود خدا را میخواهم ، من ذات خدا را ...

************************************************************************************************

برگرفته از فایل ولایت امام رضا

علامه حمید رضا مروجی سبزواری حفظة الله

۱ نظر ۲۴ تیر ۹۸

... همچنین روح این ۱۴ نفر همان شعاع نوری است که یک سرش در عالم طبیعت و سر دیگرش در ذات خداست . حال اگر کسی خواست به خدا برسد باید وارد شعاع و روحانیّت و نورانیّت این ها شود تا جانش روشن و نورانی و گرم شود و در نتیجه صعود بکند و بالا برود و بدون ورود به نورانیّت و روحانیّت این انسانها محال است که کسی به خدا برسد . آن گاه این ورود به درون روحانیّت ۱۴ معصوم را ، ولایت میگویند . بنابراین ولایت عبارت است از اتّحاد روحانی شخص سالک با روح یکی از این اولیاء و ورود به درون روحانیّت او ...

***********************************************************************

برگرفته از ص. ۵۲۲  اسرار حج

اثر علامه مروجی سبزواری

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۸

این همه تبلیغ دین در جامعه هست اما فساد هم هر روز داره گسترده تر می شود. تبلیغ دین کم نیست، بالااخره در صدا و سیما هست، در مجلات در کتاب ها. شما اگر قبل از انقلاب را ملاحظه بفرمایید یک مجله مکتب اسلام بود خب این چاپ می شد، نبود دیگه همین یک مجله مذهبی بود ما هم چشممون به این بود که کی بیاید این مجله، انواع دیگر مجلات بود اما مذهبی همین یک دانه بود، این آخرها یک نسل نو هم شروع شد به چاپ شدن خیلی دیر. ... الحمدالله بعد از انقلاب اسلامی کتاب های دینی مجلات دینی اصلا فوران می زند. اما شما می بینید که با همه ی این تبلیغاتی که می شود اما فساد هم دارد جلوتر می رود دلیلش این هست که این دین به عمق وجود انسان ها نمی رسد، به قلبشان نمی رسد به قلب نمی رسد آقا. من گوینده قدرت این که این دین را به قلب مردم وارد کنم ندارم. یعنی مشکل دو طرفه هست: نه مردم پذیرا هستند که من این را وارد قلب مردم کنم بالااخره مردم باید یک آمادگی داشته باشند، من هم قدرت اینکه دین را به قلب مردم برسانم ندارم. پیام های خدا را به روح انسان ها برسانم ندارم. این سیر بدهم انسان ها را از ظلمات به نور خب خودم باید نور رسیده باشم   

شیخ نورانی ز ره آگه کند               

با سخن هم نور را هم ره کند

جهد کن تا مست و نورانی شوی     

تا حدیثش را بود نورش شوی

این هست دیگر به هر حال خود انسان نورانی شده باشد تا انسان ها را یک سیر دهد از ظلمات به نور. عرض کردم اینها دیگر نفس ولی می خواهد، ولی باید باشد که الله ولی الذین آمنوا خدا ولی ست، چه کار می کند؟ یخرجهم من الظلمات الی النور مردم را از ظلمات به نور هدایت می کند ولی می خواهد که بر جان انسان ها بخورد و  پیام خدا را به روح برساند. اگر به روح رسید این جا ست که پیام آشنا شنید. یک پیامی از خدا شنیده به وجد می آید، یک مرتبه می خواهد منفجر کند این وجود دنیایی را آزاد شود اینجاست که انسان یک چیزی در خودش احساس می کند، احساس می کند از درون در یک حالت اضطرابی هست، از درون یک تکانی دارد می خورد مثل یک زنی که موقع وضع حملش شده احساس می کند این بچه دارد یک تکانی می خورد، می خواهد دیگه زاییده شود و بیاید بیرون، پیام خدا اگر به روح انسان ها برسد، مشکل این هست که من پیام را به گوش شما می رسانم فایده ندارد آقا، پیام خدا باید به قلب برسد. تبلیغ کار ولی هست کار من نیست. منتهی از بد روزگار اولیا رفتند پنهان شدند چهره در هم کشیدند، من باید حرف بزنم. من لایق منبر نیستم، من لایق تبلیغ نیستم، من باید خودم به نور رسیده باشم. وقتی حرف زدم این حرف به روحت رسید این حرف در زیر وجود دنیایی به اهتزاز در بیاید بخواهد فشار وارد کند، درد زاییدن انسان را می گیرد. زایش روح. بعد اینجاست که انسان دنبال یک ماما می گردد.


