🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

نشر آثار حضرت علامه مروجی سبزواری شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی

🌠 مرآت ذات 🌠

💠 بسم رب فاطمة 💠
****************
نشر آثار حضرت علامه ذوالفنون
آیت الحق
شیخ عبد الحمید مروجی سبزواری
شاگرد برجسته ی شیخ علی پهلوانی رحمة الله علیه
_____________________
به دست باد سپردم عنان راحله را
بدان امید که یابم نشان قافله را
وصال مجلس دریادلان میسر نیست
مگر به باره ی خون طی کنیم فاصله را
______________________
در حال حاضر این وبلاگ با هیچ کانالی در پیام رسانها در ارتباط نمی باشد.

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ولیّ الهی» ثبت شده است

هوالهادی

...اگر میخواهیم به این محبت دست پیدا بکنیم ، اوّلا باید حجابها از روی قلب برداشته بشود که نور خداوند به این قلب بتابد و باران رحمت بر زمین این قلب ببارد ، بنابراین این قلب باید تصفیه بشود .

مطلبی که هست برای اینکه این قلب تصفیه و تزکیه بشود ، یک مقداری در دست خودم آدم هست ، امّا مقداری هم در دست خود آدم نیست ، انسان میتواند مقدّماتش را فراهم بکند ، دنیا را کم بکند ...
اگر انسان واقعاً میخواهد به آن محبّت دست پیدا بکند و زمین قلبش را پاک و تزکیه بکند ، باید از این چیزها ( محبت به ... ) بگذرد ، در جایی که حضرت اباعبدالله (ع) از بچه هایش و برادرهایش و خانواده اش و... میگذرد .
مقدّماتش در دست خود انسان است آن حیوان نَفْس اینقدر چاق و فربه شده که حجاب شده است و روی قلب را گرفته است و نمیگذارد که نور خداوند بر این قلب بتابد و نمیگذارد که باران رحمت ببارد ، این حیوان باید کشته بشود .
این حیوان چطور کشته میشود ؟ این حیوان زمانی کشته میشود که مایحتاجش را به او ندهی ، به او آب و علف ندهی ، چیزهایی را که نیاز دارد به او ندهی .
حیوان نَفْس انسان فقط آب و علف که نیست ( یک گوسفند فقط دنبال آب و علف است ) امّا این حیوان نَفْس نه تنها از آب و علف فربه میشود ، بلکه از مقام ، پول ،پس انداز ، یخچال ، تلویزیون ،فرش و... فربه میشود .
اینست که اگر از یک گوسفند آب و نان را بگیرید ، این گوسفند میمیرد ، ولی انسان اینطور نیست ، شما روزه داری های سخت بکنید ، ولی این نَفْس نمیمیرد ، این نَفْس از پول و مقام و جواهرات و خیلی چیزهای دیگر که ما نمیدانیم (حتی ممکن است یک چیز کوچک در خانه باشد که نَفْس انسان به همان توجّه و تعلّق داشته باشد ) پرورش پیدا میکند .

۱ نظر ۰۱ خرداد ۹۸

هو الفیّاض

********

🔑خداوند جامع اسماء کمالیه است مثل رحمان، رحیم و ... تا هزار اسم برای خدا شمرده شده. اما انسان ها هر کدام مظهر یک یا چند اسم از اسماء خدا هستند. لذا یک انسان به خودی خود از خداوند دور است، کسی که هزار کمال دارد کجا و کسی که یک کمال دارد کجا؟


🔑به این نکته توجه شود که هر انسانی تمامی صفات کمالیه الهی را داراست منتهی هر کسی یک یا حداکثر سه صفت کمالی را ظهور می دهد و بقیه در او در حد استعداد باقی می مانند. الا انسان کامل که تمامی صفات را در حد فعلیت بروز می دهد.


فیوضات وجودیه که هر لحظه از خداوند بر موجودات عالم وارد می شوند قسمت بسیار ضعیفی از آن نصیب یک موجود یا یک انسان می شود. حال انسانی که دارای صفت علم است فقط یک فیض از هزار فیض را می گیرد و در نتیجه در علم کامل تر می شود. اگر این شخص بخواهد به طور طبیعی پیش برود، حرکت استکمالی او در علم بسیار ضعیف و کند است.