فایل صوتی زایش روح از سلسله مباحث مقامات انسان

*********************************************************************************************

علامه حمید رضا مروجی سبزواری حفظة الله

پیاده شده از فایل صوتی مقامات انسان

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۸

هوالهادی

...اگر میخواهیم به این محبت دست پیدا بکنیم ، اوّلا باید حجابها از روی قلب برداشته بشود که نور خداوند به این قلب بتابد و باران رحمت بر زمین این قلب ببارد ، بنابراین این قلب باید تصفیه بشود .

مطلبی که هست برای اینکه این قلب تصفیه و تزکیه بشود ، یک مقداری در دست خودم آدم هست ، امّا مقداری هم در دست خود آدم نیست ، انسان میتواند مقدّماتش را فراهم بکند ، دنیا را کم بکند ...
اگر انسان واقعاً میخواهد به آن محبّت دست پیدا بکند و زمین قلبش را پاک و تزکیه بکند ، باید از این چیزها ( محبت به ... ) بگذرد ، در جایی که حضرت اباعبدالله (ع) از بچه هایش و برادرهایش و خانواده اش و... میگذرد .
مقدّماتش در دست خود انسان است آن حیوان نَفْس اینقدر چاق و فربه شده که حجاب شده است و روی قلب را گرفته است و نمیگذارد که نور خداوند بر این قلب بتابد و نمیگذارد که باران رحمت ببارد ، این حیوان باید کشته بشود .
این حیوان چطور کشته میشود ؟ این حیوان زمانی کشته میشود که مایحتاجش را به او ندهی ، به او آب و علف ندهی ، چیزهایی را که نیاز دارد به او ندهی .
حیوان نَفْس انسان فقط آب و علف که نیست ( یک گوسفند فقط دنبال آب و علف است ) امّا این حیوان نَفْس نه تنها از آب و علف فربه میشود ، بلکه از مقام ، پول ،پس انداز ، یخچال ، تلویزیون ،فرش و... فربه میشود .
اینست که اگر از یک گوسفند آب و نان را بگیرید ، این گوسفند میمیرد ، ولی انسان اینطور نیست ، شما روزه داری های سخت بکنید ، ولی این نَفْس نمیمیرد ، این نَفْس از پول و مقام و جواهرات و خیلی چیزهای دیگر که ما نمیدانیم (حتی ممکن است یک چیز کوچک در خانه باشد که نَفْس انسان به همان توجّه و تعلّق داشته باشد ) پرورش پیدا میکند .

۱ نظر ۰۱ خرداد ۹۸

هو الظاهر و الباطن

****************

«... چندی قبل یکی از دوستان می‌گفت رساله‌ای در اسرار قطب چهلم بنگار، و من همچنان دفع الوقت کرده‌ام. خوف آن دارم که به دست کسی بیفتد و چشمی بیگانه مطالبش را ببیند. و از طرفی دیگر منوط به اجازه است.


افسوس و حسرت که علومی که مربوط به بُعد ثابت و لایتغیّر عالم است همچون مبدأ و معاد، مراتب سرّ و خفیِ نفس انسانی، و علوم مربوط به جهات الی الحقیِ انبیا و اولیا، از ابتدا مورد تنافر و هجمۀ اهل ظاهر بوده‌ است و اهل ظاهر که همواره غلبه با آن‌ها بوده با این علوم بسیار سر ستیز داشته‌اند، فقط اکتفا کرده‌اند به ظاهری‌ترین بُعد آموزش‌های دینی و بس، و در مقابل، حضرات اهل الله که سینه‌شان مالامال بوده از علم به حقایق، جرأت نمی‌داشتند چیزی از این علوم را بازگویند و دیگران را نیز توصیه به اخفاء این علوم می‌کرده‌اند.