اما اگر انسان خودش را از این واسطه های ضعیف برهاند و با یک واسطه ی بسیار قوی مرتبط شود که آن واسطه خودش بدون واسطه با خدا اتصال دارد، یا این که خودش را در شرایطی قرار دهد که عنایت خدا در آنجا بسیار است و فیوضات الهی بی حد و مرز وارد می شود. در اینجاست که انسان به طور ناگهانی در معرض تهاجم فیض علم قرار می گیرد و علوم و اسراری بر او باریدن می گیرد و چنین انسانی صاحب علم لدنی می شود.

********************

برگرفته از سلسله دروس : اسرار حج

حضرت علامه مروجی سبزواری

۰ نظر ۱۷ تیر ۹۷

بسمک یا ولیّ المؤمنین

******************

«آری فقط یک راه برای درمان دردهای روحی انسان و رساندن انسان به آرامش وجود دارد و آن این‌که انسان را به‌طور کلی از مرتبۀ طبیعت وجودش که مرتبۀ ادنی و دنیای وجودش است خارج کرده و به مراتب نور و قدس وجودش وارد ساخت، و برای این کار باید قلب او را از مرتبۀ طبیعت خارج نمود.

اگر ما وجود انسان را مثل یک ستون در نظر بگیریم که این ستون طبقه طبقه است، نازل‌ترین مرتبۀ این ستون، مرتبۀ دنیا و طبیعت وجود آدمی است.

مرتبۀ بالاترش، مرتبۀ عقل قدسی است، و بالاتر، روح قدسی، و بالاتر، مرتبۀ سرّ است که مقام اسمائی انسان است و اگر انسان به سرّ خود برسد خودش را اسماء الله می‌بیند، و بالاخره مرتبۀ بالاتر، مرتبۀ خفی است که چون انسان بدانجا برسد، خودش را وجود مطلق می‌بیند و هو می‌بیند.

_____________________________
حال عروج انسان و به معراج رفتنش همین است که قلبش را در این مراتب، سیر دهد و قلب را که جوهر سیال وجود اوست، در آن مراتب مذکور، که جواهر ثابت وجود آدمی هستند سیر دهد.

_____________________________


ولی بین مرتبۀ طبیعت و مراتب فوقانی، حجاب‌های بسیار ضخیمی است که این حجاب‌ها از ماهیت‌های مختلفی برخوردارند که ماهیت این حجاب‌ها را در نوشته‌جاتم به تفصیل شرح داده‌ام و قلب برای ایجاد روزنه‌ای در این حجاب‌ها و رسوبات سخت، با مشکل بسیاری روبروست و این گذشتن از حجاب برای قلب که در اوایل کار بانویی ضعیف البنیه است بسیار دشوار است، مگر این‌که ولیّی از اولیاء حق به یاری او آمده و این سیر و این معراج بدون کمک این ولی محال است و محال است و محال.

بزرگترین حجاب قلب، جذبی است که مرتب از سوی مظاهر طبیعت از قبیل پول و ثروت و مقام و شهرت و خانه و اثاث البیت و امثالهم بر قلب می‌رسد و قلب را به شدت مجذوب نموده و در تحت جذب خود نگه داشته است، و قبلا گفتم که نتیجۀ جذب، حب است و اگر طبیعت، قلب را جذب خود کرده، و قلب مجذوب طبیعت شده، از سوی دیگر قلب هم حبّ طبیعت را دارد و طبیعت محبوب او گشته است.

قطع این ارتباط جذبی و حبّی بین قلب و طبیعت بسیار دشوار و نزدیک به محال است و خودش یک نوع معجزه است و جز با نیروی ولایت ممکن نیست، و بزرگترین کرامت اولیا همین قطع ارتباط جذبی و حبّی بین قلب و طبیعت است، به‌طوری که این بانو، دیگر پول را دوست نداشته باشد، جواهرات، مقام و شهرت و مسکن و مرکب را دوست نداشته باشد و بودن و نبودن این‌ها در زندگیش هیچ تفاوتی برای او نداشته باشد.

«ولی» برای این کار، جذبی قوی‌تر از جذب طبیعت را از سوی مراتب بالای ستون وجود انسان بر قلب او وارد می‌کند و قلب را برای یک لحظه بالا کشیده و در عوالم نوری وجود آدمی او را سیر می‌دهد و ناگاه برای قلب خاطرات عالم اطلاق و عالم اسماء و عوالم میثاق و ارواح قدسی و عقول نوری و انوار اسپهبدی را به یاد می‌آورد که در طی میلیاردها سال از آن عوالم نزول می‌کرد تا به طبیعت برسد، و چه عوالم زیبا و روح‌انگیز و دل‌انگیزی بودند و چه آرامشی در آن بهشت‌ها وجود داشت، و اینک در این مزبلۀ طبیعت افتاده و به طلا و جواهراتی که مشتی فلزاتند خوش است، و به خانه‌ای که مشتی خاک و گل است خوش است، و به میزی که تکه‌ای چوب است دلگرم است، و به جوانی و شادابی که در پی آن پیری و چروکیدگی پوست است خوش است.

آری قلب با یک لحظه چرخش و مشاهدۀ آن عوالم و مشاهدۀ خودش در این عالم طبیعت در یک التهاب و اضطراب شدید واقع می‌شود و ناگهان عشقی شدید به رفتن به سوی آن عوالم و ترک این عالم طبیعت در او پیدا می‌شود.

یادش آمد که در آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر
شادی و نصرت و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است
عمر در اوج فلک برده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را دیده به زیر پر خویش
حَیَوان را همه فرمانبر خویش
بارها آمده شادان ز سفر
بر رهش بسته فلک طاق ظفر
چشم بگشود و به هرجا نگریست
دید گردش اثری زین‌ها نیست
هرچه بود از همه سو خواری بود
نکبت و نفرت و بیماری بود

_________________________

و بانوی قلب در ورای همۀ آن عوالم نور و قدس و زیبایی و طهارت، ولیّ حق را می‌بیند که او را نگاه می‌کند و آرام به سوی او اشارت می‌کند که: «هین عزم سوی ما کن»:

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرد
از برق این زمرد هین دفع اژدها کن»

هو الطالب و المطلوب

****************

«... تا اینکه دست تقدیر الهی در سال ۶۱ مرا از سبزوار بیرون کشید و برای تحصیل در حوزه از این شهر خارج شدم و به دلایلی ابتدا به تهران و حوزه‌ی علمیه‌ی چیذر تجریش رفتم و یک سال در آنجا ماندم و در مهرماه ۶۲ عاقبت به قم مقدسه رفتم و بزرگترین انگیزه‌ی من از رفتن به قم دست یافتن به حکمت علمی و عملی بود، و دست یافتن به اساتیدی که بتوانم نزد آن‌ها فلسفه‌ی الهی و عرفان نظری را بخوانم، و دیگر، دست یافتن به استادی و پیری که حاضر شود مرا به شاگردی بپذیرد و درِ خانه‌اش را به رویم بگشاید و مرا به خود راه دهد و قلب مرا از سیاه‌چال ظلمانی طبیعت وجودم خارج نموده و آن را به مراتب نوری وجودم عروج دهد.

بسیار سرگشته بودم، چه در سبزوار و یا تهران و اکنون هم که به قم آمده بودم، روحم دچار آوارگی و سرگشتگی عجیبی بود. با آنکه سن من در آن زمان‌ها حدود نوزده یا بیست و بیست‌و‌یک بیشتر نبود اما هیچ دلخوشی نداشتم.

هم‌سن‌وسال‌های من عصرها که می‌شد در خیابان‌ها و پارک‌ها پرسه می‌زدند و یا به مسافرت می‌رفتند ولی من اصلاً دل و دماغ همراهی با آن‌ها را نداشتم و اصلا با آن‌ها رفت‌وآمد نمی‌کردم.

تنها بودم و تنها.

بیشتر، عصرها و دم غروب که می‌شد در خیابان‌های خلوت به‌ تنهایی پرسه می‌زدم و مثل آدمی که بزرگترین چیز زندگیش را گم کرده و از یافتن آن مأیوس شده، بی‌هدف پرسه می‌زدم و با خود می‌اندیشیدم که آیا کسی هست که این گمشده‌ی مرا دوباره به من برگرداند؟

آنچه را گم کرده بودم در واقع «خودِ» من بود و احساس می‌کردم در یک «خود» کاذب و کاغذی یا پوشالی زندگی می‌کنم و این «خود»، آن «خود» واقعی من نیست.

آن «خود»ی که بنابر فرموده‌ی قرآن: «و أشهدهم علی أنفسهم الستُ بربکم» هرگاه به آن «خود» و آن «من» نگاه می‌کنم رب خودم را ببینم، و «خود» را رب ببینم.

آن «خود» یک «خود» جوهری و نوری و حقیقی و ربوبی و الوهی است، و آن «خود» کجا و این «خود»ی که الان در آن زندگی می‌کنم کجا؟ خودی با یک مشت علایق حیوانی که اگر کوچک‌ترین خللی در آب و غذا و خوابش پیش آید مریض می‌شود و از اِستوا و اعتدال وجودی خارج می‌گردد من این خود را و این من را نمی‌خواهم.