حتی در میان ائمۀ ما نیز چنین بوده که مثلا جابر جُعفی که از اصحاب سرّ امام باقر (علیه السلام) است می‌گوید: «هفتادهزار حدیث از محمد بن علی (ع) شنیدم ولی یکی از آن‌ها را برای کسی روایت نکردم».


یا می‌گوید: «امام باقر (علیه السلام) کتابى بیرون آوردند و به من دادند و فرمودند: چنان چه گفتار این کتاب را پیش از هلاکت بنو امیّه بگویى، بر تو باد لعنت من و پدرانم؛ و چنان چه پس از نابودى ایشان نگویى، لعنت من و پدرانم بر تو باد؛ دوباره کتابى دیگر بیرون آوردند و به من دادند و فرمودند: این را بگیر، و چنان چه حدیثى از این کتاب الى الأبد نقل کنى، بر تو باد لعنت من و لعنت پدرانم.».


جابر جعفی می‌گوید: «گاه می‌شد که این علوم در قلب من چنان سنگینی می‌کرد که دیگر طاقتم طاق می‌شد و نمی‌توانستم تاب تحمل بیاورم و نزد حضرت امام باقر می‌رفتم و قضیه را با ایشان درمیان می‌گذاشتم. امام می‌فرمود: «هروقت چنین حالتی به تو دست داد به میان صحرا برو و حفره‌ای برکن و سرت را درون آن حفره کن و بگو: محمد بن علی چنین فرمود و محمد بن علی چنان فرمود».

_____________________


معلّی بن خُنیس از اصحاب سرّ امام صادق (علیه السلام) بود و به جهت افشای اسرار او را بر دار کشیدند و امام صادق (علیه السلام) در فراقش حسرت می‌خوردند و می‌فرمودند: «ای کاش معلّی بن خنیس آن حقایق را نمی‌گفت تا با او چنان نمی‌کردند».


ولی باید قبول کرد که نگه داشتن این علوم در قلب سخت است.

______________________________

قبلا گفته‌ام که در وجود انسان مرد و زنی زندگی می‌کنند به نام عقل و قلب.

انسان مادام که در مرتبۀ طبیعتیِ وجودش زندگی می‌کند، کدخدای وجود او عقل جزئی است و کدبانوی وجودش، قلب است.

عقل جزئی با برهان یا تجربه یا تقلید یا تلقین علومی را می‌آموزد و تمامی علومی که بشر در مورد زمین و آسمان و ستارگان و کهکشان‌ها و گیاهان و حیوانات و علوم مربوط به بدنِ انسان به‌دست آورده با همین عقل جزئی است.

همچنین علومی را که مربوط به ظاهر دین است از قبیل فقه و اصول و تفسیر و حدیث و حتی فلسفه و عرفان نظری را با همین عقل جزئی یاد می‌گیرد، و هرچند این علوم را بیاموزد خستگی و ملالی بر او عارض نمی‌شود و احساس هیچ‌گونه سنگینی در جسم یا روح خود نمی‌کند.

اما علومی را که قلب می‌آموزد فرق دارد. قلب، این علوم را فقط تحت شرایط خاص از قلب ولیّی از اولیا، و یا از قلب قطب اکبر، حضرت صاحب الامر، به‌دست می‌آورد آن هم به توسط اشراق و افاضه، که نه کتابی در میان است که از روی آن بخواند و نه استادی که با زبانش آن علوم را بازگو کند. بلکه این‌ها علوم اشراقی هستند و بسیار قوی و شدید و سنگین، و از آن طرف، قلب، موجودی است لطیف و نازک‌طبع و این است که چون شمه‌ای از این علوم وارد وجود این بانو شود، او را به تب‌وتاب می‌آورد و بنای وجودش را ویران می‌سازد، و این سنگینی و تب‌وتاب، از قلب که حقیقتی مجرد است، به جسم هم سرایت کرده و انسان را دچار سردرد و کوفتگی جسمی می‌نماید. این بود که گاه در اثر نزول وحی بر قلب مبارک رسول مکرم، حتی جسمش چنان سنگین می‌شد که شتری که بر او سوار بود نیز تاب تحمل نمی‌آورد و می‌نشست.»

هو الطالب و المطلوب

****************

«... تا اینکه دست تقدیر الهی در سال ۶۱ مرا از سبزوار بیرون کشید و برای تحصیل در حوزه از این شهر خارج شدم و به دلایلی ابتدا به تهران و حوزه‌ی علمیه‌ی چیذر تجریش رفتم و یک سال در آنجا ماندم و در مهرماه ۶۲ عاقبت به قم مقدسه رفتم و بزرگترین انگیزه‌ی من از رفتن به قم دست یافتن به حکمت علمی و عملی بود، و دست یافتن به اساتیدی که بتوانم نزد آن‌ها فلسفه‌ی الهی و عرفان نظری را بخوانم، و دیگر، دست یافتن به استادی و پیری که حاضر شود مرا به شاگردی بپذیرد و درِ خانه‌اش را به رویم بگشاید و مرا به خود راه دهد و قلب مرا از سیاه‌چال ظلمانی طبیعت وجودم خارج نموده و آن را به مراتب نوری وجودم عروج دهد.

بسیار سرگشته بودم، چه در سبزوار و یا تهران و اکنون هم که به قم آمده بودم، روحم دچار آوارگی و سرگشتگی عجیبی بود. با آنکه سن من در آن زمان‌ها حدود نوزده یا بیست و بیست‌و‌یک بیشتر نبود اما هیچ دلخوشی نداشتم.

هم‌سن‌وسال‌های من عصرها که می‌شد در خیابان‌ها و پارک‌ها پرسه می‌زدند و یا به مسافرت می‌رفتند ولی من اصلاً دل و دماغ همراهی با آن‌ها را نداشتم و اصلا با آن‌ها رفت‌وآمد نمی‌کردم.

تنها بودم و تنها.

بیشتر، عصرها و دم غروب که می‌شد در خیابان‌های خلوت به‌ تنهایی پرسه می‌زدم و مثل آدمی که بزرگترین چیز زندگیش را گم کرده و از یافتن آن مأیوس شده، بی‌هدف پرسه می‌زدم و با خود می‌اندیشیدم که آیا کسی هست که این گمشده‌ی مرا دوباره به من برگرداند؟

آنچه را گم کرده بودم در واقع «خودِ» من بود و احساس می‌کردم در یک «خود» کاذب و کاغذی یا پوشالی زندگی می‌کنم و این «خود»، آن «خود» واقعی من نیست.

آن «خود»ی که بنابر فرموده‌ی قرآن: «و أشهدهم علی أنفسهم الستُ بربکم» هرگاه به آن «خود» و آن «من» نگاه می‌کنم رب خودم را ببینم، و «خود» را رب ببینم.

آن «خود» یک «خود» جوهری و نوری و حقیقی و ربوبی و الوهی است، و آن «خود» کجا و این «خود»ی که الان در آن زندگی می‌کنم کجا؟ خودی با یک مشت علایق حیوانی که اگر کوچک‌ترین خللی در آب و غذا و خوابش پیش آید مریض می‌شود و از اِستوا و اعتدال وجودی خارج می‌گردد من این خود را و این من را نمی‌خواهم.

آن خود را و آن من را می‌خواهم و می‌دانم که آن خود در جایی و در زاویه‌ای از همین خود گم شده و آن خود جوهری در جایی و در زاویه‌ای از این خود عَرَضی گم شده، و گوهری در میان بیابانی پر ظلمت، در گوشه‌ای نهان گردیده، و به دنبال خضری بودم که در این ظلمات، بلدِ راه من باشد و دست مرا بگیرد و مرا به آن گوهر برساند.