آن خود را و آن من را می‌خواهم و می‌دانم که آن خود در جایی و در زاویه‌ای از همین خود گم شده و آن خود جوهری در جایی و در زاویه‌ای از این خود عَرَضی گم شده، و گوهری در میان بیابانی پر ظلمت، در گوشه‌ای نهان گردیده، و به دنبال خضری بودم که در این ظلمات، بلدِ راه من باشد و دست مرا بگیرد و مرا به آن گوهر برساند.

به دنبال ابراهیمی بودم که تبری بردارد و این خودی که اگرچه از جنس پوشال بود ولی از بس که دنیا در آن نفوذ کرده هم‌اکنون از سنگ سخت‌تر شده -مانند پوشال‌هایی که در کولرهای آبی تعبیه شده و اگر چند سالی عوض نشوند املاح آب‌هایی که به درون آن‌ها می‌ریزند آن‌ها را سخت و همچون سنگ می‌کنند- این ابراهیم با آن تبر خود، این من را بشکند و آن «خود» حقیقی و آن منِ جوهری را آزاد نماید ...»

__________________________

«... گفتم که سال ۶۱ را در تهران و در حوزه‌ی علمیه‌ی چیذر گذراندم.

چیذر از روستاهای قدیم تهران بوده که البته با روستاهای هم‌جوارش مثل قیطریه از زمان پهلوی دوم در اثر گسترش تهران، به شهر متصل شده بودند و نزدیک تجریش قرار داشتند.

اما در آن زمان، یعنی چهل سال قبل هنوز باغ‌ها و کوچه باغ‌هایی بودند دست نخورده که همان ترکیب نخست خویش در زمان قاجاریه را حفظ کرده بودند.

غروب‌ها در این کوچه‌ها قدم می‌زدم و سعی می‌کردم به یاد آورم وضعیت آن محل را در حالی‌که در حدود یکصد‌و‌پنجاه سال پیش به صورت روستایی بود. درخت‌هایی بلند از میان باغ‌های دو طرف کوچه سر به هم آورده بودند و چنین برایم کشف می‌شد که در میان اسماءالله دارم قدم می‌زنم، و آن‌قدر حواسم را جمع می‌کردم که با عبور از میان دیوارها و درخت‌ها و خانه‌های قدیمی با شیروانی‌هایی کهنه و رنگ‌و‌رو رفته، کلاغ‌ها و صدای آن‌ها در غروب‌های زمستان، و اگر برفی باریده بود یا نم‌نم بارانی می‌آمد، و آخرین رهگذرهایی که به عزم رفتن به خانه نان یا چیز دیگر در دست داشتند، که این‌ها برایم به صورت باطن و حقیقتشان که اسماءالله باشد تجلی می‌کردند، بتوانم باطن باطنشان را که «هو» است پیدا کنم.

آری چه بسیار غروب‌ها که از درس‌های رسمی و کسبی خسته می‌شدم ،که این درس‌ها را باید از کتاب و استاد بیاموزی و با عقل جزئی خود آن‌ها را فرا بگیری، در میان این محله‌های قدیمی و این کوچه‌هایی که تمدن و تجدد آن‌ها را فراموش کرده است و هنوز غول‌های آهنین بیل‌های مکانیکی به جان آن‌ها نیفتاده‌اند، به دنبال علمی دیگر به راه می‌افتادم که استاد آن اولیاء خداست و کلاس درس آن‌ها، همین آیات آفاقی هستند و فراگیری آن با قلب است که کدبانوی وجود انسان است، نه با عقل جزئی که کدخدای وجود آدمی است.
هرچند به ولیّی از اولیای خدا دست پیدا نکرده بودم اما یقین داشتم که به او دست پیدا خواهم کرد. زیرا همین کشش‌ها و جذبه‌ها و سوز و گدازها که شبانه‌روز مرا رها نمی‌کردند، و همین که قلبم در فضاهای خاصی که قرار می‌گرفت باز می‌شد و حقایقی بر آن اشراق می‌گردید، همین نشانه‌ی آن بود که در حوزه‌ی جذب و مغناطیس و روحانیت ولیّی از اولیای حق قرار گرفته‌ام و اوست که مدام دارد مرا به سوی خودش می‌کشد و چنین مرا بی‌تاب و دربه‌در و درمانده کرده است. اما دریغ که هنوز به جسمانیت او دسترسی نداشتم و این چیزی بود که به شدت مرا آزار می‌داد و این طرف و آن طرف می‌کشاند ...»