به دنبال ابراهیمی بودم که تبری بردارد و این خودی که اگرچه از جنس پوشال بود ولی از بس که دنیا در آن نفوذ کرده هم‌اکنون از سنگ سخت‌تر شده -مانند پوشال‌هایی که در کولرهای آبی تعبیه شده و اگر چند سالی عوض نشوند املاح آب‌هایی که به درون آن‌ها می‌ریزند آن‌ها را سخت و همچون سنگ می‌کنند- این ابراهیم با آن تبر خود، این من را بشکند و آن «خود» حقیقی و آن منِ جوهری را آزاد نماید ...»

__________________________

«... گفتم که سال ۶۱ را در تهران و در حوزه‌ی علمیه‌ی چیذر گذراندم.

چیذر از روستاهای قدیم تهران بوده که البته با روستاهای هم‌جوارش مثل قیطریه از زمان پهلوی دوم در اثر گسترش تهران، به شهر متصل شده بودند و نزدیک تجریش قرار داشتند.

اما در آن زمان، یعنی چهل سال قبل هنوز باغ‌ها و کوچه باغ‌هایی بودند دست نخورده که همان ترکیب نخست خویش در زمان قاجاریه را حفظ کرده بودند.

غروب‌ها در این کوچه‌ها قدم می‌زدم و سعی می‌کردم به یاد آورم وضعیت آن محل را در حالی‌که در حدود یکصد‌و‌پنجاه سال پیش به صورت روستایی بود. درخت‌هایی بلند از میان باغ‌های دو طرف کوچه سر به هم آورده بودند و چنین برایم کشف می‌شد که در میان اسماءالله دارم قدم می‌زنم، و آن‌قدر حواسم را جمع می‌کردم که با عبور از میان دیوارها و درخت‌ها و خانه‌های قدیمی با شیروانی‌هایی کهنه و رنگ‌و‌رو رفته، کلاغ‌ها و صدای آن‌ها در غروب‌های زمستان، و اگر برفی باریده بود یا نم‌نم بارانی می‌آمد، و آخرین رهگذرهایی که به عزم رفتن به خانه نان یا چیز دیگر در دست داشتند، که این‌ها برایم به صورت باطن و حقیقتشان که اسماءالله باشد تجلی می‌کردند، بتوانم باطن باطنشان را که «هو» است پیدا کنم.

آری چه بسیار غروب‌ها که از درس‌های رسمی و کسبی خسته می‌شدم ،که این درس‌ها را باید از کتاب و استاد بیاموزی و با عقل جزئی خود آن‌ها را فرا بگیری، در میان این محله‌های قدیمی و این کوچه‌هایی که تمدن و تجدد آن‌ها را فراموش کرده است و هنوز غول‌های آهنین بیل‌های مکانیکی به جان آن‌ها نیفتاده‌اند، به دنبال علمی دیگر به راه می‌افتادم که استاد آن اولیاء خداست و کلاس درس آن‌ها، همین آیات آفاقی هستند و فراگیری آن با قلب است که کدبانوی وجود انسان است، نه با عقل جزئی که کدخدای وجود آدمی است.
هرچند به ولیّی از اولیای خدا دست پیدا نکرده بودم اما یقین داشتم که به او دست پیدا خواهم کرد. زیرا همین کشش‌ها و جذبه‌ها و سوز و گدازها که شبانه‌روز مرا رها نمی‌کردند، و همین که قلبم در فضاهای خاصی که قرار می‌گرفت باز می‌شد و حقایقی بر آن اشراق می‌گردید، همین نشانه‌ی آن بود که در حوزه‌ی جذب و مغناطیس و روحانیت ولیّی از اولیای حق قرار گرفته‌ام و اوست که مدام دارد مرا به سوی خودش می‌کشد و چنین مرا بی‌تاب و دربه‌در و درمانده کرده است. اما دریغ که هنوز به جسمانیت او دسترسی نداشتم و این چیزی بود که به شدت مرا آزار می‌داد و این طرف و آن طرف می‌کشاند ...»